داستان دزد و مرد روستایی/ مرد دهاتی که با کمک پیرزن دزد پر رو و نابکار را بدجور ادب کرد
در روزگاران قدیم یک فرد روستائى بود روزها مىرفت کارگرى و ده شاهى مزد مىگرفت. پول را به خانه مىآورد و مىگذاشت روى طاقچه....

یک روز غروب که به خانه آمد پول را ندید. روزهاى بعد هم همینطور. ده شاهى مزدش را روى طاقچه مىگذاشت و مىرفت. غروب که به خانه برمىگشت پول را نمىدید. دزد پول را مىبرد. مرد روستائى رفت پیش یک پیرزن و ماجرا را برایش تعریف کرد.
داستان دزد و مرد روستایی
پیرزن گفت: اگر ده شاهى به من بدهى به تو مىگویم چهکار کنى که دیگر دزد پولت را نبرد. مرد قبول کرد و ده شاهى به آن زن داد.
زن گفت: از اینجا که رفتى مقدارى قرسهقل (مدفوع الاغ) بریزى توى طاقچه و ده شاهى را بگذار روى آن. تمام دیوارها را هم سوزن آجین کن و تا مىتوانى به دیوار سوزن فرو کن. توى حوض هم یک مار بینداز و دو کبوتر را هم روى درخت بنشان و دو سگ هار هم به در حیاط ببند و به سر کار برو.
مرد به خانه آمد و تمام کارهائى را که پیرزن گفته بود انجام داد و رفت سر کارش. نزدیک ظهر دزد آمد که پول را بردارد دستش در قرسهقل فرو رفت و کثیف شد.
خواست دستش را با دیوار پاک کند که سوزنها در دستش فرو رفت و دستش خون افتاد. رفت توى حیاط دستش را بشوید مار توى حوض دستش را گزید. رو کرد به آسمان که از مصیبت به خدا پناه ببرد. کبوترها ریتقه (مدفوع پرندگان) انداختند توى چشمش. در را باز کرد تا فرار کند سگها او را گرفتند و به زمین زدند و دریدند.