داستان محمدعلی میرزا دولتشاه؛ شاهزاده‌ای که سایه ولیعهدی را لمس کرد، اما هرگز به آن نرسید

در سال ۱۲۰۳ هجری قمری، قصبهٔ نوا در مازندران شاهد تولد پسری از خاندان قاجار شد. او را «محمدعلی» نام نهادند، اما بعدها در تاریخ با لقب «دولتشاه» شناخته شد. پدرش فتحعلیشاه قاجار، شاهی جوان و جاه‌طلب بود که تازه بر تخت ایران تکیه زده بود. مادرش «زیباچهر خانم»، زنی از نژاد گرجی و چهره‌ای برجسته میان هم‌قوم‌انش بود. همین نکته – غیرقاجار بودن مادر – سرنوشت محمدعلی میرزا را، بی‌آنکه خود بداند، از همان روز نخست رقم زد.

داستان محمدعلی میرزا دولتشاه؛ شاهزاده‌ای که سایه ولیعهدی را لمس کرد، اما هرگز به آن نرسید

قانون نانوشته در دربار می‌گفت: ولیعهد باید پسری باشد که مادرش قاجاری‌تبار باشد. پس در حالی که محمدعلی بزرگترین پسر شاه بود، شانس ولیعهدی‌اش از همان آغاز کمرنگ شد و این افتخار به برادر کوچکترش، عباس‌میرزا، رسید.

کودکی در سایه، جوانی در میدان

محمدعلی کوچک، در حالی که از همان آغاز «پسر بزرگ شاه» بود، در محیطی رشد کرد که شکوه سلطنت و سایه سنگین رقابت‌های دربار، در کنار هم نفس می‌کشیدند. قصه‌ها می‌گویند از همان خردسالی، قامت رشید، چشمان نافذ و رفتارش در میان شاهزادگان، او را متمایز می‌کرد. اما در کنار این تمایز، نگاهی پنهان و ناگفته در کاخ گلستان بر او سنگینی می‌کرد: قانون نانوشته‌ای که بزرگتر بودنش را بی‌اثر کرده بود.

زیباچهر خانم، مادرش، بانویی از نژاد گرجی و زنی باهوش و باوقار بود. او می‌دانست که دربار قاجار چندان دل خوشی از غیرقاجار بودنش ندارد و همین نگرانی را بی‌صدا به محمدعلی نیز منتقل می‌کرد. در جلسات غیررسمی زنان حرمسرا، بارها شنیده بود که برخی بانوان قاجاری به طعنه می‌گفتند: «ولیعهد پسر ملکه قاجار است، نه پسر دختران قفقاز.» محمدعلی این زمزمه‌ها را می‌شنید؛ نه آنقدر کوچک که معنایش را نفهمد، و نه آنقدر بزرگ که بتواند تغییرش دهد. همین موضوع، حس رقابت زودهنگامی در دلش کاشت؛ رقابتی که بعدها در تمام عمرش شعله‌ور ماند.

بیشتر بخوانید: داستان پادشاهی که تنها ۴۰ روز حکومت کرد

غذای محبوب ناصرالدین شاه قاجار با چاشنی نعل اسب!

فتحعلیشاه، با وجود کنار گذاشتن پسرش از ولیعهدی، نمی‌توانست استعداد و هوش او را نادیده بگیرد. از همان ۸ یا ۹ سالگی مربیان نظامی و فرهنگی کارش را آغاز کردند:

  • استادان فنون رزمی: آموزش شمشیرزنی با شمشیر قاجاری، تیراندازی با کمان و تفنگ فتیله‌ای، و هنر سوارکاری چابک.
  • آموزگاران ادب فارسی و عربی: خواندن دیوان حافظ و سعدی، آموختن خط نستعلیق، و تمرین انشا و شعرسرودن.
  • آموزش فنون سیاست: آشنایی با آداب ملاقات با بزرگان، بررسی نامه‌های رسمی شاه، و شناخت آیین‌نامه‌های لشکری.

نوجوانی محمدعلی با سفرهای کوتاه به ایالات غربی همراه شد؛ گاهی همراه پدر برای بازدید از سپاهیان، و گاهی با یکی از عموهایش برای بررسی اوضاع مالیات. این سفرها، فرصت نادری بود تا شاهزاده با حال‌وهوای بیرون از دیوارهای کاخ آشنا شود: خاک‌گرفتهٔ جاده‌های کاروان‌رو، چهره کشاورزانی که محصولشان را به مأموران می‌سپردند، و شادی سربازانی که فرمانده‌ای از خاندان شاه را در کنار خود می‌دیدند.

در یکی از همین سفرها، وقتی قافله در نزدیکی قزوین مورد حمله چند راهزن قرار گرفت، محمدعلی جوان – که هنوز به ۱۵ سالگی نرسیده بود – با تپانچه‌ای کوچک که هدیه پدرش بود، شلیک کرد و توانست مهاجمان را پراکنده کند. این حادثه بعدها در دربار به عنوان اولین «دلاوری» او بازگو می‌شد و فتحعلیشاه با لبخندی پدرانه گفته بود: «پسرم از همین حالا بوی باروت را می‌شناسد.»

در همان روزهایی که محمدعلی به شجاعت و مهارت‌هایش می‌بالید، در آن سوی کشور، برادر کوچکترش عباس‌میرزا در تبریز به عنوان ولیعهد آموزش می‌دید و فرماندهی سپاه قفقاز را تجربه می‌کرد. پیک‌ها و خبرها هر روز از موفقیت‌ها و محبوبیت عباس‌میرزا می‌گفتند، و این برای محمدعلی هم انگیزه بود و هم سوز دل. انگیزه، چون می‌خواست خود را سزاوارتر نشان دهد؛ و سوز، چون می‌دانست که حتی پیروزی‌های بزرگ او نیز ممکن است هرگز تاج را به سرش نرساند.

آغاز فرمانروایی در غرب؛ حکمرانی در مرزهای جنگ و صلح

محمدعلی میرزا دولتشاه، پس از سال‌ها آموزش و تجربه نظامی و سیاسی، در سال ۱۲۱۲ هجری قمری (حدود ۱۸۰۴ میلادی) به طور رسمی حکمرانی مناطق غربی ایران را برعهده گرفت؛ قلمرویی گسترده که شامل کرمانشاه، لرستان، خوزستان، و بخش‌هایی از نواحی مرزی با امپراتوری عثمانی بود. این خاک‌ها نه فقط لبهٔ دفاعی ایران در برابر تهدیدهای عثمانی، بلکه سرزمینی پرتنش با قبایل مختلف، تعارضات ایلی و تنش‌های سیاسی و اقتصادی بودند.

دولتشاه در این قلمرو، حکمرانی مقتدر اما مردمدار از خود نشان داد. او به سرعت پی برد که حفظ امنیت و ثبات در این مناطق مرزی، نیازمند همدلی با ساکنان بومی و ایلات قدرتمند است. به همین خاطر با طوایف بزرگ کلهر، زنگنه، اردلان، و دیگر ایل‌ها تعامل داشت و تلاش می‌کرد تا منافع آنها را تأمین کند و مشاجرات را با تدبیر حل و فصل نماید. این سیاست‌ها موجب جلب حمایت و وفاداری ایلات نسبت به دولتشاه شد.

در حوزه مالی و اقتصادی نیز دولتشاه اقدامی هوشمندانه انجام داد:

  • کاهش مالیات‌های سنگین به نفع مردم و کشاورزان
  • نظارت مستقیم و دقیق بر مأموران مالیاتی برای جلوگیری از سوءاستفاده
  • ساماندهی بازارها و حمایت از بازرگانی داخلی و عبور کاروان‌های تجاری

مردم کرمانشاه و مناطق حاکمیتی‌اش او را فرمانروایی عادل و دلسوز می‌نامیدند که برخلاف بسیاری از درباریان پایتخت، دل به حال مردم گره زده بود.

اما زندگی در این مرزها پر از خطر و تنش بود. امپراتوری عثمانی در آن دوره، با ایران رقابت سختی داشت و هر لحظه امکان شعله‌ور شدن جنگ وجود داشت. دولتشاه که خود جنگجویی شجاع و باتجربه بود، به عنوان فرمانده کل نیروهای ایرانی در مرزهای غربی شناخته می‌شد. او با جسارت در برابر نیروهای عثمانی می‌ایستاد و بارها با پیروزی‌های قابل توجهی نامش را بر سر زبان‌ها انداخت.

از سال ۱۲۲۱ قمری، زمانی که به طور رسمی فرماندار کرمانشاه، لرستان و خوزستان بود، نبردهای پراکنده و گاه گسترده‌ای با نیروهای عثمانی شکل گرفت که در آنها موفق به تصرف شهرهای سلیمانیه و زور و مطیع کردن حاکم شهر مرزی بابان شد. این پیروزی‌ها سمبل قدرت ایران در غرب لقب گرفت و به دولتشاه لقب «شیر غرب» را در دربار بخشید.

اما در کنار نیروی نظامی، دولتشاه به اعتبار خود متوسل می‌شد و هنگام نیاز برای جلوگیری از جنگ‌های بزرگتر، به خواست علما و شخصیت‌های مذهبی مانند شیخ جعفر کاشف الغطا برای صلح و مصالحه روی می‌آورد. این تعامل بین شجاعت نظامی و دیپلماسی هوشمندانه او را به فرمانده‌ای کم‌نظیر تبدیل کرده بود.

یکی از بزرگترین چالش‌های دولتشاه مقابله با ناآرامی‌ها و شکاف میان قبایل مرزی بود. او با استفاده از نیروی نظامی تحت فرمان و همچنین به کارگیری دیپلماسی و تقسیم قدرت به والیان مورد اعتماد، توانست مرزهای غربی ایران را امنیت‌بخشیده و از نفوذ عثمانی کاسته و حتی مناطق اشغالی را بازپس گیرد.

روایت‌های متعددی از تدابیر امنیتی‌اش بر جای مانده که حکایت از کنترل دقیق بر راه‌های مواصلاتی، محافظت از کاروان‌های تجاری و جلوگیری از اقدامات غارتگرانه ایل‌های سرکش دارد؛ چرا که این اقدامات تا حد زیادی مانع از فروپاشی نظم منطقه شد و زمینه‌ساز شکوفایی نسبی اقتصادی و اجتماعی گردید.

نبرد با عثمانی‌ها؛ وقتی «شیرِ غرب» غرش کرد

غرب ایران در اوایل قرن سیزدهم هجری، مرز آرامی نبود. هر نسیم بهاری، بوی باروت و دود را از دشت‌های مرزی تا عمق خاک ایران می‌آورد. قبایل مرزنشین گاه با ایران و گاه با عثمانی پیمان می‌بستند و با یک اشاره، سرنوشت سرزمین‌ها تغییر می‌کرد. در چنین شرایطی، محمدعلی میرزا دولتشاه به عنوان حاکم مرز، باید هم شمشیرزن میدان باشد و هم معمار صلح.

در سال‌های ابتدایی حکمرانی‌اش، گزارش‌هایی به کرمانشاه رسید که نیروهای عثمانی با تحریک حکام محلی بابان، قصد پیشروی به خاک ایران دارند. دولتشاه بدون درنگ، سپاه خود را با ترکیبی از سواران ایلات کلهر، زنگنه و اردلان، و یک تیپ منظم تحت فرمان جان‌نثاران، رهسپار مرز کرد.

صبح یکی از روزها، هنگامی که مه صبحگاهی هنوز دشت را گرفته بود، سواران قاجاری به صف ایستاده بودند و صدای زنگ اسب‌ها با ضرب‌آهنگ طبل جنگ درهم می‌آمیخت. دولتشاه بر اسب سیاه مشهورش — «قرهباد» — ظاهر شد، دست بر قبضه شمشیر گذاشت و خطاب به سپاه فریاد زد: «این مرز، فرزندنشین ماست؛ مرزی که اگر سقوط کند، ننگ آن تا نسل‌ها بر دوش ماست!»

در نبردی که پس از آن شکل گرفت، نیروهای عثمانی با وجود برتری عددی، به دلیل حمله برق‌آسای جناح راست سپاه دولتشاه، دچار آشفتگی شدند. محمدعلی میرزا شخصاً یورش را هدایت کرد و تا قلب سپاه دشمن پیش رفت. این نبرد به آزادسازی مناطقی چون زور و سلیمانیه انجامید و والی بابان ناچار به بیعت با ایران شد.

یک سال بعد، در نبرد مرزی دیگری، دولتشاه نه تنها نیروهای مهاجم را عقب راند بلکه عثمانی‌ها را پای مذاکره کشاند. این روند منجر به توافقی شد که با وساطت علمای نجف، از جمله آیت‌الله شیخ جعفر کاشف الغطا، به صلح موقت انجامید. همین ترکیب «شمشیر و تدبیر» بود که او را نزد مردم و دربار به شخصیتی بی‌مانند بدل ساخت.

برخلاف بسیاری از فرماندهان زمان، دولتشاه پس از هر پیروزی، بخشی از غنائم را میان مردم و سربازان تقسیم می‌کرد. در یک مورد، پس از بازپس‌گیری روستایی در حاشیه کرمانشاه که به غارت رفته بود، شخصاً به خانه‌های مردم رفت و خسارت‌ها را جبران کرد. این رفتار او باعث شد لقب «شیرِ غرب» نه تنها نشانی نظامی، بلکه عنوانی از احترام مردمی باشد.

گرچه این پیروزی‌ها اعتبارش را بیشتر کرد، اما دربار تهران و شخص عباس میرزا با دیدهای دوگانه به آن نگاه می‌کردند. از یک سو افتخارات نظامی دولتشاه برای ایران غرورآفرین بود، و از سوی دیگر، این دستاوردها او را در چشم مردم همسنگ و گاه برتر از ولیعهد جلوه می‌داد. همین مسئله رقابت نهفته دو برادر را شعله‌ورتر می‌ساخت.

واپسین روزها؛ هنگامی که شیر غرب خاموش شد

سال ۱۲۳۷ هجری قمری، هوا در غرب ایران بوی باروت و خستگی می‌داد. محمدعلی میرزا دولتشاه، پس از سال‌ها جنگ و حکمرانی، در اوج قدرت نظامی و محبوبیت مردمی بود. اما سال‌های پر از نبرد با عثمانی و رسیدگی به آشوب‌های ایلی، جسمش را فرسوده کرده بود. زمزمه‌هایی از بیماری در میان همراهانش پیچیده بود؛ بیماری که برخی آن را تب و عفونت ناشی از زخم‌های جنگ می‌دانستند، و بعضی هم از مسمومیت پنهانی سخن می‌گفتند.

آخرین نبرد بزرگش، در نواحی مرزی با نیروهای عثمانی، پیروزی دیگری برای ایران رقم زد، اما بهای آن، ضعف شدید جسمی دولتشاه بود. در مسیر بازگشت به بغداد – که قرار بود برای استراحت و درمان به آنجا برود – تبش بالا گرفت. کاروان هر روز آهسته‌تر حرکت می‌کرد، و چادر فرماندهی حالا بیشتر به چادر یک بیمار می‌مانست.

در شب‌های توقف، همراهان می‌گفتند که او، در میان هذیان‌ها، گاهی نام پدر و گاهی نام عباس میرزا را زمزمه می‌کند و حتی در خواب هم انگار در میدان جنگ است. یکی از محافظان نزدیکش بعدها گفت: «شامگاه آخر، شنیدم که زیر لب گفت: این مرز را نگاه دارید… این خاک…»

محمدعلی میرزا پیش از رسیدن به بغداد، چشم از جهان فروبست. پیک مخصوص، خبر را با شتاب به تهران برد. فتحعلیشاه، وقتی نامهٔ خبر فوت را خواند، لحظاتی سکوت کرد و سپس در حضور نزدیکان، با صدایی سنگین و بغض‌آلود گفت: «ای کاش او هم ولیعهد بود…»

آن روز، فضای دربار آمیخته از آرامش و فقدان شد؛ آرامش، چون رقابتی دیرینه پایان یافته بود، و فقدان، چون ایران یکی از شجاع‌ترین مرزبانانش را از دست داده بود.

خبر مرگش در کرمانشاه، لرستان، و میان ایلات غربی چون خنجری بر قلب مردم نشست. نه تنها سربازان، بلکه مردم کوچه و بازار عزادار شدند. روایت‌ها می‌گویند که در سلیمانیه و زور نیز، مردمی که روزی با او جنگیده بودند، اکنون به احترام شجاعتش، بر مزارش شمع روشن کردند.

فرزندانش – از جمله محمدحسین میرزا حشمت‌الدوله و طهماسب میرزا مؤیدالدوله – بعدها حکومت بخش‌هایی از همان سرزمین‌ها را به دست گرفتند، اما نام پدرشان همچنان سنگین و پرشکوه باقی ماند.

منبع: دیروزبان
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 2
  • ناشناس

    بغداد اون موقع جزو قلمرو عثمانی‌ها بوده
    این شازده قاجاری ظاهراً با عثمانی می‌جنگیده اما برای استراحت و درمان به بغداد میرفته!!
    لابد جد همینهایی است که میگن مرگ بر انگلیس مرگ بر امریکا اما برای استراحت و درمان به همون انگلیس و امریکا میرن ..

  • امیر خیرآبادی

    هر دولتی که دخل آن خیانت کار. رخنه کند ایند آن کشور نابودی هست هر کسی خیانت کار شناخته می شود باید برسی شود اگر ثابت شد بودن هیچ مقامی اشد مجازات داد شود اگر ایشان زند می ماندن شاید امروز این نبود دولت به پهلوی نمی رسید او زد دین بود اجازه عزاداری امام حسین را نمی داد ولی دولت قاجار امام حسین را دوست داشتن کشف حجاب هم دست آورد ایشان بود