داستان سگ و بره/ رفاقت شجاعانه سگ وفادار و بره معصوم و راز وفاداری در چراگاه سبز
اربابى بود، یک سگ و یک بره داشت. سگ و بره باهم رفیق بودند. چوپان روزها بره را به چرا مىبرد. اما سگ در خانه بود. سگ و بره باهم قرار گذاشته بودند که هرچه روزها ارباب مىگوید و سگ مىشنود براى بره تعریف کند.

یک روز ارباب به زنش گفت: چون گوشت نداریم و زمستان است، علوفه هم نداریم که به بره بدهیم بیا بره را بکشیم. اینجا سگ غصهدار شد که تنها مىشود. وقتى بره از چرا برگشت دید که سگ گریه مىکند.
گفت: چرا گریه مىکنی؟ سگ گفت: تو را مىخواهند بکشند.
بره گفت: باید چهکار کنیم؟ سگ گفت: من جائى بلدم که آب و علف زیاد و چراگاه خوبى است. و بره هم گفت: باشه.
داستان سگ و بره
صبح روز بعد که بره را از طویله بیرون آوردند، همراه با سگ فرار کردند و باهم به همان چراگاه رفتند. جائى پر از آب و علف دیدند. سگ گفت: اینجا براى تو جاى خوبى است و من هم روزها به دره مىروم و غذائى مىخورم و شبها براى نگهبانى تو برمىگردم. در یکى از روزها که بره تنها بود، روباهى پیدا شد و به بره گفت: تو به چه دلیل اینجا آمدهاى و در چراگاه ما مىچری؟
بره گفت: اینجا مال تو نیست، مال خدا است. روباه گفت: من شاهد دارم.
شب وقتى که سگ برگشت بره موضوع آمدن روباه را تعریف کرد و گفت که روباه براى آوردن شاهد رفته است. سگ هم گرفت گودالى کند و داخل گودال رفت و روى آن را خاشاک پوشاند و به بره گفت: من مىروم توى این گودال، وقتى روباه آمد او را قسم مىدهى و مىگوئى که من اینجا پیرى دفن دارم و به این پیر قسم بخور که این چراگاه مال توست و تو هم دیگر هیچ نترس و بقیهٔ کارها با من.
روز بعد روباه همراه با گرگ که شاهد او بود آمدند و دوباره به بره اعتراض کردند که چرا اینجا مىچری؟ بره گفت: شما باید قسم بخورید به این پیرى که در اینجا دفن است. آنها هم قسم خوردند دستهایشان را روى گودال زدند.
وقتى که دستهاى آنها روى خاشاک خورد سگ بیرون پرید و گلوى گرگ رو گرفت و او را کشت. روباه هم فرار کرد، اما سگ روباه را هم تعقیب کرد و او را هم کشت، و با بره خوش و خرم زندگى کردند.