داستان کوتاه دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟

در این بخش داستان کوتاه آموزنده‌ای را با عنوان داستان کوتاه دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ آماده کرده‌ایم که امیدواریم نگرش شما نیز نسبت به افرادی که در اطراف شما زندگی می‌کنند تغییر کرده و با همه‌ی افراد به مهربانی رفتار کنید.

داستان کوتاه دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟

داستان کوتاه دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟

در شهر ما دیوانه‌ای زندگی می‌کند که همه او را دست می‌اندازند و در کوچه پس کوچه‌های شهر بازیچه بچه‌ها قرار می‌گیرد. روزی او را در کوچه‌ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادی بازی می‌کرد.

او را به خانه بردم و پرسیدم: چرا کودکانی که تو را مسخره می‌کنند و به تو و حرف‌ها و کارهایت می‌خندند را از خود نمی‌رانی؟؟ با خنده گفت: مگر دیوانه شده‌ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالی که می‌توانم لبخند را به آن‌ها هدیه دهم؟

جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد…

دوباره از او پرسیدم: قشنگ‌ترین و زشت‌ترین چیزی را که تا به حال دیده‌ای را برایم تعریف کن!. لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید. با آستین لباسش آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد و گفت:

قشنگ‌ترین چیزی را که در تمام عمرم دیده‌ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت و زشت‌ترین چیزی که دیده‌ام مراسم خاک‌ سپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن می‌کردند.

پرسیدم: چرا به نظر تو زشت بود؟ مگر مراسم خاک‌ سپاری بدون گریه هم می‌شود؟ جواب داد: مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟

و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است یا مردم شهر ما دیوانه‌اند که او را دیوانه می‌پندارند؟؟…

منبع: صورتی‌ها

1261

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید