شکایت عجیب بابک به دادگاه / او از انسان های اولیه شاکی است!

یکی دو سال پیش سر قضیه پیش‌پا افتاده‌ای با یک نفر درگیر شدم.

شکایت عجیب بابک به دادگاه / او از انسان های اولیه شاکی است!

بابک گفت: طرف عقل درست و حسابی نداشت و تا اومدم به خودم بجنبم دو بار چاقویی که توی دستش گرفته بود رو توی شکمم فرو کرد و بعدش پا گذاشت به فرار. دو سه قدمی از من دور شده بود که چاقو از دستش افتاد زمین و مردمی که اونجا بودن، چاقو رو گذاشتن توی کیفم تا شاید بتونم از طریق انگشت‌نگاری گیرش بیارم. از اون جریان جون سالم به در بردم و بعد از چهار روز از بیمارستانی که توش بستری شده بودم، مرخص شدم.

چاقو رو تحویل پلیس داده بودم ولی بعدا متوجه شدم که نتونستن اثر انگشتی از روش پیدا کنن. نشونه دیگه‌ای هم ازش نداشتم و شکایت کردنم از طرف بی‌فایده بود. دکترها بهم می‌گفتن زنده موندنم بیشتر شبیه معجزه بوده و خیلی شانس آوردم که الان زنده‌ام و می‌تونم زندگی کنم. این قضیه خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود، اینکه تا دو قدمی مرگ رفته بودم و دوباره شانس زندگی کردن رو بهم داده بودن. از اون روز به بعد دنیا رو جور دیگه‌ای می‌دیدم و دیدگاهم به زندگی عوض شده بود.

اونقدر درباره اون اتفاق فکر کردم تا به نتایجی رسیدم که به نظر همه عجیب و غیرمنطقی می‌اومد. ولی به هر حال من کار خودم رو انجام دادم. شکایتی تنظیم کردم و تحویل دادگاه دادم، ولی یک مدت که از تحویل اون نامه به دادگاه گذشت، برگه‌ای برام فرستاده شد که توی اون نوشته شده بود به دلیل مسخره کردن دادگاه باید به اونجا برم و نوعی احضارنامه به حساب می‌اومد.

نمی‌دونم چرا این فکر رو کرده بودن، چون من به هیچ عنوان قصد مسخره‌بازی نداشتم و خیلی جدی اون نامه رو نوشته بودم. احساس می‌کردم، خیلی‌ها توی اون اتفاقی که برام افتاد مقصر بودن و توی اون نامه از خیلی‌هاشون شکایت کرده بودم. وقتی از بالا ماجرا رو می‌دیدم از زمان انفجار بزرگ یا همون بیگ‌بنگ همه چیز دست به دست هم داده بود تا اون روز اون اتفاق برام بیفته. از انسان‌های اولیه و کل آدم‌هایی که از اون موقع تا الان زندگی کرده بودن و چشم‌پوشی کرده بودم و اون نامه رو اختصاصا برای عده کمی از آدم‌هایی نوشته بودم که هم عصر من بودن و توی اون اتفاق، به صورت واضحی مقصر بودن. از کارگرهای معدن آهن شکایت کرده بودم، از راننده‌هایی که سنگ‌های آهن رو به کارخونه برده بودن هم شکایت کرده بودم،‌از رئیساشون، از اونهایی که فلزها رو ذوب کرده بودن، از فروشنده‌هایی که اون فلزهای خام رو فروخته بودن و از اونهایی که خریده بودنشون، از کشور سوئیس و کل کارکنان کارخونه‌‌ای که چاقوهای سوئیسی رو می‌سازه، از اونهایی که چاقو رو خریده بودن و وارد کشور من کرده بودن. از مغازه‌داری که اون چاقو رو فروخته بود به اون آدم روانی. از همه این آدم‌ها شکایت کرده بودم و اصل کاری‌ترین شکایتی که نوشته بودم مربوط می‌شد به همون مردی که من رو با چاقو زده بود، چون نتونسته بود کارش رو درست انجام بده و زحمات این همه آدم رو هدر داده بود.

منبع: رکنا

15

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید