سه حکایت عجیب و غریب/ چگونه حسن کچل با 3 دروغ شاخدار، دختر سلطان را به همسری گرفت؟
در زمانهاى قدیم، سلطانى بود که فقط یک دختر داشت. روزى به جارچىهایش دستور داد در هر چارسو این فرمان را جار بزنند که هرکس سه حکایت عجیب و غریب بگوید که هیچ وقت راست درنیاید، دختر سلطان به همسرى او درمىآید...

حسن کَل – مخفف کچل است؛ این فرمان را شنید و رو به مادرش گفت: ننه برایم نون راه بپز! مادرش پرسید: کجا؟
حسن کل گفت: جارچىهاى سلطانى جار زدند که هر کسى سه حکایت عجیب و غیر واقعى بگوید، دختر سلطان زن او مىشود.
حالا مىخواهم بروم و سه حکایت عجیب بگویم و دختر سلطان را بگیرم. مادر حسن کل گفت: نه ننه، نرو! به این بهانه سلطان تا به حال خیلى از جوانها را کشته است، تو را هم مىکشد! حسن کل جواب داد: آن همه را کشتهاند، من هم رویشان.
به سفارش و گوشزدِ مادر گوش نکرد، راه افتاد. به برج و باروى سلطانى رسید و بعد به حضور سلطان رفت و گفت: قبلهٔ عالم! آمدهام سه حکایت غیرواقعى بگویم. سلطان رو به وزیر اعظمش کرد و گفت: ببرش و زیرزمین را نشانش بده!
وزیر اعظم ‘حسن کل’ را به زیرزمین برد. موهاى تن ‘حسن کل’ از دیدن تنهاى بىسرِ جوانان سیخ شد. وزیر به او گفت: اگر قصههایت دروغ نباشد و راست دربیاید، مثل این جوانهاى خامطمع، سرت را به باد مىدهی. حسن کل خود را نباخت و جواب داد: حکایتهاى من خیلى عجیب است و هیچ وقت اتفاق نمىافتد.
صبح روز بعد براى گفتن حکایت اول خدمت سلطان رسید و گفت: قبلهٔ عالم، روزى از جائى رد مىشدم که ناگهان دیدم از آسمان صداى واقواق سگى مىآید و بعد صدا خاموش شد.
سلطان قبول کرد که از آسمان صداى سگ بلند نمىشود و گفت: حکایت اول، قبول. حسن کل گفت: حالا حکایت دوم، روزى پدرم داشت گریه مىکرد.
مادرم به من گفت: پدرت را تا دروازهٔ شهر ببر و برگردانش تا دلش باز شود. پدرم را کول گرفتم. رفتم و رفتم اما پدرم همچنان مىگریست. از روى ناچارى دوباره او را به خانه برگرداندم. مادرم تخممرغى پخته بهدست پدرم داد.
دوباره راه افتادم؛ اما باز در بین راه گریهٔ پدر شروع و بیشتر شد و اینبار من از روى ناچارى یک سیلى آبدار به گوشش زدم که تخممرغ از دستش افتاد و شکست و از توى تخممرغ پختهٔ شکسته دو تا جوجه بالبالزنان بیرون پریدند، یک دفعه، یک خروس شد و یکى شترمرغ. خروس دوید بالاى ده و شترمرغ دوید زیر ده. دیگر پدرم را به خانه رساندم.
بعد، سوزن خیاطى مادرم را برداشتم و به میدانچهٔ ده رفتم و سوزن را توى زمین کاشتم و از سوزن بالا رفتم، از بالاى سوزن دیدم که شترمرغ دارد در زیر زده مىچرد و خروس را دیدم که به چوب خرمن بستهاند. از سوزن پائین آمدم و رفتم سر خرمن و گفتم: چرا خروس مرا به خرمن بستهاید؟!’ جوابم دادند: داد نزن! کرایهاش را بگیر. نشستم تا خرمن تمام شد، آن وقت کرایهاش را که چهل من پوست باقلا بود، گرفتم و بار خروس کردم و سوى خانه آمدم.
در خانه که بار باقلا را از پشت خروس پائین گذاشتم، دیدم پشت خروس به اندازهٔ یک کف دست، زخمى شده است. مغز گردوئى را سوزاندم، کوبیدم و روى زخمش گذاشتم تا خوب شود و بعد خروس را توى ( ‘کُلو – به ضم کاف و لام)، لانهٔ مرغ و خروس کردم.
صبح روز بعد بود که دیدم یک درخت تنومند گردو از پشت خروس روئیده است و خرمنها بار گردو دارد. بچهها هم زیرش جمع شده بودند و براى انداختن گردو به قدرى سنگ پرانده بودند که بالاى درخت، فرشى از سنگ، گل و خاک و شخمش زدم و هندوانه کاشتم.
دو هندوانه بار داد. هنداونهها را بار الاغ کردم، کمر الاغ از سنگینى آنها شکست، بار اسب کردم، کمر اسب هم شکست، بار شتر کردم و خودم هم سوار شدم، حیوان طاقت آورد. راه افتادم تا از دروازه خارج شوم، اما هندوانهها به قدرى بزرگ بودند که از سردر دروازه خارج نشدند، به ناچار چاقویم را درآوردم تا دو نیمشان کنم. چاقویم توى هندوانهٔ اولى گم شد.
لِنگهچى کردم، داخل هندوانه شدم، هرچه عقب چاقو گشتم پیدا نکردم. سرم را از توى هندوانه بیرون آوردم، عابرى را دیدم و از او پرسیدم: آهاى بندهٔ خدا، شما چاقوئى ندیدید؟ عابر عصبانى شد و گفت: برو بابا خدا پدرت را بیامرزد. من قافلهٔ شترم را گم کردم و پیدا نکردم، تو حالا از من مىخواهى که چاقویت را پیدا کرده باشم.
حرفهاى کشدار حسن کل که به اینجا رسید، سلطان و وزیر اعظمش و دیگر وزیرانش گفتند: این حکایت دروغ را هم تصدیق مىکنیم، شد دو حکایت. بعد سلطان با وزیر اعظم و دیگر وزیرانش خلوت کرد و گفت: اینبار هر قصهاى بگوید، مىگوئیم راست است.
حسن کل مرخص شد تا دو روز بعد حکایت سوم را بگوید. صبح روز بعد حسن کل خدمت سلطان رسید: قبلهٔ عالم! حاضر و آمادهام تا حکایت سوم را هم بگویم. سلطان گفت: منتظریم!
حسن کل گفت: قبلهٔ عالم! پدرم از پدرتان به وزن سنگ زیرین آسیا، نقره و به وزن سنگ روئین آسیا، طلا طلب داشت.
وزیر اعظم و وزیران سلطان به هم نگاهى انداختند، سرها را بیخ گوش هم آوردند و درگوشى گفتند: خوب! اگر ما بگوئیم راست است، باید هموزن سنگهاى آسیا، نقره و طلا بستاند و دیگر خزانهٔ سلطان خالى مىشود و سلطان بىخزانه هم دیگر سلطان نیست؛ اگر هم بگوئیم دروغ است، چکار کنیم؟ دختر سلطان را مىگیرد.
سلطان وقتى حرف حسن کل را شنید دیگر مثل وزیر اعظم و وزیرانش معطل نکرد و گفت: دروغ است دروغ! حسن کل گفت: این هم حکایت سوم. سلطان به ناچار به وزیر اعظم گفت: دخترم را با چهار شتر بار جهاز به حسن کل بدهید. جارچىها عروسى حسن کل و دختر سلطان را جار زدند و مادر حسن کل هم دم دروازهٔ شهر آتش و اسفند دود کرده بود و منتظر پسر و عروسش بود. آنها آنجا ماندند و ما آمدیم.