داستان عشق پیرمرد به دختر جوان از گلستان سعدی
پیرمردی با هزاران دوز و کلک سعی کرد دختر جوانی را خواستگاری کند و بعد از تلاشهای زیاد توانست او را به همسری برگزیند. دختر قصه ما از این ازدواج خوشحال نبود؛ اما پیرمرد از اینکه توانسته بود به نیت خود برسد در پوست خود نمیگنجید....

پیرمرد سعی میکرد با حرفهای خود و لطیفههایی که برای دختر تعریف میکرد؛ دل او را به دست بیاورد. هر روز در کنار او مینشست و با سخنان خود سعی میکرد دل دختر را نرم کند و او را عاشق خود کند.
داستان عشق پیرمرد به دختر جوان
پیرمرد این حرفها را به زبان میآورد:
بختت بلند و بیدار بود که با یک پیرمرد ازدواج کردی. مردی که جهان دیده است، سرد و گرم روزگار را چشیده است. مردی که توانسته نیک و بد روزگار را یاد بگیرد و روش صحبت کردن و دوستی را بلد است.
تو خیلی خوش بخت هستی که با یک مرد جوان که سبک پا و فقیر است ازدواج نکردی. مردی که هر روز به دنبال هوای و هوس تازه ای میرود و شب را با دوستان و رفیقان خود میگذراند.
کار هر شب پیرمرد این بود که این حرفها را به دختر جوان بزند. دختر نیز ساکت بود و فقط گوش میداد و پیرمرد از این بابت خوشحال بود. چون فکر میکرد که سکوت دخنر نشان از رضایت او است و او توانسته با این حرفها دل دختر را به دست بیاورد.
تا یک شب پیرمرد از سکوت دختر خسته شد و گفت: تو هم حرفی بزن و چیزی بگو.
دختر جوان بلاخره لب به سخن گشود و آهی کشید و گفت: همه این حرفهایی که هر روز و هر شب به من میگویی در عقل من نمیگنجد؛ چون این حرف را پیش از این از قابله خود شنیده ام که میگفتند:
زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری.
سرانجام زن از پیرمرد طلاق گرفت و با یک مرد جوان بداخلاق ازدواج کرد. دختر جوان با این همه بداخلاقی و رنجی که تحمل میکرد میگفت:
الحمدلله که از آن عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم…
با این همه جور و تندخویی / بارت بکشم که خوبرویی
با تو مرا سوختن اندر عذاب / به که شدن با دگری در بهشت
بوی پیاز از دهن خوبروی / نغز برآید که گل از دست زشت