داستان بزاز و سوار از مرزبان نامه داستان دو رهگذر در بیابان و خرگوشی که رازها را فاش کرد

روزی بود و روزگاری بود. یک مرد بزاز بود که هر چند وقت یک بار از شهر، پارچه و لباس های گوناگون می خرید و به ده های اطراف می برد و می فروخت و به شهر برمی گشت. یک روز این بزازِ دوره گرد، داشت از یک ده به ده دیگر می رفت. وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، مردی اسب سوار را دید که آهسته آهسته می رفت....

داستان بزاز و سوار از مرزبان نامه داستان دو رهگذر در بیابان و خرگوشی که رازها را فاش کرد

مرد بزاز که بسته پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته شده بود، به سوار گفت: آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگیری از جوانمردی تو سپاسگزار و دعاگو خواهم بود.

داستان بزاز و سوار

سوار جواب داد: حق با تو است که کمک کردن به هم نوع، کار پسندیده ای است و ثواب هم دارد، اما از این متاسفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و چون تاب و توان راه رفتن ندارد، بار گذاشتن روی او بی انصافی است و خدا را خوش نمی آید.

مرد بزاز گفت: بله، حق با شماست و دیگر حرفی نزد. همین که چند قدم دیگر پیش رفتند، ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت و رفت و صد قدم دورتر نشست. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختن. خرگوش دوباره شروع کرد به دویدن، او از جلو و اسب سوار از دنبال او رفتند.

مرد بزاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت: چه خوب شد که سوار، کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد.

اتفاقا اسب سوار هم پس از این که مقداری رفته بود، به همین فکر افتاد و با خود گفت: اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی تواند به او برسد، خوب بود بسته بار بزاز را می گرفتم و می زدم به بیابان و می رفتم!

داستان بزاز و سوار 1

سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به پارچه فروش رسید و به او گفت: خیلی معذرت می خواهم، تو را تنها گذاشتم و رفتم خرگوش بگیرم، نشد. راستی چون هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، دلم راضی نشد تنها بروم و دیدم خدا را خوش نمی آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته پارچه را بده تا برایت بیاورم. اسب هم برای این مقدار بار، نمی میرد، به منزل می رسد و خستگی از تنش درمی رود.

مرد بزاز گفت: از لطف شما متشکرم، راضی به زحمت نیستم. بعد از پیدا شدن خرگوش و دویدن اسب، من هم فهمیدم که باید بار خودم را خودم به دوش بکشم.

برگرفته از کتاب مرزبان نامه، نوشته مرزبان باوندی

بازنویسی: مهدی آذریزدی

مرزبان نامه کتابی به زبان طبری (مازندرانی) نوشتهٔ مرزبان باوندی، از شاهزادگان طبرستان، بود که در قرن چهارم هجری نوشته شد. اصل این کتاب امروزه وجود ندارد ولی نسخه هایی که چند سده بعد توسط سعدالدین وراوینی از طبری به فارسی دری ترجمه و بازنویسی شده، به نام های مرزبان نامه سعدالدین وراوینی در دسترس است.

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید