خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۶/در کلاس های درس وهابیت چه چیزهایی آموزش داده می شود؟
امجد با ناراحتی گفت: «چرا اینقدر وهابی، وهابی میکنی؟ دشمنهای ما برای زیر سؤال بردن اصالتمان به ما وهابی میگویند، چرا سلفی نمیگویی؟
با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.
روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟
خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.
لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.
خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.
در فصل اول ، قسمت ششم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:
آنچه گذشت:
لقمان با جلساتی که با خالد دارد به نوعی مجذوب اندیشه های وهابی می شود، به دلیل کنجکاوی و علاقه ای که نسبت به وهابیت پیدا کرده است به صورت مخفیانه با ماموستای وهابی بنام یک شه وه دیدار می نماید، پس از این دیدار بیش از پیش ترغیب می شود که با عقاید وهابی آشنا شود، ماموستای وهابی او را به افرادی در سنندج معرفی نموده و می گوید که به کلاس های آنان وارد شود، پس از ورود به کلاس ناگهان متوجه می شود که...
ادامه:
امجد هم آنجاست رفتم کنارش نشستم و آرام گفتم: تو اینجا چکار میکنی؟ تو هم وهابی هستی، چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
امجد: «موقعیتش پیش نیامده بود بگذار برای بعد در موردش حرف میزنیم، الحمدلله که تو هم وارد دین شدی!»
با سُرفه ابوبکر به معنی مطمئن شدنش از نیامدن افراد بیشتر، کلاس رسماً با یک جمله عربی توسط وی شروع شد.
ابوبکر: «همان طور که از اسم کلاس معلوم است، دانستن چیزهایی که در این کلاس یاد میگیرید خیلی مهم است؛ چون با قیامت ما سر و کار دارد. این کلاس کوتاه و مفید عقیده یک مسلمان را به او یاد میدهد و از هفت قسمت هم تشکیل شده: شروط لاالهالاالله، نواقض اسلام، توحید، شرک، کفر، نفاق و معنی طاغوت. ما امشب شروط لاالهالاالله را درس میدهیم... همان طوری که وضو برای نماز شرطِ و بدون آن نماز مقبول نیست، صرف گفتن لاالهالاالله هم بدون شروطی که دارد مقبول نیست، و آن شروط: علم، یقین، اخلاص، صدق، محبتو... هستند که با نبود آنها فرد مسلمان نیست حتی اگر روزی صد بار هم لاالهالاالله بگوید... و این فقط ما هستیم که خدا لیاقت این شناخت را به ما داده است، سایر مردم فقط خیال می کنند که مسلمانند...
ابوبکر گفتههایش را با آیات و احادیث توجیه میکرد و آدم را به فکر فرو میبرد که اگر گفتههای ابوبکر درست باشد زندگی در چنین جامعهای یک کابوس بود. کلاس که تمام شد با امجد به طرف شهرک رفتیم در راه پرسیدم: امجد از کیِ وهابی شدی به غیر از تو هم شخص دیگری در شهرک وهابی شده است؟
امجد با ناراحتی گفت: «چرا اینقدر وهابی، وهابی میکنی؟ دشمنهای ما برای زیر سؤال بردن اصالتمان به ما وهابی میگویند، چرا سلفی نمیگویی؟
امجد بعد از معذرتخواهی من ادامه داد : «من یک سالی هست که هدایت پیدا کردم و سلفی شدهام، همراه خالد با چند نفر دیگر از بچههای شهرک هم صحبت کردیم آنها هم شکر خدا این عقیده رو قبول کردهاند.»
کارهای مسجد کمکم داشت تمام میشد، برای جلوگیری از هزینه بیشتر به جای گچکاری همان گچ و خاک را با رنگ پلاستیکی و نوعی خاک سفید که در روستاها برای سفید کردن دیوار خانهها استفاده میکنند، رنگ کردیم. چند روز بعد که دیوارها خشک شد شروع کردیم به چیدمان وسایلی که قبلاً برای مسجد آماده کرده بودیم. چیزی به وقت نماز مغرب نمانده بود و همه چیز برای اقامه نماز آماده بود. اولین باری بود که صدای اذان در شهرک ما پخش میشد، صدایی که قرار بود باعث وحدت بیشتر اهالی شهرک بشود. بعد از اذان، مردم را به مسجد دعوت کردم. کمی بعد اهالی دسته دسته وارد مسجد شدند انگار همه منتظرچنین روزی بودند. بعضیها نماز و سجده شکر به جا میآوردند. بعضی به کمبودها فکر میکردند و پیشنهاد تهیه وسایل مورد نیاز را میدادند و ما جوانها هم به خودمان میبالیدیم. در مسجد کوچک ما جای سوزنانداختن هم نبود.
کاک باقر رو به من کرد و گفت: «منتظر چه هستی این جمعیت آمدهاند نماز جماعت بخوانند، بسم الله.»
چند نفر دیگر از هیئت امنا هم حرف کاک باقر را تأیید کردند و من امام جماعت شدم و در نماز فقط به این فکر میکردم که اشتباهی نکنم. نماز که تمام شد همه سرجای خودشان نشسته بودند و کسی نمیخواست مسجد را ترک کند، فرصت را برای ایراد یک سخنرانی غنیمت شمردم و گفتم: اگر وقت دارید در مورد چند مطلب میخواستم صحبت کنم؟ با سکوت جلسه که معمولاً نشانه رضایت است ادامه دادم؛ اول اینکه الان باید به فکر امام جماعت و خادم برای مسجد باشیم، دوم؛ مبلغی رو تعیین کنیم و خانوادهها هم ماهانه برای کمک به مسجد مبلغی را اهدا کنند تا به خواست خدا مسجد اصلی هم تکمیل بشود، مطلب سوم هم اینکه شهرک هنوز آسفالت نشده چون اتوبوس واحد هم ندارد، رفت و آمد سخت و پرهزینه است، میخواستم چند نفر برای پیگیری این مسائل داوطلب بشوند.
بعد از اینکه اهالی شهرک در تأیید صحبتهای من متفقالقول شدند و چند نفر داوطلب هم معلوم شد، نماز عشاء را هم خواندیم و مردم کمکم متفرق شدند. ما جوانها هم که پای ثابت مسجد بودیم تصمیم گرفتیم تا آمدن خادم، نوبتی در مسجد بخوابیم. دو نفر از بچهها داوطلب شدند و من هم بعد از اینکه سری به خانه زدم و به کلاس واجبات رفتم.
جلسه آن شب درمورد نواقض اسلام بود و ابوبکر شروع کرد به صحبت کردن در مورد: شرک در عبادت، قرار دادن واسطه برای دعا، طلب شفاعت، تمسخر دین، تکفیر نکردن کافر(غیر وهابی)، اعتقاد به بودن دینی بهتر از اسلام و... ، وجود این موارد در عقیده شخص، حتی با داشتن شروط لاالهالاالله هم باعث کفر میشد و برای هر کدام از حرفهایش هم دلیلی از آیات، احادیث و وضع جامعه میآورد که بیشتر تأثیرگذار باشد و مخالفت با آیه قرآن یا حدیث را هم کفر معرفی میکرد.
موقع برگشتن، امجد گفت: «کار مسجد که تمام شده است، نمیخواهی سر کار برگردی؟ تنهایی کارها برایم سخت است.»
گفتم قرارمان که یادت نرفته؟ من باید بروم سربازی تا ادامه تحصیل بدهم تو هم قبول کردی، اگر کارها سخت است، یکی از بچههای مسجد را برای کمک پیش خودت ببر که ثوابی هم کرده باشی.
امجد: «میدانم چه قراری با هم گذاشتیم، من مثل برادرم دوستت دارم این را گفتم چون نمیخواهم سربازی بروی.»
پرسیدم چرا نروم؟ راه دیگری برای رفتن به دانشگاه سراغ داری؟
امجد: «مگر نمیدانی سربازی رفتن کُفره؟ چهطور میخواهی بروی سربازی؟»
لقمان در جواب اجد چه خواهد گفت؟ آیا به سربازی و دانشگاه خواهد رفت؟
در قسمت بعد با ما همراه باشید...
15