لحظه ها به ساعتها ، ساعتها به روزها و روزها به هفته ها و هفته ها ماهي را به همراه مي آوردند. ارديبهشت ماه هميشه زمين…
بازار ديد و بازديدهاي نوروزي كاملا داغ بود و هر دو خانواده راد و يزداني چند روز اول سال را مشغول عيد ديدني بودند و به…
صندلي كنار پنجره اتاق گلناز انتظار رسيدنش را مي كشيد گويي صندلي و ديوارهاي اتاقش كه همه شب شاهد فورانهاي عشق درونش…
گلناز بر روي صندلي كنار پنجره اتاقش نشسته و منظره غروب خورشيد را تماشا مي كرد غروب برايش بسيار سخنها مي گفت... سكوت…
آنشب از ان شبهایی بود که تا سپیده صبح خواب به چشمان هیراد راه نیافت نمی دانست سرنوشت او را با خود به کجا خواهد کشاند…
وقتی شکوه به خانه بازگشت در را محکم پشت سر خود بست و با عصبانیت چادرش را از سر کشید و روی زمین پرت کرد مدتی همانجا…
روزها ازپی هم می گذشتند و هیراد روز به روز بیشتر به محبت گلناز نسبت به خودش پی می رد و از طرفی رفت و آمد گلنماز به…
لحظات به دقایق ، دقایق به ساعتها ، ساعتها به روزها و روزها به ماهی تبدیل گشتند و به سرعتی باور نکردنی یکماه گذشت
وقي گلناز به خانه بازگشت حال ديگري داشت . نمي دانست چه چيز در درونش مي جوشد و او را به شوق مي آورد به قدري شور داشت كه…
شب از راه رسيد و خانواده دكتر راد با دعوت قبلي به منزل آقاي كمالي رفتند هر كس با هم كلام خود مشغول صحبت بود.