رمان بازی سرنوشت
  • لحظه ها به ساعتها ، ساعتها به روزها و روزها به هفته ها و هفته ها ماهي را به همراه مي آوردند. ارديبهشت ماه هميشه زمين را به بهشتي قابل لمس تبديل مي كند.

  • بازار ديد و بازديدهاي نوروزي كاملا داغ بود و هر دو خانواده راد و يزداني چند روز اول سال را مشغول عيد ديدني بودند و به همين دليل قهرمانان قصه ما كمتر مي توانستند يكديگر را ببيند و در هر فرصت مناسبي كه گلناز پيدا مي كرد.

  • صندلي كنار پنجره اتاق گلناز انتظار رسيدنش را مي كشيد گويي صندلي و ديوارهاي اتاقش كه همه شب شاهد فورانهاي عشق درونش بودند نيز مي دانستند انروز روز ميلاد عشق گلناز و هيراد است.

  • گلناز بر روي صندلي كنار پنجره اتاقش نشسته و منظره غروب خورشيد را تماشا مي كرد غروب برايش بسيار سخنها مي گفت... سكوت عميقي در اطرافش جريان داشت و باعث مي شد ارتباطي خالصانه با خداي خود برقرار كند.

  • آنشب از ان شبهایی بود که تا سپیده صبح خواب به چشمان هیراد راه نیافت نمی دانست سرنوشت او را با خود به کجا خواهد کشاند در مدت چند ماهی که تصمیم کوچ از وطن را در سر می پروراند.

  • وقتی شکوه به خانه بازگشت در را محکم پشت سر خود بست و با عصبانیت چادرش را از سر کشید و روی زمین پرت کرد مدتی همانجا کنار در ایستاد و کوشید تا افکار در همش را نظم دهد.

  • روزها ازپی هم می گذشتند و هیراد روز به روز بیشتر به محبت گلناز نسبت به خودش پی می رد و از طرفی رفت و آمد گلنماز به خانه دکتر راد بیشتر می شد و او جای خود را در ان خانواده بازتر می کرد.

  • لحظات به دقایق ، دقایق به ساعتها ، ساعتها به روزها و روزها به ماهی تبدیل گشتند و به سرعتی باور نکردنی یکماه گذشت

  • وقي گلناز به خانه بازگشت حال ديگري داشت . نمي دانست چه چيز در درونش مي جوشد و او را به شوق مي آورد به قدري شور داشت كه خنده از روي لبانش دور نمي شد.

  • شب از راه رسيد و خانواده دكتر راد با دعوت قبلي به منزل آقاي كمالي رفتند هر كس با هم كلام خود مشغول صحبت بود.