ماجرای خنجر کشیدن بر روی آیتالله مکارمشیرازی در مسیر پیادهروی اربعین
در بخشی از خاطرات آیت الله مکارم شیرازی درباره پیاده روی اربعین آمده است که: به ما گفته بودند با کفش نمیتوانید پیادهروی کنید، توی کفش، پاهایتان، انگشتهایتان زخم میشود، لِه میشود، باید با پای پیاده بروید، با پای برهنه. طبعاً ما با پای برهنه میرفتیم و خارها هم در پایمان میرفت و خارها را هم قبول میکردیم.

آیتالله مکارم شیرازی در دوران طلبگی خود، در سالهای ۱۳۲۹ تا ۱۳۳۰ هجری شمسی در نجف اشرف ساکن بوده و دو بار در پیاده روی اربعین از نجف تا کربلا حضور داشته است.
و از جمله یکی از دوستان ما بود دو تا فرزند داشت، تقریباً پنج ساله شش ساله، اینها را هم با خودش آورده بود. و اینها هم سه روز پیاده راه رفتند و بالاخره رسیدند به کربلا. وقتی رسیدیم آنجا دیگر واقعاً یک عالم پرنشاطی داشتیم که این راه را ما طی کردیم.
و از خاطراتی که من هیچ وقت فراموش نمیکنم، گاهی خسته میشوم و ناراحت میشوم از بعضی چیزها و ناچارم یک خاطرات شاد کنندهای را به ذهنم بیاورم، میروم توی آن حال و هوا و فکر میکنم از نجف داریم حرکت میکنیم و رفتیم زیر درختها، از آنجا رفتیم کجا و غیره، اینها را در نظر مجسم میکنم تا رفع آن خستگی و ناراحتی شود.
خنجر کشیدند تا مهمانشان شویم
ظهر که میشد زیر درختان نخل اطراق میکردیم و همراه خودمان یک مقدار نان خشک و یک مقدار ماست آب گرفته و یک چراغ، از این چراغ نفتیهایی که با فشار روشن میشد، میبردیم و چایی و بساط و اینها.
ظهرها جایی نمیرفتیم، خودمان کنار شط، در آن سایه مینشستیم، منتها آب فرات، خواهید دید، گل آلود است، نمیشود از آن برای خوردن استفاده کرد. باید ته نشینش کنی، ما هم که نمیتوانستیم ته نشین کنیم.
زوار از روشی استفاده میکردند، مادهای هست به نام «زاق» که این را در آب، با دست حرکت میدادند، تمام آن چیزها را ته نشین میکرد و از آب صاف، استفاده میکردند، یک خورده زاق همراهمان میبردیم، نان خشک همراهمان میبردیم، ماست کیسه انداخته همراهمان میبردیم؛ چراغی و بساطی و اینها و شب را در مضیفها میماندیم، طبعاً صبح هم آنجا بودیم.
در یکی از سفرها ما ظهر اطراق کردیم و استراحت و دیگر بعد از ظهر باید راه میرفتیم.
شروع کردیم به راه رفتن، چند تا از جوانهای عرب، مال یکی از مضیفها آمدند به ما پیشنهاد کردند که امشب را اینجا باشید. گفتیم ما تازه راه افتادیم، تا شب خیلی وقت است، ما باید برویم. یکیشان گفت علاج ندارد. از او اصرار و از ما انکار، یک وقت دیدیم خنجر کشید که باید پیش ما بمانید! یعنی اینقدر علاقه به زوار داشتند.
من گفتم ما قول می دهیم که از طرف شما هم زیارت میکنیم، بنابراین اجازه مرخصی ما را بدهید. دیگر هر طوری بود راضیشان کردیم و اجازه مرخصی را گرفتیم و حرکت کردیم.»
حاجی اگه پاهایت رابه اب شکراغشته کنی مشکلی پیش نمیاد
پیامبر پیرمردی را دید که فرزندانش زیر شانه هایش را گرفته بودند و به حج می بردند. پرسید چرا سوار مرکب نمی شود؟ گفتند نذر کرده پیاده برود. فرمود: بر مرکب بنشین پیرمرد، خداوند از تو و نذر تو بی نیاز است.
عجب صبری خدا دارد.....!!!!
عجب
خنجر افتاده بود دست ادم ناشی
.. یک چراغ، از این چراغ نفتیهایی که با فشار روشن میشد، میبردیم و چایی و بساط و اینها.. چراغی و بساطی و اینها و شب را در مضیفها میماندیم.. خنجر کشید که باید پیش ما بمانید! یعنی اینقدر علاقه به زوار داشتند.. دیگر هر طوری بود راضیشان کردیم و اجازه مرخصی را گرفتیم و حرکت کردیم..
بد جور دین و مذهب و طرفدارانش را تعریف کردی یا شیخ
خنجر کشیدن برای مهمان کردن تقریبا در همان راستای شکنجه برای بهشت بردن است!