داستان کوتاه مفهوم خانواده
مطالعه و خواندن داستانهای کوتاه آموزنده در زندگی افراد مختلف و موفق تاثیر زیبادی گذاشته و معمولا دریچهی تازهای از زندگی باز میکند.
داستان کوتاه مفهوم خانواده
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم. اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام.
دقت نکردم… ما خیلی مؤدب بودیم، من و اون غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم. اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار میکنیم؟!
کمی بعد از آنروز، در یک غروب غمگین مشغول پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد اما همین که برگشتم به او خوردم و تقریبا انداختمش ولی بدون کمترین توجهی با اخم به او گفتم: "اه ! از سر راه برو کنار" قلب کوچکش شکست و رفت! اصلا نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم…
وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:
وقتی با یک غریبه برخورد میکنی، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچهای که دوستش داری بد رفتار میکنی! برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده بود. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی…
او تنها به این خاطر آرام ایستاده بود که سورپرایزت کنه هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی
در این لحظه بود که احساس حقارت کردم و بیامان اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم… بیدار شو کوچولو، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟ گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم. نمیبایست اونجور سرت داد میکشیدم
دخترم گفت: اشکالی نداره مامان چون من به هر حال دوستت دارم
من هم دوستت دارم دخترم و گلها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو…
کوچولوی من ادامه داد : اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگل هستن. میدونستم دوستشون داری، مخصوصا آبیه رو…
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکت یا موسسهای که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشین جدیدی میآورد؟ اما خانوادهای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد؟ و به این فکر کنید که ما خود را عجیب وقف کار میکنیم و به خانوادهمان آنطور که باید اهمیت نمیدهیم!
چه سرمایهگذاری ناعاقلانهای! اینطور فکر نمیکنید؟! به راستی کلمه "خانواده" یعنی چه؟!
منبع: صورتیها
1261