در جلد چهارم «شصت سال صبوری و شکوری» می‌خوانیم

دکتر ابراهیم یزدی: به آقای خمینی گفتم نه شما ناصرالدین‌شاه هستید و نه من امیرکبیر

آقای خمینی علت نیامدنم را پرسیدند... با بیان مختصر داستان غم‌انگیز امیرکبیر و ناصرالدین‌شاه اضافه کردم که نه شما ناصرالدین‌شاه هستید و نه من امیرکبیر، اما تاریخ گواه بر این است که مخالفان و دشمنان امیرکبیر... آن‌قدر نزد ناصرالدین‌شاه از او شکایت و سعایت کردند، که در نهایت امیرکبیر به دستور شاه کشته شد... آقای خمینی از این بیان صریح من در ابتدا یکه خورد و سپس گفت: «من تا زنده هستم نمی‌گذارم کسی به شما آسیبی برساند.»

دکتر ابراهیم یزدی: به آقای خمینی گفتم نه شما ناصرالدین‌شاه هستید و نه من امیرکبیر

دکتر ابراهیم یزدی،‌ از نزدیکان امام خمینی در نوفل‌لوشاتو، معاون نخست‌وزیر در امور انقلاب، عضو شورای انقلاب و وزیر خارجه‌ی دولت موقت از جمله همراهان امام خمینی در پرواز انقلاب بود. او در جلد چهارم خاطرات خود «شصت سال صبوری و شکوری» از لحظه‌ی نشستن پرواز انقلاب تا دو روز بعد را این‌طور به خاطر آورده است:

هنگامی که در صبح روز ۱۲ بهمن هواپیمای ایرفرانس، حامل رهبر انقلاب و همراهان، در فرودگاه تهران به زمین نشست، ابتدا آقایان پسندیده و مطهری برای دیدن آقای خمینی به درون هواپیما آمدند و خیر مقدم گفتند. سپس آقای خمینی به همراه حاج احمد آقا و آقایان پسندیده و مطهری برای دیدن آقای خمینی به درون هواپیما آمدند و خیر مقدم گفتند. سپس آقای خمینی به همراه حاج احمد آقا و آقایان پسندیده و مطهری از پله‌های هواپیما پاینن رفتند. بعضی از دوستان همراه در هواپیما اصرار داشتند که حتما پشت سر آقای خمینی از پله‌های هواپیما پایین بیایند، اما من اصراری نداشتم که حتما همراه با آنان پیاده شوم. وقتی همه پیاده شدند، من پیاده شدم و هنگامی به سالن عمومی رسیدم که جمعیت پیشوازکنندگان دور آقای خمینی را گرفته بودند و سرود «خمینی ای امام» خوانده می‌شد. وقتی از پله‌های سالن مسافران پایین رفتم، پدر و برادرانم را در کنار دوستان دیدم. بعد از سلام و علیک و دیده‌بوسی با آنان و سپس با مهندس بازرگان و دکتر سحابی، آیت‌الله طالقانی را دیدم که در کنار سکوی وسط فرودگاه نشسته و به دیوار تکیه کرده است. از آن‌چه دیدم تعجب کردم و ناراحت شدم. آقای خمینی بی‌تردید رهبر بلامنازع انقلاب بود، اما آقایان طالقانی و منتظری و مهندس بازرگان و دکتر سحابی رهبران جنبش در داخل ایران بودند. ابتدا باید ترتیبی داده می‌شد که این رهبران از آقای خمینی استقبال و دیدار کنند. اما در مراسم استقبال آقای خمینی بی‌نظمی آن‌چنان بود که هرکسی سعی می‌کرد خودش را به آقا برساند و در کنار ایشان باشد. این هیجان و بی‌نظمی امکان دیدار این رهبران با آقای خمینی را نداد. آقای منتظری به یکی از اتاق‌ها رفته بود و آقایان مهندس بازرگان و دکتر سحابی و دوستان دیگر در یک طرف سالن به انتظار ایستاده بودند. آقای طالقانی هم توان ایستادن نداشت بر روی زمین نشسته و به دیوار محل سکوی اطلاعات فرودگاه تکیه زده بود. به دیدارش رفتم. این دیدار، بعد از هجده سال برای هر دو هیجان‌برانگیز بود. در حالی که اشک شوق از سر و صورت‌مان سرازیر بود یکدیگر را در آغوش گرفتیم. سپس به اتفاق آقای طالقانی به اتاقی رفتیم که برای استراحت اختصاص داده شده بود. آقای پسندیده و آیت‌الله منتظری در آن اتاق بودند. هنگامی که آقای خمینی سوار ماشین مخصوص شدند و طبق برنامه برای رفتن به دانشگاه راه افتادند، آقای تهرانچی، به همراه دو نفر از دوستان دیگر آمدند تا مرا با ماشین خود به بهشت‌زهرا ببرند، اما کثرت جمعیت آن‌چنان بود که آقای خمینی نتوانستند بر طبق برنامه به دانشگاه بروند و یکسره به بهشت‌زهرا رفتند. سنگینی ترافیک و کثرت جمعیت آن‌چنان بود که ما هم از رفتن به بهشت‌زهرا منصرف شدیم و دوستان مرا به منزل پدرم در خیابان ایران رساندند. به این ترتیب یک دوره‌ی هجده‌ساله‌ی غرب و دوری از وطن و خانواده و دوستان از شهریور ۱۳۳۹ تا بهمن ۱۳۵۷ به پایان رسید.[...]

شرکت در شورای انقلاب

دو روز بعد از ورودمان به ایران،‌ در منزل پدر سرگرم دیدار دوستان و بستگان بودم که حاج سید احمد آقا به دیدن ما آمد و از پدرش پیغام آورد که به دیدنش بروم و گفته است که مگر کار تمام شده که فلانی ما را تنها گذاشته است؟ به اتفاق به مدرسه‌ی علوی و به دیدن آقای خمینی رفتیم. بر طبق برنامه‌ی قبلی توافق‌شده، قرار بود آقای خمینی در مدرسه‌ی رفاه مستقر شوند، اما در همان شب اول به قول خلخالی آقایان روحانیان کودتا کردند و محل استقرار آقای خمینی را از مدرسه‌ی رفاه به علوی منتقل ساختند و خود اداره‌ی امور را به دست گرفتند. در این دیدار آقای خمینی علت نیامدنم را پرسیدند. همان جوابی را که در آخرین شب اقامت به نوفل‌لوشاتو، قبل از حرکت به فرودگاه به ایشان داده بودم،‌ مطرح کردم و به برخی رفتارهای غیراخلاقی و مخرب اطرافیان که عمدتا از حسادت‌ها و خصلت‌ها سرچشمه‌ می‌گرفت،‌ اشاره‌ای کردم؛ سپس با بیان مختصر داستان غم‌انگیز امیرکبیر و ناصرالدین‌شاه اضافه کردم که نه شما ناصرالدین‌شاه هستید و نه من امیرکبیر، اما تاریخ گواه بر این است که مخالفان و دشمنان امیرکبیر – هم آن‌هایی که با سیاست‌ها و برنامه‌های او مخالف بودند و هم کسانی که به او رشک می‌بردند – آن‌قدر نزد ناصرالدین‌شاه از او شکایت و سعایت کردند، که در نهایت امیرکبیر به دستور شاه کشته شد. من نمی‌خواهم سرنوشت مشابهی پیدا کنم. داعیه‌ای ندارم،‌ هر کاری کرده‌ام کم یا زیاد، خوب یا بد،‌ برای کمک به ملت در پیروزی بر استبداد و سلطه‌ی بیگانگان بر کشورمان بوده است و حالا که شاه رفته و ملت پیروز شده، دوست دارم به گشت و گذار در میان مردم بپردازم. اما هر وقت به من احتیاجی بود پیغام بدهید خدمت می‌رسم. آقای خمینی از این بیان صریح من در ابتدا یکه خورد و سپس گفت: «من تا زنده هستم نمی‌گذارم کسی به شما آسیبی برساند.» از من خواست که به عنوان نماینده‌ی شخص ایشان در شورای انقلاب شرکت کنم. من مایل به این کار نبودم،‌ بلکه بیش‌تر میل داشتم گشت و گذاری در جامعه داشته باشم یا به قول خودم که به ایشان گفته بودم، بروم قلندری؛ اما ایشان به من تکلیف کردند. پس از این دیدار، با مرحوم مهندس بازرگان،‌ دکتر سحابی و سایر دوستان مشورت کردم. آن‌ها همه تاکید کردند که در شورای انقلاب شرکت کنم. [...]

منبع: خبر آنلاین
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها