هر روز یک حکایت/ پروانه‌ای که خود نور شد

حکایت‌های کهن که ریشه در فرهنگ، آداب و سنن ما دارند، مملو از پندها و آموزه‌هایی هستند که خواندن آنها خالی از لطف نیست. بخوانید حکایت امروز را.

هر روز یک حکایت/ پروانه‌ای که خود نور شد

پادشاه پروانگان را خبر آوردند که شمعی آمده است که پروانه‌ها را در آتشش می‌سوزاند و نیست می‌گرداند. پادشاه پروانگان مخبران را تَغیّر (پرخاش) کرد که چرا دروغ می‌گویید؟ مخبران قسم یاد کردند که از درست ‌گویانیم. سلطان گفت: تا دروغ شما بر من معلوم شود، خود ماموری گسیل می‌دارم تا مرا از شمع خبر آرد.

ماموری برفت و شمع را دید که پروانگانی چند در حریم او بال و پر سوخته‌اند و مرده‌اند. مأمور به خدمت سلطان شد و بگفت: خبر درست است. سلطان غضب کرد که: تو از دروغگویانی و مأموری دیگر گسیل داشت تا پادشاه را از شمع خبر آرد. مامور دوم نیز بدید، آنچه اولی دیده بود، و به خدمت سلطان آمد که: خبر درست است سلطان بر او نیز خشم گرفت و از دروغگویانش خواند. سومین مامور، چون به محل واقعه برفت، نور را دید و تاب نیاورد. دل به نور داد و در نور فرو شد و جان بداد.

فردا شد و سلطان در انتظار که مامور فرا رسد، اما مامور به خدمت حاضر نشد. سلطان را اشک در چشم آمد. حاضران از علت گریه پرسیدند.
سلطان گفت: خبر راست بود.

گفتند: اما آن مأمور که گسیلش داشتید هنوز نیامده است. سلطان گفت: آن پروانه که شمع ببیند و زنده بماند، پروانه نباشد، که خفاشش باید خواند. آن پروانگان که برفتند و خبر از شمع آوردند، راستگو نبودند. هر چند درست گفتند، اما او که سوخت و از او اثر نماند، درست‌گویی بود که راست گفت.
او پروانه‌ای بود که خود نور شد.

46

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها