حکایت خرس حسود و شیر باهوش از سری داستان های مرزبان نامه/ قسمت اول
روزی بود و روزگاری بود. یک شیر قویهیکل بود که بر جنگل پهناوری حاکم بود و همه حیوانات زیر فرمان او بودند و همهجا معروف بود که این شیر بسیار نوعدوست و باانصاف است و او را حاکم بزرگ میگفتند....
یک خرس تنومند هم بود که بعد از سالها خدمتگزاری از طرف شیر مقام صدراعظمی گرفته بود و خیلی هم زرنگ و پرکار بود؛ فرمانها و دستورهای حاکم بزرگ را به حیوانات جنگل میرسانید و همه کارهای مهم را اداره میکرد.
غیر از خرس که پیش حاکم بزرگ خیلی عزیز بود دوتا شغال هم بودند که بسیار خوشسخن و ظریف و باادب و نکتهسنج بودند و شیر آنها را به همنشینی و ندیمی خود برگزیده بود. یکی از شغالها بزرگتر بود و اسمش «دستان» بود و دیگری که کوچکتر بود اسمش «دادمه» بود.
حکایت خرس حسود و شیر باهوش
این دو شغال همیشه همدم شیر بودند و همراه شیر گردش میرفتند، با او غذا میخوردند، با او مینشستند و از همهچیز و همهجا صحبت میکردند، قصهها و داستانها میگفتند و چون مدتی در آبادیها زندگی کرده بودند و از احوال مردم و حیوانات اهلی باخبر بودند شیر در بعضی از کارهای خود با آنها مشورت میکرد و سلیقه و رأی آنها را میپسندید.
اما خرس از این موضوع ناراحت بود، و پیش خود فکر میکرد: اگر صدراعظم منم پس این «دستان» و «دادمه» دیگر چرا باید اینقدر عزیز باشند و در کارها دخالت کنند. همه زحمتها را من میکشم و این دو تا بیبته میخورند و میخوابند و چون زبان چرب و نرم دارند و قصه و حکایت زیاد بلدند خودشان را عزیز کردهاند و محرم اسرار حاکم بزرگ شدهاند.
این فکرها فقط برای حسودی نبود بلکه خرس در ضمن میترسید روزی این دو شغال غرضی پیدا کنند و تهمتی به او بزنند و او را از کار بیندازند و خودشان جای او را بگیرند. البته «دستان» و «دادمه» هرگز نظر بدی نسبت به خرس نداشتند.
اما خرس که هم حسود و هم ترسو بود میخواست که حاکم بزرگ به هیچکس دیگر غیر از خودش اعتماد نداشته باشد تا او خیالش راحتتر باشد که همیشه صدراعظم خواهد بود. این بود که خرس مدتها منتظر بود تا بهانهای پیدا شود که بتواند دو شغال همدم شیر را بدنام کند و آنها را در نظر شیر خوار و سرافکنده سازد تا تنها خودش عزیز باشد. و یک روز این بهانه پیدا شد.
یک روز که شیر از شکار برگشته بود و خسته و کسل بود بر بالش استراحت تکیه داد و «دستان» و «دادمه» دو همدم خود را خواست و دستور داد مانند همیشه بنشینند و از سرگذشتهای دیگران و قصههای خوبی که میدانند تعریف کنند تا زمان خواب برسد.
شغال بزرگتر که نامش «دستان» بود گفتن افسانهای را شروع کرد که بسیار مفصل بود و هنوز قصه به پایان نرسیده بود که شیر خوابش گرفت، خمیازهای کشید و به خواب رفت و «دستان» همچنان دنباله افسانه را آهسته میگفت. در این هنگام ناگهان باد صداداری از شکم شیر خارج شد و چون خودش خواب بود نمیدانست اما شغال کوچکتر که اسمش «دادمه» بود بیاختیار خندهاش گرفت و قاهقاه خندید و زود ساکت شد.
دستان از گفتن قصه لب فروبست. شیر هم از صدای خنده «دادمه» بیدار شد. اما چون نمیدانست چه شده که دادمه میخندد همانطور خود را به خواب زد تا ببیند آنها چه میگویند.

دستان اول از خنده بیجای دادمه بسیار نگران شد. ولی وقتی دید که شیر خواب است آهسته به دادمه گفت: چرا اینطور بیادبانه میخندی؟ اینکه خنده و مسخره ندارد. مگر نمیدانی که در کودک بیتمیز و شخص خواب تکلیفی نیست؟ اگر خودت هم خواب بودی نمیفهمیدی ولی این خنده تو دلیل بیتربیتی تو است شاید شیر بیدار شده بود و میفهمید، آنوقت بد میشد.
دادمه جواب داد: اگر کسی عیبی نداشته باشد و گناهی نکرده باشد و نادان و نفهم نباشد از خندیدن کسی باکی ندارد، خنده که چیز بدی نیست.
دستان گفت: چرا، بد است، کسی که به دیگری میخندد کسی است که عیب خودش را نمیبیند و از عیب دیگران خوشحال میشود. به مردم خندیدن، حیله خودپسندان است که میخواهند عیبهای خود را در خنده پنهان کنند. اگر کسی بیاراده اشتباهی بکند و تو به او بخندی مثل این است که بگویی من هرگز اشتباه نمیکنم و بهتر از او هستم و عاقلان میدانند که همه گاهی اشتباه میکنیم، همه عیبهایی داریم و نباید مغرور و ازخودراضی باشیم. حالا که عیبی هم وجود نداشت، اگر هم داشت تو باید احترام بزرگتر را نگاه بداری و از خنده خودداری کنی.
دادمه جواب داد: حقیقت این است که این خنده بیاختیار بود و نتوانستم خودداری کنم. حالا هم که شیر نفهمیده، از تو هم خواهش میکنم به کسی نگویی چراکه اگر شیر بفهمد برایم بد میشود.
دستان گفت: من دعوایی ندارم. اما اینکه میگویی خنده بیاختیار بود درست نیست. تو که میخواهی بگویی حیوان باادب و تربیت شدهای هستی و لیاقت همنشینی با شیر را داری نمیتوانی این عذر را بیاوری، پس ادب و تربیت را برای چه یاد میگیرند و تو با فلان حیوان وحشی چه فرقی داری؟
تربیت یعنی اینکه همیشه و درهرحال اختیار خودت و زبان خودت را داشته باشی وگرنه حیوانات بیتربیت هم همیشه که نمیخندند، گاهی کارهایی میکنند که معلوم میشود تربیت نشدهاند. اما اینکه میگویی شیر نفهمیده و به کسی نگویم، این هم حرف درستی نیست. کسی که یکرنگ باشد از اظهار عیب خود نمیترسد، باید عذرخواهی کرد نه اینکه پردهپوشی کنی و دلخوش باشی که کسی نفهمیده است، پس دورویی و دورنگی چیست، دورویی که شاخ و دم ندارد.
دیگر اینکه از من خواهش میکنی به کسی نگویم؛ بزرگان گفتهاند یکی از نشانیهای نادان این است که راز خود را به کسی دیگر بسپارد و آنوقت التماس کند که دیگران نفهمند. زیرا هرکسی اول باید خودش دلش برای خودش بسوزد. خوب، بدبخت اگر نمیخواهی حرف تو را دیگران بدانند خودت چرا میگویی و بعد قسم و آیه میدهی و التماس میکنی؟ تو هم خوب بود این سبکسری را از خودت نشان نمیدادی تا حالا مجبور نشوی پیش من گردن کج کنی و خواهش و تمنا کنی که کسی نفهمد.
دادمه از شنیدن این نصیحتها حوصلهاش سر رفت و جواب داد: حالا میگویی چکار کنم، خندیدهام که خندیدهام، او یک غلطی کرد و من هم خندیدم. حالا که نمیتوانم خودم را بکشم، خوب است که تو شیر نیستی وگرنه از شیر بیانصافتر بودی. در این هنگام شیر که خود را به خواب زده بود غضبناک از جای خود برخاست و دستور داد «دادمه» را به زندان بردند و به بند کشیدند. به دستان هم گفت او را تنها بگذارد.
دستان که بزرگتر و داناتر بود وقتی از پیش شیر برگشت آمد پشت پنجره زندان و به «دادمه» گفت: دوست عزیز، حالا تو گرفتار شدهای و من نیامدهام به تو زخمزبان بزنم و با سرزنش غصهات را دو برابر کنم. اما بسیاری از گرفتاریها نتیجه کمحوصلگی و بدزبانی است.
حرف مرا نشنیدی و دوباره رازی را که گذشته بود بر زبان آوردی و بدگویی کردی و اینطور شد. اگر خونسرد بودی و اگر ناگهان اوقاتتلخی نکرده بودی و جواب مرا ملایم میدادی کار به اینجا نمیکشید. حرفهای رکیک و زشت بر زبان آوردی و شیر از تو رنجید. حالا آمدهام چارهای بکنیم.
دادمه جواب داد: ای دستان میدانم که تو خیرخواه من هستی. اما امروز بخت از من برگشته است، آن خندیدن و آن حرف زشت گفتن هم دلیل بدبیاری من بود. اصلاً بعضی از روزها برای کسی بد میآید و بعضی از روزها خوب، امروز روز بد آوردن من است. خوب است امروز بروی و فردا بیایی صحبت کنیم شاید فردا دوباره بخت با من یار باشد و چارهای بشود.
دستان گفت: این حرفها چرند است، بخت و طالع و بدبیاری و این چیزها اصلاً معنی ندارد. کار دنیا حساب دارد و هر کاری که با همه شرایط آن درست انجام ندهی نتیجهاش هم بد میشود. آنوقت گناهش را نباید به گردن بخت گذاشت. حیوان عاقل باید گناهش را قبول کند و عذرش را بیاورد. باید عیب خودش را بشناسد و آن را علاج کند.
اول حسابش را بکند تا نتیجه غلط نگیرد. اگر هم حسابش را نکرد نباید تقصیر را از گردن خودش بردارد و به گردن بخت و طالع بگذارد. همه روزهای دنیا مثل هم است؛ روز بد و خوب و ساعت بد و ساعت خوب معنی ندارد، تمام روزها و ساعتها برای کار خوب، خوب است و تمام روزها و ساعتها برای کار بد بد است.
دادمه جواب داد: بنابراین حالا چه باید کرد؟

دستان گفت: به عقیده من وقتی کسی اشتباهی کرد هیچ راه علاجی بهتر از این نیست که برود به اشتباه خود اعتراف کند و تقاضا کند او را ببخشند. این یکرنگی و راستی را همه مردم میپسندند و بزرگان هم همینکه بدانند کسی بهراستی از کار بدی پشیمان شده او را میبخشند. اگر تو حاضری خودت هم همین حرف را بزنی من میروم پیش شیر و همین ماجرا را میگویم و ضمانت میکنم که تو قصد بدی نداشتی و از شیر میخواهم که تو را عفو کند.
دادمه گفت: همین است. من قصد بدی نداشتم و اگر باادب بودم و زبان خود را نگاه میداشتم به اینجا نمیرسید. حالا به تو وکالت میدهم از قول من هر چه میدانی بگویی.
دستان رو به منزل شیر روانه شد. موقعی رسید که شیر با صدراعظم خود خرس مشغول گفت و شنید بودند و خرس بااینکه خیلی نسبت به دو شغال حسود بود و در پی بهانه برای بدنام کردن آنها بود ولی هنوز از زندانی شدن دادمه خبر نداشت.
وقتی دستان وارد شد و دید خرس هم حضور دارد نمیدانست چکار کند. آیا بهتر است در حضور خرس حرف بزند یا اگر شیر تنها باشد؟ شغال پیش خود فکر کرد که: از دو حال خارج نیست: یا خرس دوست است یا دشمن است. اگر دوست باشد که در حضورش بگویم بهتر است و ممکن است کمکی هم بکند اما اگر دوست نباشد بازهم بهتر است حرف خود را با حضور او بزنم.
زیرا اگر بخواهد خودشیرینی کند میتوانم جوابی به او بدهم و اگر هم خاموش بماند بعد نمیتواند حرفی بزند و آتش غضب شیر را تندتر کند. ولی اگر بهتنهایی با شیر حرف بزنم عاقبت، خرس هم میفهمد و وقتی من اینجا نیستم ممکن است چیزهایی بگوید و شیر را بیشتر بدبین کند. پس درهرحال سخن بیپرده گفتن بهتر است و زیر پرده کار کردن از گمراهی است.
این بود که تصمیم گرفت همانجا مقصود خود را بگوید. بعدازاینکه اجازه سخن گرفت شیر را دعا کرد و گفت: ای حاکم باانصاف، اینک از پشت دیوار زندان میگذشتم و دیدم دادمه دارد گریه میکند، گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت این غصه را چگونه بر خود هموار کنم که هرگز به کسی بدی نکرده و بد کسی را نخواستهام و یکعمر همنشین شیر بودم و حالا با گفتن یک کلمه حرف زشت روزگارم سیاه شد و میخواهم زبان خود را داغ کنم تا دیگر زباندرازی نکنم… اینک ای شیر آمدهام تقاضای عفو کنم.
اگرچه او گناهکار است اما وقتی گناهکار پشیمان شد اگر بخشیده شود بیشتر شرمنده میشود و چون همه حیوانات هم دادمه را حیوان بیآزار و خوبی میدانند اگر بخشیده شود دشمنان هم نمیتوانند بگویند که شیر زیردستان خود را به خاطر یک کلمه حرف نابود میکند و بهترین چیزها برای حاکم بزرگ نیکنامی است. مقصود من هم از این شفاعت ثابت کردن بزرگواری حاکم بزرگ است. حالا صلاح کار را شما بهتر میدانید.
شیر بعد از شنیدن این حرفها فهمید که دستان راست میگوید و پیش خود فکر کرد حیوان که فرشته آسمانی نیست، همه مردم گناههایی دارند و باز این دوتا شغال خیرخواهتر و راستگوتر از دیگران هستند. شیر هنوز جوابی نداده بود و سر خود را پایین انداخته و در فکر فرورفته بود.
خرس وقتی شیر را در این حال دید با خود گفت: ممکن است اکنون شیر دادمه را عفو کند و برای بدنام کردن شغالها دیگر فرصتی بهتر از این به دست نیاید. خوب است حالا اینیکی را رسوا کنم تا بعد نوبت به آنیکی هم برسد. این بود که گفت: ای شیر بزرگوار، من نمیدانم دادمه امروز چه کرده است اما این را میدانستم که دستان باهوشتر است و دادمه حیوان بدجنسی است که لیاقت همنشینی حاکم بزرگ را ندارد.
من همیشه در چشمهای دادمه آثار بدجنسی را میدیدم و حالا معلوم میشود که باطن خود را نشان داده و حالا که به زندان افتاده و کینه هم پیدا کرده دیگر بخشیدن او روا نیست. دادمه تا حالا هم خطرناک بود؛ اما حالا درست، شده مثل پلنگ و مار زخمی که باید یکباره او را نیست و نابود کرد تا دشمنان حساب کار خودشان را بکنند و بدانند که حاکم بزرگ فریب زبانبازی و چاپلوسی را نمیخورد.
بعد خرس رو به دستان کرد و گفت: ای دستان، از تو هم این انتظار را نداشتم که بیایی و گناه دادمه را کوچک بشماری و برای عفو او میانجیگری کنی. چون تو میدانی که دادمه گناه دارد و اگر به سزای گناهش نرسد پررو میشود و دیگران هم در بد کردن جرئت پیدا میکنند و این نوعی از خیانت است که تو عفو او را طلب کنی. من عقیده دارم دادمه را باید کشت، او را به دار باید زد و زمین را از خون کثیفش رنگین باید کرد.
دستان جواب داد: ای خرس، من نمیگویم دادمه گناه ندارد. اما گناه داریم تا گناه. دادمه کسی را نکشته، مال کسی را بهناحق نبرده و خیانتی نکرده که سزاوار مرگ و زندان باشد. گناه او گناه کوچکی است آنهم از روی بدخواهی نبوده. پس بخشش را کجا باید به کار برد و دوست را چگونه نگاه باید داشت؟
تو میگویی یک اشتباه کوچک را نباید بخشید. مردم هم همه فرشته آسمانی نیستند و هرکسی گناههای کوچکی دارد. پس همه را باید کشت، همه را باید به زندان انداخت و آنقدر سختگیری باید کرد تا همه دوستان هم برنجند و دشمن بشوند؟ آیا این خیانت نیست؟ پس چطور زندگی باید کرد. آیا تو هرگز اشتباه نمیکنی و آیا در گفتن این حرف حسودی و غرض به کار نبردی؟
خرس وقتی این حرفها را شنید قدری نرم شد و فهمید که با شغال باهوش نمیتواند گفتگو کند. این بود که کمی حرف خود را عوض کرد و گفت: مقصود من این است که باید احتیاط کرد؛ مبادا دادمه بعدازاین حیلهای به کار برد و دشمنی کند. چونکه من در کتابها خواندهام که سلطان باید از چند جور مردم پرهیز کند و از بدخواهی آنها تعجب نکند: یکی کسی که به زندان افتاده باشد و کینه پیدا کرده باشد؛ دیگر کسی که با دشمن او دوست باشد؛ دیگر کسی که بسیار خدمت کرده و پاداش نیافته یا کسی که گناهی کرده و مکافات ندیده باشد؛ دیگر کسی که راز دوست را نگاه ندارد و آن را به دیگران بگوید. و من میترسم که دادمه یکی ازاینگونه اشخاص باشد و بعدازاین بدتر شود.
دستان جواب داد: آنچه من میدانم دادمه همیشه خدمت کرده و پاداش گرفته و با دشمنان حاکم دوستی نداشته و سودی هم در زیان شیر ندارد و حالا هم خودش میداند که گناهی و اشتباهی کرده و به زندان افتاده. بنابراین بهتر است تو هم کوشش نکنی که جان او به خطر بیفتد. چون او هم بدتر از دیگران نیست. دیگران هم بهتر از او نیستند.

شیر تا این موقع در فکر بود و حرفی نمیزد. در این هنگام سر برداشت و گفت: شما امروز بروید تا من در اطراف این موضوع فکر کنم و ببینم صلاح کار در کدام است و فردا بیایید تا نتیجه را بگویم.
دستان و خرس بیرون رفتند. دستان آمد پشت پنجره زندان و آنچه گذشته بود به دادمه خبر داد و گفت: حالا حاکم بزرگ کمی بر سر لطف آمده است. اما خرس با ما لج دارد. ما را بگو که همیشه خرس را دوست خود میدانستیم.
دادمه گفت: بله، وقتی کسی گرفتار میشود آنوقت میتواند دوست و دشمن خود را بشناسد وگرنه تا کسی خوشبخت است همه دشمنان هم مانند دوستان به او احترام میگذارند، ولی ما که هرگز به خرس بدی نکردهایم!
دستان گفت: لازم نیست به کسی بدی کرده باشی. بعضی هستند که چون از کسی طمعی دارند و سودی نمیبرند با او دشمن میشوند، برخی هستند که حسودند و نمیتوانند خوشی دیگران را ببینند و دشمنی میکنند، کسانی هستند که بیهوده از کسی میترسند و با او دشمن میشوند.
اما هنگامیکه طرف دستش به مقامی بند است به او چاپلوسی میکنند و همینکه زیر پایش سست شد و دیدند که میتوانند ضرب دستی به او بزنند آنوقت دشمنی خود را آشکار میکنند. درهرحال فردا قرار است با خرس برویم پیش شیر و نتیجه را خواهیم دید و چون گناه تو آنقدرها بزرگ نیست امیدوارم خرس هم از دشمنی خود نتیجهای نگیرد.
اما شیر؛ شیر بعدازآن گفت و شنیدها، وقتی تنها شد پیش خود فکر کرد که: ما هرگز از دادمه بدی ندیده بودیم و بهتر این است که دوستی او و دستان را نگاه داریم.
گناه دادمه هم آنقدرها بزرگ نیست، شاید اگر خود من هم بهجای او بودم و شیر نبودم و شغال بودم، بهتر از او نبودم و حالا که خودش به گناه خود اقرار کرده و معذرت خواسته باید او را ببخشم.
بعد شیر به فکر حرفهای خرس افتاد و با خود گفت: خوب، خودم او را میبخشم، اما مردم چه میگویند. اگر خرس راست گفته باشد که این شغالها اسرار ما را به دشمن میگویند آنوقت حق با خرس است و باید شغال را از میان برداشت. همهچیز را میشود بخشید اما خیانت را نمیشود بخشند. پس بهتر است جاسوسی بفرستم تا در زندان با دادمه صحبت کند و ببیند دادمه چگونه از ما سخن میگوید؟
با این فکر، شیر یکی از جاسوسان خود را که روباهی مکار بود احضار کرد و به او گفت: میخواهم بدانم که دادمه درباره من چه میگوید. اکنون دستور میدهم تو را ببرند در همان زندان زندانی کنند، باید خودت را کتکخورده و مظلوم نشان بدهی و اجازه داری که هر چه به فکرت میرسد از من بدگویی کنی و از دادمه حرف بکشی و چند ساعت دیگر که تو را آزاد میکنند خبر بیاوری.
ادامه دارد….