داستان زن گرفتن حاتم طایی/ سه زن عجیب و غریبی که حاتم طائی با آنها ازدواج کرد/ قسمت دوم
حاتم رفت تا رسید به دوراهی. از دست چپ رفت. از دور شعلهی آتشی دید. جلو رفت و دید اژدهایی است و از دهانش آتش بیرون میآید. اژدها حاتم را بلعید. دو شبانه روز تو شکم اژدها بود و از بس راه رفت تا دل و رودهی اژدها را له کرد.

اژدها دید غذایی را که خورده، نمیتواند هضم کند، دل و رودهاش هم له و لورده میشود. حاتم را استفراغ کرد و بعد فلنگ را بست. حاتم رفت تا لب دریا و لباسهایش را کند که بشوید. ناگهان دستی از دریا بیرون آمد و گریبان او را گرفت و لباس او را هم با دست دیگر برداشت و حاتم را کشید تو دریا.
بخوانید: داستان زن گرفتن حاتم طایی/ سه زن عجیب و غریبی که حاتم طائی با آنها ازدواج کرد/ قسمت اول
به ته دریا که رسید، همان دست او را برد تو باغی که دختر خیلی خوشگلی آنجا نشسته بود که نصف تنش آدم و نصف دیگرش ماهی بود. آن نازنین گفت: سلام حاتم! چند روز است که منتظر توام. به گفتهی بزرگان ما، تو باید دو روز پیش میرسیدی. بنشین و غذا بخور.
داستان زن گرفتن حاتم طایی
غذا که خوردند، دختره گفت: مرا عقد کن.
حاتم قبول نکرد. دختره گفت: اگر قبول نکنی، میدهم گوشتت را ریزریز کنند.
حاتم ناچار قبول کرد. سه روز آنجا ماند. بعد به دختره گفت: برای کاری این همه خطر را به جان خریدهام و باید بروم.
دختر گفت: اگر قول میدهی که برگردی پیش من، قبول میکنم.
حاتم قبول کرد. بعد دختره حاتم را پشت خودش نشاند و رساند به آن طرف دریا و گفت: همین راه را که بروی، میرسی به کوه قاف. حاتم دو روز تو راه بود تا رسید به پای کوه. دید آنجا چشمهی آبی است و درختهای سبز دورش صف بستهاند.
پیرمرد درویشی آنجا نشسته بود. حاتم سلام کرد. درویش جواب سلام حاتم را داد و گفت: به چه جرأت و قدرتی و برای چه کاری اینجا آمدهای؟
حاتم گفت: به قدرت خدا آمدهام تا بدانم چرا صدایی میگوید: یکبار دیدم، بار دیگر هوس است.
درویش گفت: اما جان به در نمیبری.
حاتم یکهو دید از طرف غیب سفرهای پهن شد و طعام آماده است. نشستند به شام خوردن. صبح درویش به حاتم گفت: هرچه میگویم خوب گوش کن و همین کار را بکن، وگرنه تا ابد تو طلسم میمانی. از این کوه کمی که بالا بروی، نازنین دختری از آب بیرون میآید. دستت را میگیرد و میکشد تو باغ. وارد آن باغ که شدی، هزار تایی دختر دورت را میگیرند.
هرکدام یک جور غمزه میآیند. اگر به هیچ کدام اعتنا نکنی، قصری جلو نظرت پیدا میشود. وارد قصر میشوی، تختی زبرجدی آنجا گذاشتهاند. عکسی به دیوار است. دختری تو آن عکس است که تاج یاقوت سرخ رو سرش است. پات را رو تخت میگذاری. عکس میشود یک دختر و میآید جلو تو و دست به سینه میایستد. نقاب هم به صورت زده است. خوب که تماشا کرد، دست او را میگیری و میرسی به آنجایی که میخواهی و آن شخص را میبینی. اگر تا ده سال هم به او دست نزنی، او همان طور میایستد.
حاتم دست پیرمرد را بوسید و با او خداحافظی کرد و راه افتاد. همان طور که پیرمرد گفته بود، رفتار کرد. تا جایی که عکس تبدیل به دختر شد و آمد ایستاد جلو حاتم. حاتم نقاب او را کنار زد و دید اگر تمام نقاشهای عالم جمع بشوند، نمیتوانند حلقهی یک چشم او را بکشند. حاتم سه روز محو تماشای دختره بود.
روز سوم حاتم به خودش گفت اگر یک عمر هم بنشینی، از تماشایش سیر نمیشوی. احمد بیچاره هم تو غم جدایی مانده. دست دختره را گرفت که یکهو یک نفر از زیر تخت بیرون آمد و لگدی به حاتم زد که ای خیرهسر! چه کار میکنی؟
حاتم بیهوش شد. به هوش که آمد، تو یک بیابان بیآب و علفی افتاده. صدایی به گوش او خورد. که یک بار دیدم. بار دیگر هوس است. رفت دنبال صدا. دو شب و دو روز راه رفت تا رسید به جایی که پیرمردی نشسته بود لب جو، ناله میکرد. حاتم سلام کرد و گفت: ای پیرمرد! چه دیدهای که بار دیگر هوس است؟
پیرمرد گفت: من عاشق دختری بودم. او از من تخم مروارید خواست. دنبال آن تا کوه قاف آمدم که یک دفعه نازنینی مرا به باغی کشید. چند هزار نازنین دورم را گرفتند و هرکدام یک جور غمزه میآمدند. من به طرف یکی از آنها دست دراز کردم که یکهو دختری که تو عکس بود و تاج یاقوت رو سرش بود، جلو آمد و کشیدهای به گوشم زد و گفت دور شو! هفت سال بیهوش بودم. وقتی به هوش آمدم، خودم را تو این بیابان دیدم. هرچه میگردم، راهی پیدا نمیکنم.
حاتم گفت: اگر قول بدهی که دیگر دست به آن نازنینها نزنی، تو را میبرم آنجا.
حاتم او را برد به باغچه و گفت: این همان جایی است که آن نازنین از دریا بیرون میآید و تو را میبرد.
پیرمرد از حاتم تشکر کرد. حاتم خداحافظی کرد و راه افتاد تا رسید لب دریا. دید دختر ماهی آنجا نشسته است. به او گفت: من باید بروم. نشانی خودم را میدهم. اگر خواستی تو خشکی زندگی کنی، بیا پیش من.
دختر ماهی قبول کرد. با هم خداحافظی کردند و حاتم راه افتاد تا رسید پیش جوان درویش. یک شب پیش او ماند. بعد راه افتاد تا رسید به دختر خرس. یک ماه پیش دختر خرس ماند. وقتی خواست راه بیفتد، گفت: اگر خواستی بین آدمها زندگی کنی، کسی را میفرستم که پیش من بیایی.
دختر قبول کرد. حاتم از او خداحافظی کرد و سر راه کفتارها را دید که به قول خودشان وفا کرده بودند. حاتم رفت تا رسید به شغالها. یک شب پیش آنها ماند. دید سه چهار تا بچه شغال هم آنجاست. خوشحال بودند که بچهدار شدهاند. با آنها هم خداحافظی کرد و راه افتاد تا رسید به شاهآباد.
احمد را تو مهمان خانه پیدا کرد. با هم رفتند پیش دختره. دختره از پشت پرده به حاتم گفت: من همان روز اول میخواستم که با درخواست شما موافقت کنم، اما به خاطر مردم نمیتوانستم. چون عهد کرده بودم که زن مردی نشوم. حالا من مال توام.
حاتم دختره را بخشید به احمد. هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. حاتم فرستاد دنبال دختر خرس و دختر ماهی. آنها هم آمدند و با هم برگشتند به یمن و سالهای سال به خیر و خوشی با هم زندگی کردند.
خیلی بی سر و ته بود ما حاتم رو به دست و دلبازی میشناختیم این اراجیف چی بود سر هم کرده بودید