بازی سرنوشت (قسمت دوم)

در يكي از محله هاي شمال غرب تهران بزرگ و پر هياهوي در كوچه اي بن بست، خانه ويلايي زيبا و با شكوهي قرار داشت كه در آن خانواده سه نفره دكتر بيژن راد با آرامش و صميميت زندگي مي كردند.

بازی سرنوشت (قسمت دوم)


قسمت دوم

افتاب نيمروز اواسط مرداد ماه هواي تهران را به قدري گرم كرده بود كه گاه نفس كشيدن براي رهگذران بسيار دشوار مي گشت.

در يكي از محله هاي شمال غرب تهران بزرگ و پر هياهوي در كوچه اي بن بست، خانه ويلايي زيبا و با شكوهي قرار داشت كه در آن خانواده سه نفره دكتر بيژن راد با آرامش و صميميت زندگي مي كردند.

دكتر مردي در حدود پنجاه و هفت هشت ساله به نظر مي رسيد و همسرش سهيلا زني تحصيل كرده و اصيل با چهل و شش سال سن بود. حاصل زندگي بيست و شش ساله انها پسري با قد متوسط ابرواني كشيده و پيوسته چشماني درشت و بادامي و پوستي سپيد بود كه پدر و مادر نام هيراد را برايش انتخاب كرده بودند.

هيراد در ان زمان بيست و يك سال را به پايان رسانيده و به تازگي قدم به بيست و دو سالگي گذاشته بود و در سال گذشته خدمت سربازي اش را به پايان رسانيده و اينك مشغول آماده كردن خودش براي شركت در كنكور بود.

اين خانواده كوچك از نظر وضعيت زندگي در رفاه كامل به سر مي بردند و دكتر راد چند باغ در اطراف شهر تهران به نام پسرش خريده بود تا هم در اينده براي زندگي او نگران نباشد و هم اينكه بعضي اوقات بتوانند به همراه دوستان نزديك و يا گروهي از فاميل براي تفريح در يكي از آن باغها گرد هم جمع شده و با خوش گذارني لحظاتي به ياد ماندني را در كنار هم بيافرينند.

دكتر مردي بشاش و خوش رو بود و به خاطر ارتباط عمومي بسيار خوبي كه داشت دوستان صميمي فراواني دورش را فرا گرفته بودند و از انجا كه اطلاعات عمومي اش نيز در حد خود و يا شايد در سطح وسيعي بسيار عالي بود و بر اكثر علوم مختل كه گاه حتي به تحصيلاتش نيز هيچ گونه ربطي نداشت تسلط كامل داشت دوستان و نزديكان از اينكه لحظاتشان را در كنارش بگذرانند خرسند و خوشحال مي گشتند.

همسر دكتر زني زيبا دلنشين و ريز نقش بود كه او نيز همانند شوهرش با نفوذ كلام خاص و برخوردهاي صميمانه اش دوستان عديده اي براي خود و خانواده اش گلچين مي كرد.
و هيراد كه حاصل زندگي اين دو بود و در خانواده و جمع هميشه مادر و پدرش را گرم صحبت و گرداننده مجاس مي ديد نيز درست همچون والدينش طبعي شوخ و تسلطي اغراق آميز در ارتباط اجتماعي داشت و هر كس را كه اراده مي كرد به جمع ارادتمندان خود مي افزود.

دوستان ، اطرافيان خانواده و همسايگان و خلاصه هر كس با اين خانواده آشنايي كوچكي داشت مي كوشيد تا روابط رفت و امدش را با انان بيشتر كند و به هر بهانه اي لحظاتي از وقت خود را در كنار انان به سر برد.

هيراد بسيار درس خوان و در تمامي مقاطع تحصيلي كه تا كنون مي گذراند هميشه شاگرد اول شده و با معدل بسيار خوبي به سال بعد راه مي يافت و پدر و مادرش از اين امر بسيار خوشحال بودند چرا كه فرزندشان مي توانست در تحصيلات عاليه هم رديف پدر گردد و موجب افتخار انان شود.

اما درست در همان نيمروز گرم مرداد ماه هيراد نزد مادرش سهيلا رفت و پس از كمي حاشيه روي گفت.:

- مامان جون مي خوام يه مطلبي رو با هاتون در ميون بذارم....

مادرش نگاه نافذي به او انداخت ، سپس لبخندي شيريني بر لبانش نشاند و گفت:

- از وقتي اومدي پيش من خودم فهميدم بعد از اينهمه چرب زبوني مي خواي يه چيزي بگي.

هيراد سرش را تكان داد و گفت:

- امان از دست شما و بابا كه تا من مي خوام حتي تكون بخورم مي فهمين و مچم رو ميگيرين....
و پس از مكث كوتاهي پرسيد:

- حالا اگه گفتين مي خوام چي بگم؟

سهيلا خنديد و گفت:

- نمي دونم ولي هر چي هست خودت مي دوني منو ناراحت مي كنه و گر نه اينهمه مقدمه چيني نمي كدي....

سپس كتابي را كه در دست داشت و مشغول مطالعه ان بود بر زمين نهاد و گفت:

- بگو پسرم .... بگو چي توي دل كوچكت داري كه مي خواي به مامان بگي؟

هيراد سرش را به زير انداخت او بخوبي مي دانست انچه مي خواهد بگويد مادرش را دچار هيچان و استرس خواهد كرد، چرا كه سهيلا به هيچ وجه توقع مواجه شدن با اين مطلب را نداشت.

پس از چندي هيراد به خود جرات داد تا لب به سخن بگشايد:
- ميدوني چيه مامان..... حالا كه سربازي م تموم شده ديگه نمي خوام ادامه تحصيل بدم....
سهيلا به ميان سخنان هيراد پريد و با تعجب پرسيد:
- چي گفتي؟.... منظورت چيه؟ يعني چي نمي خواي ادامه تحصيل بدي؟ پس مي خواي چكار كني؟
هيراد نگاهش را از چشمان مادر دزديد سر به زير افكند و پس از مدتي گفت:
- اگه يه كم اجازه بدين مي گم....من مي خوام برم خارج از كشور.....
سهيلا دوباره جمله هيراد را قطع كرد و به تندي گفت:
- خارج از كشور براي چي؟ مگه اونجا چي ريختن كه مي خواي بري جمع كني؟ اونا كه رفتن كجا رو گرفتن كه حالا تو مي خواي بري؟
هيراد گفت:
- اينجا ديگه جاي زندگي كردن نيست، من ديگه نمي تونم اينجا زندگي كنم. ما كه شرايط رو داريم چرا ازش استفاده نكنيم؟
سهيلا باز به تندي پاسخ داد:
- كدوم شرايط؟ انجا مي خواي پيش كي بري كه برات پدر و مادر بشه؟
- اينهمه فاميل نزديك توي اروپا و امريكا داريم مي رم پيش يكي از همونا...
سهيلا نگاه پر مهري به فرزندش انداخت و در حالي كه مي كوشيد رنگ ارامش به صدايش بزند گفت:
- پس ما چي ؟ من و پدرت؟ ما تو رو تكيه گاه خودمون مي دونيم.
- هيراد گفت:
- خب شما بياين... بابا كه مدركش رو از آمريكا گرفته و راحت مي تونه شما رو با خودش بياره... منم ميرم آمريكا تا مشغول يه كاري بشم شما اومدين.
مادر پاسخ داد:
- ما وطنمونو دوست داريم ، بچه مونو دوست داريم ، اينكه بخوايم از اينجا دل بكنيم و بيايم اونجا برامون خيلي سخته. تازه تو براي چه كار كني؟ اگه قرار بشه بري، پدرت خرج تحصيلات رو مي ده و تو بايد اونجا تحصيل كني.
هيراد بدون معطلي گفت:
- حالا فرق نمي كنه، كار يا تحصيل ، مهم اينه كه از ايران برم. اگه شما موافقت كني واقعا منو خوشبخت كردين.
سهيلا به فكر فرو رفت ، مدتي به اين موضوع انديشيد. او قادر نبود يگانه فرزندش را به آساني از دست بدهد و احساساتش نيز به او اجازه نمي داد در برابر خواسته فرزندش قد علم كرده و بايستد ، پس گفت:
- مي دوني عزيز دلم ، اين موضوع زياد به من مربوط نمي شه ، بهتره تا شب كه پدرت بياد صبر كني ، اون براي تو تصميم مي گيره، تو بايد با او ن صحبت كني..
هيراد به آرامي پاسخ داد:
- من جواب بابارو مي دونم. اون با رفتن من موفق نيست، اونم همون حرفايي رو مي زنه كه شما گفتين... من اومدم پيش شما كه از نفوذتون روي بابا استفاده كنين تا اون با رفتن من موفقت كنه.
سهيلا سكوت كرده و مي انديشيد . به اينكه در برابر فرزند عزيزتر از جانش چه بايد بگويد، نه توان اين را داشت كه غصه خوردن او را ببيند و نه ياراي تحمل دوري اش را...
پس از مدتي كه فكر كرد گفت:
- باشه تا شب كه پدرت از مطب بياد منم فكر مي كنم وقتي اومد موضوع رو باهاش مطرح مي كنم و تو رو در جريان مي ذارم.
هيراد خوشحال از شنيدن اين جملات از زبالن مادرش از جا پريد و او را در آغوش گرفت و بوسيد و خنده كنان به اتاق خصوصي اش پناه برد.
سهيلا نمي دانست در برابر چنين وضعيتي چه بايد بكند و تا شب هنگام كه دكتر راد به منزل باز مي گشت خودش را به دست سرنوشت سپرد.

شب از راه رسيد حدود ساعت نه و نيم شب دكتر به منزل آمد ابتدا اتومبيلش را داخل پاركينگ گذاشت و بعد به داخل عمارت زيبايي كه در آن زندگي مي كرد گام نهاد.
همسر مهربانش به استقبالش شتافت و پس از خوش آمدگويي گونه هايش را بوسيد. دكتر پس از اينكه به سلام هيراد هم پاسخ گفت و كمي سر به سرش گذاشت براي تعويض لباسها و شستن دست و صورتش رفت.
در اين زمان هيراد به آرامي به آشپزخانه كه مادرش در آنجا مشغول تهيه شام بود وارد شد و آهسته گفت:
- مامان يادت نره با بابا حرف بزني ها...
سهيلا لبخندي زد و گفت:
- حالا چه عجله اي داري صبر كن يه شب كه بابات سر حال بود باهاش حرف مي زنم.
- نه، نه.، همين امشب حرف بزن مي خوام زودتر تكليفم رو روشن بشه بابا حسابي سر حاله...
سهيلا نگاه عميقي به چشمان هيراد انداخت و پس از سكوت كوتاهي گفت:
- خيل خب ، بعد از شام تو زودتر برو بخواب كه من با پدرت حرف بزنم.
در اين وقت دكتر كه پس از تعويض لباسهايش براي ديدن برنامه هاي تلويزيون به قسمت هال خانه آمده و روي مبل راحتي نشسته بود صدا زد:
- شما دو تا كجايين ؟ بيايين اينجا، من تنها موندم.... چي دارين يواشكي پچ پج مي كنين؟
سهيلا خنديد و جواب داد:
- الان ميام ، دارم شامو حاضر مي كنم.
و به ارامي به هيراد گفت:
- تو برو پيش بابا تا من ميز شامو آماده كنم.
هيراد نزد پدرش رفت ، خنده كنان گونه هاي او را بوسيد و كنارش نشست.
پدرش گفت:
- تازه چه خبر پسرم؟
هيراد گفت:
- خبر تازه اي نيست، مث اينكه اين همسايه روبرو آقاي كمالي طبقه بالايي خونه شو اجاره داده.
دكتر پرسيد.:
- چطور
هيراد گفت:
- امروز صبح خانم كمالي اومده بود پيش مامان اون مي گفت، من درست نفهميدم....
در ايم ميان صحبتهاي هيراد و پدرش صداي سهيلا از آشپزخانه به گوششان نشست:
- پاشين بياين شام حاضره.
پدر به هيراد گفت:
- پاشو، پاشو بريم شام بخوريم كه خيلي گشنمه
و از جاي خود برخاست دست هيراد را گرفت و با هم به آشپزخانه رفتند و پشت ميز ناهار خوري كوچكي كه در آشپزخانه قرار داشت نشستند.
كدبانوي خانه شام را سر ميز چيده و انتظار اندو را مي كشيد وقتي هر سه سر جاي خود نشستند ابتدا سهيلا بشقاب پدر خانه و بعد هيراد را پر از غذا كرد و سپس براي خودش شام كشيد و در كنار هم مشغول صرف غذا شدند.
دكتر راد سر زنده و سر حال خوشحال از اينكه در كنار عزيزانش غذا مي خورد ضمن اينكه قاشقهاي انباشته از لوبيا پلوي لذيد دست پخت همسرش را به دهان مي برد پرسيد:
- امروز چه كارا كردي خانم قشنگم؟
سهيلا با روي باز پاسخ داد:
- كار انچناني نبود خبر مهمي هم نشد
سپس نگاهي به چهره هيراد انداخت و افزود:
- حالا آخر شب با هم صحبت مي كنيم.
دكتر راد پرسيد:
- هيراد مي گفت آقاي كمالي مستاجر جديد آورده؟
سهيلا پاسخ داد:
- آره امروز خانم كمالي اينجا بود مي گفت، مستاجر جديد آوردن و فردا قراره بيان خونه رو تميز كنن
دكتر پرسيد:
- نگفت همسايه جديد چه جور آدمايي هستن؟
- مث اينكه يه خانواده 5 نفري هستن يه دختر و دو تا پسر جوون دارن. مي گفت ظاهرشون كه نشون مي ده آدماي خوبي ن ، تا ببينيم بعد چي ميشه.
- به سلامتي. ... انشا الله قدمشون خير باشه.
و مشغول خوردن باقيمانده غذاي داخل بشقاب شد.
تا پايان شام ديگر صحبت چنداني ميانشان در نگرفت و غذا در سكوت صرف شد.
پس از تمام شدن غذا و نوشيدن چاي در فضاي هال خانه مقابل تلويزيون هيراد رو به پدر و مارش كرد و گفت:
- من ميرم بخوابم... شب بخير.
پدر اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
- كجا به اين زودي؟ من هنوز تو رو درست نديدم.
هيراد پاسخ داد:
- دارم يه كتاب مي خونم آخرشه و مي خوام زودتر تمومش كنم اگه اجازه بدين برم توي اتاقم.
- آفرين پسرم ، هميشه از وقت ازادت براي مطالعه استفاده كن..... برو عزيزم انشا الله خواباي خوب ببيني.
هيراد به مادرش نيز شب بخير گفت و به اتاق خوابش رفت.
وقتي زن و شوهر تنها شدند پس از مدتي سهيلا رو به شوهرش كرد و گفت:
- بيژن موضوعي پيش اومده كه بايد تو رو در جريان بذارم.
دكتر راد نگاه پر مهري به همسرش انداخت و گفت:
- چي شده ؟ بگو عزيزم...
سهيلا مدتي مكث كرد و سپس موضوع را با شوهرش در ميان گذاشت. وقتي او سخن مي گفت، گهگاه اخمهاي دكتر راد در هم كشيده مي شد ولي تا پايان صحبتهاي همسرش كلامي خرف نزد
زماني كه سهيلا حرفهايش به پايان رسيد دكتر فكري كرد و گفت:
- مي خواستي بهش بگي اون موقع كه هفت ، هشت سالش بود مي خواستم بفرستمش كه نرفت ، حالا كه ديگه من توي زندگيم روش حساب باز كردم مي خواد بره...؟ ديگه از اين خبرا نيست... دلم نمي خواد ديگه كلامي در اين باره بشنوم.
سهيلا به ارامي گفت:
- جوابشو چي بدم؟ اون منو واسطه كرده كه حرفاشو به تو برسونم دكتر راد با صدايي كه از خشمي كه قصد پنهان كردنش را داشت مي لرزيد پاسخ داد:
- همين كه گفتم ، بگو پنبه خارج رفتنو از گوشش بيرون بياره.

این رمان عاشقانه ادامه دارد ....

منبع: جدیدترین

1980

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها