شاید اصلاً دوقلوهای همسان وجود نداشته باشند

مطالعۀ دوقلوها طی قرن گذشته هم چیزهای زیادی به ما آموخته، هم فریب‌های بزرگی به دنبال داشته است.

شاید اصلاً دوقلوهای همسان وجود نداشته باشند

نوع رابطه‌ای که بین دوقلوها وجود دارد، موضوع داستان‌ها و افسانه‌های فراوان است. برخی معتقدند دوقلوها با نیرویی فراطبیعی به هم مربوطند. طوری که اگر هزاران کیلومتر از هم دور باشند، با حسی درونی از همدیگر خبر دارند. مطالعۀ دوقلوها، به‌ویژه دوقلوهای همسان، و از آن هم مهم‌تر، دوقلوهای همسانی که در محیط‌های متفاوتی بزرگ شده‌اند، جایگاه ویژه‌ای در فهمِ نقش وراثت و تربیت در ساخته‌شدن شخصیت ما داشته است. اما هر چه ابزارها و روش‌های این تحقیقات دقیق‌تر شده است، از میزان نتایج شگفت‌انگیزشان کاسته شده است. چرا؟

گوین اونز، ایان نوشت: سیزده روز پیش از شروع جنگ جهانی دوم، زنی سی‌وپنج‌ساله که مجرد و مهاجر بود در بیمارستان مموریال شهر پیکوا در ایالت اوهایو دوقلویی همسان و اندکی نارس به دنیا آورد و فوراً آن‌ها را سپرد تا برایشان سرپرستی پیدا شود. نوزادها که پسر بودند ماه اول زندگی‌شان را در پرورشگاه گذراندند تا اینکه آقای ارنست و خانم سارا اسپرینگر یکی از آن‌ها را به فرزندی پذیرفتند -البته اگر به‌دروغ به آن‌ها نگفته بودند که قل دیگر مرده است هر دو نوزاد را به فرزندی می‌پذیرفتند. دو هفته بعد جس و لوسیل لوئیس نوزاد دیگر را به فرزندی پذیرفتند. وقتی در دادگاه برگه‌های مخصوص پذیرش فرزند را امضا می‌کردند نوزاد را جیمز نامیدند که به گفته منشی دادگاه «همان اسمی بود که خانواده اسپرینگر هم روی فرزندخوانده‌شان گذاشتند». تا آن موقع آن‌ها نمی‌دانستند که این نوزاد قل دیگری هم دارد.

بچه‌ها در خانواده‌هایی اهل اوهایو متعلق به طبقۀ متوسط و در فاصله ۶۴کیلومتری یکدیگر بزرگ شدند. جیمز لوئیس شش‌ساله بود که از فرزندخوانده‌بودنش مطلع شد، ولی تازه در اواخر دهۀ سی عمرش درصدد برآمد تا با مراجعه به دادگاه اوهایو خانوادۀ واقعی‌اش را بیابد. سال ۱۹۷۹ آژانس فرزندخواندگی نامه‌ای برای جیمز اسپرینگر نوشت. او از شنیدن این خبر شگفت‌زده شد چون در نوجوانی به او گفته بودند که قل دیگرش هنگام تولد مرده است. او با لوئیس تماس گرفت و چهار روز بعد با هم ملاقات کردند -دیداری که اگرچه با استرس شروع شد ولی با لبخندهای سرشاراز شادی ادامه یافت. انتشار اخبار مربوط به آن‌ها توماس بوچارد، روانشناس ساکن شهر مینیاپولیس، را بر آن داشت تا با آن‌ها تماس بگیرد و مجموعه‌ای از مصاحبه‌ها و آزمایش‌ها را روی آن‌ها انجام دهد. این دوقلوها، که به نام دوقلوهای جیم مشهور شدند، در مرکز توجه بوچارد قرار گرفتند.

پس از تحقیقات معلوم شد جیمزها هر دو معاون کلانتر هستند، و هر دو مدتی در شرکت مک‌دونالد و پمپ بنزین شاغل بوده‌اند؛ هر دو هم برای تعطیلات با شورلت‌های آبی‌رنگشان به سواحل پاس-اِ-گریل در ایالت فلوریدا می‌روند. اسم سگ‌هایشان توی بود و هر دو برادری به نام لری داشتند. نام همسر اول هر دوی آن‌ها لیندا بود و پس از طلاق هم هر دو با زن‌هایی همنام به نام بتی ازدواج کرده بودند. هر دو نام پسر اولشان را جیمز آلن گذشته بودند. ریاضی هر دو خوب بود ولی در املا ضعیف بودند، به نجاری علاقه‌مند بودند، ناخن‌هایشان را می‌جویدند، پشت‌سرهم سیگار اسلیم می‌کشیدند و آبجو میلر لایت می‌خوردند. هر دو به بواسیر مبتلا بودند، از ۱۸سالگی هم با میگرن دست‌وپنجه نرم می‌کردند، و اوایل دهۀ سی زندگی‌شان ۱۰ پوند اضافه‌وزن پیدا کردند. آن‌ها همچنین ناراحتی قلبی و سبک خوابی شبیه هم داشتند.

از میان ۱۸۹۴ دوقلویی که جداگانه پرورش یافتند و بین سال‌های ۱۹۲۲ و ۲۰۱۸ در سراسر جهان تحت آزمایش‌های روان‌شناسان قرار گرفتند ماجرای «دوقلوهای جیم» به‌مراتب بیشتر از بقیه مورد استناد قرار گرفته است، عمدتاً به این دلیل که این مورد قویاً برتری و غلبۀ طبیعت بر تربیت را نشان می‌داد و بنابراین، به بهترین وجه، دریافتی که بوچارد در ذهن داشت را تأیید می‌کرد. داستان آن‌ها در سرتاسر جهان پخش شد، از روزنامه‌های سراسری گرفته تا برنامۀ «نمایش امشب با بازی جانی کارسون» تا کتاب‌های درسی مدرسه و دانشگاه. بعدتر این ماجرا در سرتاسر اینترنت هم پخش شد؛ طی۴۴ سال مدام هرجا در رسانه‌ها بحثی دربارۀ دوقلوها بود سروکلۀ این داستان هم پیدا می‌شد، بی‌آنکه حتی اشارۀ اندکی به تفاوت‌های قابل‌توجه این دو مرد بشود.

بعضی از گزارش‌ها این داستان را همراه با دو مورد دیگر از نمونۀ دوقلوهای بوچارد برجسته کرده‌اند. اُسکار استور و جک یوف دوقلوهای همسانی بودند که در سال ۱۹۳۳ در جزیرۀ ترینیداد از مادری آلمانی و پدری یهودی-رومانیایی متولد شدند، اما شش ماه بعد به دلیل جدایی پدر و مادرشان از هم جدا شدند. اسکار را مادرش در آلمان مطابق با آیین کاتولیک پرورش داد. او به سازمان جوانان هیتلری پیوست. اما جک در کنار پدرش در ترینیداد و بر اساس آیین یهودی بزرگ شد. آن‌ها در ۲۱سالگی دیدار کوتاهی داشتند و بعد دوباره در ۴۷سالگی به هم پیوستند. با آنکه دیدگاه‌های بسیار متفاوتی داشتند، اما طرز صحبت‌کردنشان شبیه هم بود و ذائقۀ غذایی یکسانی داشتند. آن‌ها عادت‌های رفتاری مشترکی هم داشتند، مثلاً قبل از اینکه از توالت استفاده کنند سیفون را می‌کشیدند یا اینکه آن‌قدر بلند عطسه می‌کردند که توجه اطرافیان جلب می‌شد. مورد دیگر «دوقلوهای خندان» بودند. این دوقلوهای همسان که نامشان دافنه گودشیپ و باربارا هربرت بود بعد از اینکه مادر فنلاندی‌شان طبق گفته‌ها خودکشی کرد توسط دو خانوادۀ بریتانیایی به فرزندی پذیرفته شدند. آن‌ها در سال ۱۹۷۹ و در سن ۴۰سالگی باز به هم رسیدند. آن دو برخلاف اعضای خانواده‌هایی که در آن‌ها بزرگ شده بودند مرتب می‌خندیدند، از ارتفاع می‌ترسیدند، موهایشان را خرمایی‌رنگ می‌کردند و برای نخستین‌بار همسرشان را حین رقص کریسمس در تالار شهر ملاقات کرده بودند.

از این نمونه‌ها برای احیای این عقیده که تفاوت در نوع تربیت تغییری در آنچه می‌شویم ایجاد نمی‌کند استفاده می‌شود: بله همه‌اش به زیست‌شناسی مربوط است مخصوصاً مکانیسم‌های خودکار ژنتیک مندل -نظریه‌ای که سابقۀ تاریخی طولانی‌ای دارد. اما پس ازآنکه ژنوم انسانی در سال ۲۰۰۳ توالی‌یابی شد درک ما از ژنتیک تغییر زیادی کرد. نتیجه این بود که تعداد ژن‌های ما بسیار کمتر از آنچه انتظار داشتیم هستند (حدود ۲۰ هزار درحالی‌که تعداد پیش‌بینی‌شده ۱۰۰ هزار بود) و نیز اینکه برای هر چیزی تعداد بسیار کمتری از آنچه انتظار داشتیم ژن اختصاص‌ یافته است. مثلاً ویژگی پیچیده‌ای مانند هوش شامل شبکه‌ای بیشتر از هزار ژن است که با محیط در حال تعامل‌اند. یافته‌های دیگری که به تضعیف جبرگرایی ژنتیکی منجر شدند اشاره کردند که فشارهای محیطی باعث ایجاد تغییرات در عملکرد سلول و نیز بروز ژن‌ها می‌شوند بی‌آنکه تغییری در دی‌‌ان‌‌ای ایجاد کنند، چیزی که به نام اپی‌ژنتیک شناخته می‌شود. (این تغییر طی نسل‌ها هم ادامه می‌یابد)؛ پیشرفت علوم اعصاب هم ‌نشان داده است که مغز منعطف ما بر اساس تجربیات ما شکل می‌گیرد.

البته هنوز بسیاری از کسانی که به مطالعات دوقلوها می‌پردازند در برابر این یافته‌های جدید مقاومت می‌کنند و این بیانگر تأثیرات ریشه‌دار و عمیق تفکرات افسانه‌ای حول دوقلوهاست که دیر زمانی است بر ادراک ما از خود و دیگری سایه افکنده است.

سی‌سال پیش وقتی شروع به نوشتن دربارۀ دوقلوها کردم از چند متخصص که به زنانی که چندقلو به دنیا می‌آوردند مشاوره می‌دادند پرسیدم چرا در دوقلوهای همسان مطابقت رفتاری رخ می‌دهد. در کمال تعجب، همۀ آن‌ها با قاطعیت به تله‌پاتی اشاره کردند -چیزی شبیه دوقلوهای به‌هم‌چسبیده ولی جداشدۀ رمان دو برادر کورزیکایی (۱۸۴۴)  1اثر الکساندر دوما که با آنکه از هم دور هستند از فکرهای هم باخبرند. جون وودوارد که خودش دوقلوست و روان‌درمانگر هم هست می‌گوید شواهدی از وجود ادراک فراحسی در دوقلوهای همسان وجود دارد که ظاهراً فقط بعضی دوقلوها از این ویژگی برخوردارند -کمی شبیه داستان بوشمن‌ها2 در صحرای کالاهاری که فقط چون حس می‌کنند عمویشان در دردسر افتاده است برای دیدن او کیلومترها مسیر را می‌پیمایند.

من کاملاً مطلع بودم که ادعاهای مربوط به تله‌پاتی بین دوقلوها یا دیگر افراد از آزمون‌های بالینی سربلند بیرون نیامده‌اند و این مثال‌های اسرارآمیز از پیش‌آگاهی نمونۀ خوبی بودند برای اینکه چرا حکایت‌ها شواهد خوبی نیستند. اما به‌هرحال این اظهارات برایم جالب بودند، چون همین داستان‌های غیرعادی دلیل عمدۀ شیفتگی ما به دوقلوهاست. تاریخ فرهنگ ما سرشار از داستان‌های اسرارآمیز دوقلوهاست -شاید چون ایدۀ داشتن همزاد بسیار جالب است، نمونه‌ای هم‌شکل خودمان که افکار و ترس‌های ما را بازتاب می‌دهد، یا همدمی که علایق ما را خوب می‌شناسد و به ما این اطمینان را می‌دهد که هیچگاه تنها نخواهیم ماند. شاید علت شیفتگی ما به مقولۀ دوقلوها این بینش باشد که در درون ما انسان متفاوتی وجود دارد، یک دوقلوی درونی، چیزی شبیه جکیل وهاید3.

و شیفتگی ما به دوقلوهای همسان که انگار با دیگران فرق دارند -جفتی که آن‌قدر با هم هماهنگ‌اند که یکی‌شان می‌تواند خودش را به‌جای دیگری جا بزند و بقیه را فریب دهد؛ یا این ایدۀ به همان اندازه فراگیر که برای اینکه یکی از قل‌ها رشد کند باید قل دیگر را بکشد. رُمولوس و رِموس را در نظر بگیرید، دوقلوهای زن عفیفی به نام رئا سیلویا و یکی از ایزدان به نام مارس که گرگی به آن‌ها شیر داد و بر علیه دشمنانشان متحد شدند -تا بر سر اینکه شهر را بر روی کدام یک از تپه‌های هفت‌گانه بسازند دعوایشان شد؛ سرانجام رُمولوس رِموس را کشت و شهر روم را بنا نهاد؛ یا ماجرای یعقوب و عیسو که چگونه یعقوب حق نخست‌زادگی را از برادرش ربود تا موردتوجه پدرشان اسحاق قرار گیرد. این تفکر سراسر اسطوره‌ای به‌ویژه دربارۀ دوقلوهای همسان که با باوری راسخ به بنیادگرایی ژنتیکی سنتی همراه شده است، و نیز استفادۀ برخی چهره‌های شاخص این تفکر از شواهد دروغین یا دست‌کاری شواهد، علم مطالعات دوقلوها را آلوده‌ کرده است.

وقتی فرانسیس گالتون، پسرعموی جامع‌الاطراف داروین، در سال ۱۸۷۵ دربارۀ ۳۵ جفت دوقلو که همسان به نظر می‌رسیدند و ۲۰ جفت دوقلوی ظاهراً غیرهمسان مقاله‌ای نوشت، دانشمندان برای نخستین‌بار به ظرفیت‌های مطالعات دوقلوها پی بردند. او با استفاده از گزارش‌های آن‌ها نتیجه گرفت که دوقلوهایی که می‌گفتند شبیه‌ یکدیگرند ویژگی‌ها و علایق شبیه هم داشتند ولی آن‌هایی که می‌گفتند با یکدیگر متفاوت‌اند با گذر زمان متفاوت‌تر شدند. در هر دو گروه به گفتۀ گالتون: «تأثیرات بیرونی یکسان بودند؛ دوقلوها هیچ‌وقت از هم جدا نشده بودند». گالتون ادعا می‌کرد نتایج آزمایش‌های او اثبات کرده‌اند که «طبیعت به میزان زیادی بر تربیت غلبه دارد».

کارهای گالتون با دوقلوها عقاید مشکوک او دربارۀ پاک‌سازی جمعیت را تقویت کردند، نوعی پاک‌سازی قومی که محرک عقاید اصلاح نژادی نازی‌ها شد و به شکل‌گیری تحقیقات بدنام یوزف منگله روی ۱۵۰۰ جفت دوقلو کمک کردند. این پزشک که به «فرشتۀ مرگ» معروف بود هر جفت دوقلویی را که در میان زندانیان تازه‌وارد می‌دید برای انجام آزمایش جدا می‌کرد. در یک مورد دستیارش به قلب ۱۴ جفت دوقلوی رومانیایی کلروفورم تزریق کرد و پس از آن منگله بدن‌های آن‌ها را تشریح کرد. در موردی دیگر او یک جفت دوقلوی رومانیایی را به هم دوخت تا دوقلوهای به‌هم‌پیوسته پدید آورد. آن‌ها به‌خاطر عفونت بدن و سیاه‌مردگی مردند. مورد دیگر این بود که مجرای ادراری دختری را به رودۀ بزرگ او وصل کرد. بعضی وقت‌ها خیلی راحت به آن‌ها شلیک می‌کرد و بعد بدنشان را تشریح می‌کرد.

فاش‌شدن جنایت های منگله مطالعات دوقلوها را بدنام کرد، اما چون جایگزین‌های کمی برای بررسی سهم ژن ها در تعیین ویژگی‌های خاص داریم، تحقیقات بر روی دوقلوها همچنان ادامه یافته است. طی چند دهۀ اخیر مطالعات دوقلوها برای آزمودن هرچیزی به کار گرفته شده‌، از این مسئله که آیا ویتامین سی می تواند مانع سرماخوردگی شود (که نمی‌تواند) تا این سؤال که آیا همجنس‌گرایی منشأ ژنتیکی دارد (که در مردان همجنس‌گرا تأثیر ژن‌ها جزئی و در زنان همجنس‌گرا حتی کمتر است).

روش اصلی تحقیق مبتنی بر دوقلوها مقایسۀ دوقلوهای دوتخمکی یا ناهمسان با دوقلوهای تک‌تخمکی یا همسان که بسیار نادرند -از ۲۵۰ تولد ۱ مورد (نصف فراوانی دوقلوهای ناهمسان) است. مبنای این رویکرد این فرض است که با اینکه محیط زندگی هر دو گروه یکسان است، اما چون دوقلوهای ناهمسان فقط در نیمی از ژن‌هایشان مشترک‌اند هرگونه تفاوت رفتاری قابل‌توجه باید به ژن‌ها مربوط باشد و می‌توان به‌راحتی نقشی وراثتی به آن نسبت داد.

مثلاً یکی از این پژوهش‌ها گروه نمونۀ عظیمی شامل ۱۱۱۱۷ دوقلو را بررسی کرد که در روزنامۀ گاردین در مقاله‌ای با عنوان «عامل نیمی از تغییرات در نتایج آزمون‌ها ژنتیک است» 4 به آن پرداخته شد. نویسندگان پژوهش در اواخر مقاله‌شان به یک اشکال بالقوۀ روش‌شناختی اشاره کرده‌اند: «فرض محیط یکسان -به این معنا که محیط برای دوقلوهای تک‌تخمکی و دوتخمکی یکسان است». اعتراف به این مشکل نویسندگان را از ادعاهایی جسورانه دربارۀ نقش ژنتیک در نحوۀ عملکرد در امتحانات بازنداشته است. اما مشکل بزرگ‌تر از این حرف‌هاست و ادعاهای مربوط به وراثت را در مطالعات اجتماعی تضعیف می‌کند.

این شکاف در تجربه‌ها از رحم مادر شروع می‌شود، چون برخلاف دوقلوهای همسان ممکن است یکی از قل‌های دوقلوی ناهمسان از دیگری بزرگ‌تر باشد و فضای بیشتری را در اختیار داشته باشد. همچنین هر کدام آن‌ها جفت مخصوص به خود را دارند (برخلاف بیشتر دوقلوهای همسان). یک فراتحلیل دربارۀ تأثیرات محیط جنینی بر بهرۀ هوشی به این نتیجه رسید که ۲۰ درصد از تفاوت بهرۀ هوشی دوقلوهای ناهمسان به دلیل تفاوت محیط جنینی است و از این مهم‌تر با افزایش سن دوقلوهای ناهمسان این شکاف در تجربه‌ها عمیق‌تر هم می‌شود.

مطالعۀ دوقلوها، به‌ویژه دوقلوهای همسان، و از آن هم مهم‌تر، دوقلوهای همسانی که در محیط‌های متفاوتی بزرگ شده‌اند، جایگاه ویژه‌ای در فهمِ نقش وراثت و تربیت در ساخته‌شدن شخصیت ما داشته است

وقتی که در مدرسه بودم در کلاسم چند دوقلو حضور داشتند. یک جفت از آن‌ها به نام تامسون‌ها دوقلوی همسان بودند. هیچ‌یک از ما نمی‌توانستیم آن‌ها را از هم تشخیص دهیم و آن‌ها مثل یک روح در دو بدن بودند. جفت دیگر -که آن‌ها را ولینگتون می‌نامم- ظهور و بروز متفاوتی داشتند: اِمی موهای بور داشت، به ورزش علاقه‌مند بود و جذاب و محبوب بود؛ مری جذابیت کمتری داشت، موهایش قرمز بود و تعداد کمی دوست نزدیک داشت. آن‌ها به‌ندرت با هم بودند، رفتارهای متفاوتی با آن‌ها می‌شد و مسیرهایشان در زندگی متفاوت بود. شاید منشأ این تفاوت‌ها ژنتیکی بود، اما تجربیات عملیْ این تفاوت‌ها را بیشتر کرده بود. امی مدام به مهمانی می‌رفت، زمان کمی را به درس‌خواندن اختصاص می‌داد، زیاد نوشیدنی می‌خورد و حشیش می‌کشید. همۀ این رفتارها می‌توانستند بر عملکرد او در امتحانات تأثیر بگذارند.

درمورد تامپسون‌ها که دوقلوهای همسان بودند ما مطمئنیم که نتایج مشابه آن‌ها در امتحانات به ژنتیک مربوط بود، چون محیط مشترکی داشتند و رفتارهایشان را از همدیگر تقلید می‌کردند. اما در دوقلوهای ولینگتون تفاوت نوع زندگی (و نتایج امتحانات) ممکن است به دلایل ژنتیک، محیط یا هر دو باشد که این تفاوت با افزایش سن آن‌ها بیشتر هم می‌شود.

در روش تحقیقاتی دیگری که با آنکه جالب‌توجه است کمتر انجام می‌شود دوقلوهایی را که موقع تولد از هم جدا شده‌اند با هم مقایسه می‌کنند. پیشرو این نوع تحقیقات سر سیریل برت، روان‌شناس بریتانیایی و طرف‌دار سرسخت اصلاح نژاد، بود که مدعی بود بهرۀ هوشی و تفاوت‌های دیگر بین نژادها و طبقات اجتماعی به وراثت مربوط است. برت به هیئت اداره‌کنندۀ کشور توصیه کرد آزمون ۱۱-پلاس را در مدارس بریتانیا راه‌اندازی کنند (برای سواکردن ۲۰درصد بالای دانش‌آموزان برای رفتن به دبیرستان و فرستادن مابقی به فنی حرفه‌ای). او همچنین با تأکید بر فطری‌بودن بهرۀ هوشی خواستار گنجاندن آزمون هوش در این آزمون شد. او نتایجش را بر مبنای مطالعات دوقلوهای همسان جداشده به دست می‌آورد که مدعی بود با سه دستیارش در دهه‌های ۵۰ و ۶۰ میلادی انجام داده است.

اندکی پس از مرگ برت در ۱۹۷۱ همۀ گزارش‌ها و یادداشت‌های او سوزانده شدند و پس از آن شهرت او هم افول کرد. هیچ ردی از دو نفر از محققانی که در مقالات او نامشان به‌عنوان نویسندگان همکار ذکر می‌شد یافت نشد (وقتی دربارۀ آن‌ها سؤال شد برت گفت هر دو «مهاجرت کرده‌اند» -ولی او نمی‌داند به کجا رفته‌اند) و واضح بود سومین همکار نویسنده را او از خودش ساخته بود. روان‌شناس آمریکایی، لئون کامین، در کتابش دانش و سیاست بهرۀ هوشی(۱۹۷۴)  5به این نکته اشاره کرده است که در سال ۱۹۵۵ برت بعد از آزمایش بر روی ۲۱ جفت دوقلوی از هم جدا شده همبستگی ضریب هوشی آن‌ها را ۷۷۱/. اعلام کرد، بااین‌حال در دهۀ شصت میلادی وقتی گروه آماری او ۵۳ جفت بود او ضریب همبستگی را عددی مشابه عدد قبل اعلام کرد. از نظر کامین احتمال یکسان‌شدن ضریب همبستگی، آن هم در سه رقم اعشار، بسیار کم است. برخی جزئیات تفصیلی که برت مدعی است از دوقلوها به دست آورده است مایۀ شگفتی است: مثلاً از جفتی که از پدر و مادری ثروتمند متولد شدند و بعد به فرزندی پذیرفته شدند و به ادعای برت یکی در اسکاتلند غرق شکوه و جلال بزرگ شد و دیگری به یک چوپان سپرده شد (مثل پردیتا در حکایت زمستانی6). تیرخلاص را لسلی هیرنشاو، زندگینامه نویس برت که روزگاری شیفتۀ او بود، زد وقتی در سال ۱۹۷۹ به این جمع‌بندی رسید که همۀ مطالعات برت دربارۀ دوقلوها ساختگی بودند.

جریان بزرگ دیگر در مطالعات دوقلوهای جداشده تحت ‌تأثیر بوچارد بود، همان وراثت‌گرایی که کارگردان ماجراهای «دوقلوهای جیم» بود. بوچارد که مجذوب علم نژادشناسی شده بود آشکارا بیانیه‌ای را با عنوان: «جریان اصلی علم درباب هوش چه می‌گوید؟» که یکی از مروجان علم نژادشناسی، لیندا گاتفردسون، نوشته بود تأیید کرد. هدف بیانیه پاسخ‌دادن به کتاب منحنی زنگوله‌ای (۱۹۹۴)  7نوشتۀ ریچارد هرنشتاین و چارلز موری بود که در آن استدلال شده بود کم‌بودن بهرۀ هوشی منجر به فقر می‌شود و به همین دلیل تعداد فقرا در بین سیاهان بیشتر است. بوچارد همچنین تأییدیۀ پرشوری برای کتابی آشکارا نژادگرایانه‌ای به نام نژاد، تکامل، و رفتار (۱۹۹۵) 8اثر روان‌شناس کانادایی، جی. فیلیپ روشتون، نوشت. بوچارد برای تحقیقات مربوط به دوقلوها از حمایت‌های مالی صندوق پایونیر برخوردار بود که در سال ۱۹۳۷ توسط حامیان نازی‌ها بنیان‌گذاری شده بود. این صندوق سیاست حمایت از تحقیقات مربوط به اصلاح نژاد و «بهبود نژاد» را دنبال می‌کرد.

حامیان علم نژادشناسی به سمت مطالعات دوقلوها کشیده شدند. دلیل جذب‌شدن آن‌ها به این حوزه این بود که گمان می‌کردند اگر ثابت شود بهرۀ هوشی موروثی است، تفاوت بهرۀ هوشی بین جوامع مختلف را می‌توان ذاتی و مربوط به نژاد دانست. اما این برداشت اشتباهی از توارث است، چون توارث تأثیرات ژنتیک بر ویژگی‌های مربوط به یک جامعۀ آماری را بررسی می‌کند و نه اینکه تأثیرات ژنتیک بر دو جامعۀ آماری متفاوت را مقایسه کند. این مسئله را می‌توان با استفاده از چیزی که بیشتر از بهرۀ هوشی به وراثت وابسته است مثلاً طول قد نشان داد. دو جامعۀ آماری با ژن مشابه ممکن است به دلایل محیطی متوسط طول قد متفاوتی داشته باشند. مثلاً قد شهروندان کرۀ جنوبی به دلیل تغذیۀ مناسب طی چندین نسل ۸ سانتیمتر از شهروندان کرۀ شمالی بلندتر شده است. به همین ترتیب ممکن است، تحت‌تأثیر عوامل محیطی، متوسط بهرۀ هوشی دو جامعۀ آماری تفاوت داشته باشد -نکته‌ای که حامیان بوچارد برای آن ارزشی قائل نیستند.

مرکز مطالعات دوقلوها و تحقیقات خانواده در مینه‌سوتا با استفاده از بودجۀ صندوق پایونیر بخش دوقلوهای جدا پرورش‌یافته را بنا نهاد و از این دوقلوها برای گرفتن مجموعه‌ای از مصاحبه ها و آزمایش‌ها دعوت کرد. تحقیقات این مرکز پس از بررسی و مصاحبه از ۸۱ جفت دوقلوی همسان و ۵۶ جفت دوقلوی ناهمسان به پایان رسید. نتایج بوچارد باید باعث خوشحالی حامیان مالی او شده باشد، چون اعلام می‌کرد ۷۰ درصد بهرۀ هوشی بزرگسالان به وراثت مربوط است (بعدتر او رقم ۵۰ درصد را انتخاب کرد). اما روش های او و نتایجش تأثیری بر محققان دیگر نگذاشت. یکی از ایرادهای روش او سوگیری خودانتخابی بود. دوقلوهای همسان مورد بررسی او حدود دو سال قبل از آغاز آزمایش‌ها همدیگر را می‌شناختند و حتی برخی از زمان کودکی با هم آشنا بودند. همچنین محتمل به نظر می رسید که فقط دوقلوهایی که شباهت زیادی به هم داشتند به او مراجعه کنند. کامین، همان استادی که تقلب‌های مطالعاتی برت را فاش کرده بود، و همکارانش گفته‌اند که دوقلوها برای بیان داستان‌های موردپسندِ محققان تحت فشار بودند، همچنین مطالعات بوچارد «مشکلاتی جدی در طراحی، نوشتن گزارش‌ها و تحلیل داشتند».

مسئلۀ دیگر اینکه نتایج آزمایش‌های توارث بوچارد برمبنای فرض عدم شباهت محیطی بودند، درحالی‌که تقریباً همۀ دوقلوهای مورد مطالعۀ او در محیط‌های مربوط به طبقه متوسط سفیدپوست بزرگ شده بودند و اغلب با بستگانشان کنار هم زندگی می‌کردند. ریچارد نیسبت، استاد روان‌شناسی دانشگاه میشیگان که متخصص بهرۀ هوشی است، استدلال کرد که این فرضِ مبنایی غلط که همۀ خانواده‌هایی که فرزند پذیرفته‌اند متفاوت‌اند به برآورد بیش از حد تأثیر توارث منجر شده است. او درسال ۲۰۰۹ درمصاحبه‌ای به تایمز گفت «همۀ خانواده‌های فرزندپذیر مثل خانواده‌های شاد تولستوی شبیه هم هستند». از قضا بوچارد هم به این نکته اذعان کرده است که درصدهای او فقط مربوط به «طبقه متوسط در جوامع صنعتی» است و این حرف او در تناقض با فرض او مبنی بر«عدم شباهت محیط» است.

این ادعای بوچارد که با افزایش سن دوقلوها تأثیرات توارث بر بهرۀ هوشی افزایش پیدا می‌کند -و به‌این ترتیب ظرفیت واقعی بهرۀ هوشی آشکار می‌شود- هم به همان اندازه مسئله‌آفرین است. جیمز فلین که شاید پیشتاز نظریات مربوط به بهرۀ هوشی در نیم قرن گذشته است با این نظر مخالف است. او در کتابش، هوش چیست؟(۲۰۱۲) 9، مثالی از دوقلوهای همسانِ جداشده را که ذهنی تیزتر از حد متوسط داشتند آورده است که به‌خاطر تیزهوشی پایشان به کتابخانه باز شده، در کلاس‌های سطح بالا شرکت کرده‌اند و به دانشگاه رفته‌اند. او با این مثال این عقیده را که «فقط ژن‌های همسان» موجب شباهت نمرات بهرۀ هوشی مشابه می‌شوند را رد کرد و پیشنهاد کرد که «انتخاب محیط‌های مشابه توسط ژن‌های همسان قطعۀ گم‌شده پازل است». فلین این «اثر فزاینده» را در ستون مربوط به تأثیرات محیطی قرار داده است.

دانشمندان زیادی ارزش استفاده از ارزیابی‌های وراثتی برای پدیدارهای اجتماعی را زیر سؤال برده‌اند -اولاً به این دلیل که ممکن نیست بتوان مؤلفه‌های محیطی و ژنتیکی را جدا کرد و دوماً به این دلیل که نتایج این ارزیابی‌ها به نحوۀ تعریف جمعیت آماری هم وابسته است: به‌عبارت‌دیگر هرچه تعریفمان گسترده‌تر باشد درصد وراثت کمتر خواهد بود. بوچارد اذعان می‌کرد که در محیط‌های خارج از طبقه متوسط ارزیابی‌های وراثت‌پذیری کاهش می‌یابند، بنابراین درصدهای او «نباید به وضعیت‌های نامساعد محیطی هم تعمیم یابند». عصب‌شناس بریتانیایی، استیون رز، این مطلب را صریح‌تر بیان کرده است: «ارزیابی‌های وراثتی منجر به استفاده از کمیت‌های بی‌فایده برای ویژگی‌های ساختۀ اجتماع شد و بنابراین آشکارا آن‌ها را علمی کرد -نمونۀ دقیقی از وضعیتی که ورودی داده‌های نامعتبر به خروجی نامعتبر منجر می‌شود».

به نظر می‌رسد ژن‌ها کمتر از آنچه قبلاً تصور می‌شد می‌توانند رفتار انسان را پیش‌بینی کنند -مطالعۀ همبستگی سراسرژنوم[x] هم ما را به این نتیجه رهنمون می‌سازد. مطالعۀ همبستگی سراسرژنوم شاخص‌های ژنتیکی را برای آلل‌هایی که روی یک ویژگی در یک جمعیت مشخص تأثیر می‌گذارند می‌یابد و یک «نمرۀ چندژنی» به آن‌ها اختصاص می‌دهد. به این ترتیب، مطالعه روی ۵۴۸۸۸ ایسلندی که در نشریۀ ژنتیک طبیعت در سال ۲۰۱۸ چاپ شد نشان داد که تأثیر وراثت‌پذیری بر پیشرفت تحصیلی ۱۷ درصد است (در مقایسه با ۵۰ درصدی که در مطالعات دوقلوها به دست آمده بود).

کاترین پیج هاردن، استاد روان‌شناسی که از روش‌های مطالعات دوقلوها و نیز مطالعۀ همبستگی سراسرژنوم استفاده می‌کند، اذعان می‌کند که این دو روش تحقیق اجتماعی ممکن است نسبت به میزان تأثیرات وراثت‌پذیری زیاده‌روی کنند. او در سال ۲۰۲۱ به روزنامۀ آبزرور گفت «درمورد مطالعات دوقلوها تردیدهایی وجود دارد، مثلاً آنچه واقعاً باید به محیط نسبت داده شود به ژن‌ها ربط داده می‌شود». او افزود «اما درمورد مطالعات نمرۀ چندژنی، ممکن است افراد تصادفاً از نظر ژنتیکی متفاوت باشند ولی این تفاوت براثر عوامل محیطی پدید آمده باشد».

اگر افرادی با ژن‌های همسان در محیط مشابهی بزرگ شوند ممکن است که بهرۀ هوشی آن‌ها هم شبیه هم باشد. اما اگر در محیط‌های مختلف بزرگ شوند چه اتفاقی می‌افتد؟ مثل دوقلوهای رمان دو برادر کورزیکایی که یکی در کوهستان توسط یک خدمتکار بزرگ شد و دیگری همچون نجیب‌زاده‌ای در پاریس بزرگ شد. علی‌رغم سوگیری وراثتی شخص بوچارد، تحقیقات او به این پرسش پاسخ می‌دهند. او در مقاله‌ای به دوقلوهای همسان جداشده با تفاوت ۲۹ نمره در بهرۀ هوشی اشاره کرده است؛ درمقاله‌ای دیگر هم به ۲۴ نمره تفاوت اشاره کرده است.

اخیراً دو جفت دوقلوی همسان کلمبیایی بر اثر اشتباهی در بیمارستان با هم قاطی شدند یعنی هر قل با قل جفت دیگر به‌صورت دوقلوهای ناهمسان درآمدند: یک جفت از دوقلوها حوالی شهر لاپاز در خانواده‌ای فقیر به سبک روستایی بزرگ شد، جفت دیگر در شهر بین‌المللی بوگوتا و در خانواده‌ای متعلق به طبقه متوسط رو به پایین رشد کرد. وقتی در سال ۲۰۱۴ آن‌ها یکدیگر را ملاقات کردند گزارش‌های اولیه روی شباهت‌های آن‌ها تمرکز کرده بودند. اما وقتی یسیکا مونتویا، روان‌شناس کلمبیایی، و نانسی سگال، روان‌شناس آمریکایی که زمانی محقق ارشد بوچارد بود، هر چهار مرد را برای شرکت در تعدادی مصاحبه، آزمون‌های بهرۀ هوشی و پاسخ به پرسشنامه دعوت کردند، فهمیدند که دوقلوها حتی کمتر از آنچه پیش‌بینی می‌شد شبیه هم هستند. سگال در سال ۲۰۱۵ به روزنامۀ نیویورک تایمز گفت «دوقلوهای کلمبیایی واقعاً باعث شدند دربارۀ تأثیر محیط بیشتر فکر کنم». بعدتر او به مجلۀ آتلانتیک گفت «من حالا جایگاه خاصی برای نقش محیط‌های متفاوت قائل می‌شوم». تجربۀ مشابهی با یک جفت دوقلوی همسان کره‌ای هم جایگاهی که سگال برای «تأثیرات فرهنگی» قائل شده بود را مستحکم کرد. او در سال ۲۰۲۲ به روزنامۀ تلگراف گفت «تأثیرات فرهنگی واقعاً اثرگذاری بالایی دارند، بااین‌حال نمی‌توانند شباهت‌های ژنتیکی بنیادی را کاملاً از بین ببرند».

بااین‌حال بسیار آسان‌تر است که به شباهت‌ها توجه کنیم و درمورد اهمیت آن‌ها غلو کنیم ولی تفاوت‌ها را نادیده بگیریم. دوقلوهای جیم نمونه خوبی از این دست است. روشن است که ناراحتی‌های قلبی، میگرن، چاقی، سبک خواب، ناخن‌جویدن وحتی علاقه به ریاضیات منشأ ژنتیکی دارند. مشابهت‌های دیگر مثل یکی‌بودن مقصد تعطیلات، همانندی شغل و اتومبیل‌ها را هم تاحدودی می‌توان به تشابهات محیط زندگی نسبت داد. اما درمورد اینکه هر دو سیگار اسیلم می‌کشیدند، اسم سگ‌هایشان توی بود و همسرهایی به نام لیندا و بتی اختیار کرده بودند چه توجیهی می‌توان داشت؟ هیچ، فقط شانس. در مطالعاتی که روی دو هزار دوقلویی که جداگانه بزرگ شده‌اند انجام شده است ناگزیر همانندی‌هایی یافت شد، اما هیچ دوقلویی تطابقی شبیه آنچه در دوقلوهای جیم دیدیم نشان نداد.

از آنچه گفتیم چنین برمی‌آید که اساساً استفاده از دوقلوها برای پی‌بردن به نقش وراثت‌پذیری در رفتار انسان قابل‌اعتماد نیست. روش معمول مقایسۀ دوقلوهای همسان با دوقلوهای ناهمسان بسیار متزلزل است، چون نمی‌تواند تأثیرات متنوع محیط را که بیشتر دوقلوهای ناهمسان را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد اندازه بگیرد. روش بغرنج مقایسۀ دوقلوهایی که جداگانه بزرگ شده‌اند اگرچه حکایت‌های شیرینی خلق می‌کند، اما مشکلاتی جدی همچون شروع‌کردن با نمونه‌های کم، سوگیری خودانتخابی و نیز اشتباه در متفاوت فرض‌کردن محیط‌های زندگی دارد.

مطالعۀ دوقلوها هنوز به‌طور گسترده‌ای استفاده می‌شود و ممکن است همچنان مفید باقی بماند. کاربرد این مطالعه این است که وقتی مؤلفه‌های محیطی بین دوقلوهای همسان و ناهمسان تفاوتی ندارند ریشه‌های وراثتی بیماری‌ها و دیگر کنش‌های جسمانی را بیابد. اما فرق زیادی است بین نسبت‌دادن منشأ وراثتی به بیماری چشمی‌ای مثل تباهی لکه زرد با نسبت‌دادن منشأ وراثتی به چیزی مثل بهرۀ هوشی یا عملکرد تحصیلی که در آن‌ها تأثیرات زیستی و فرهنگی درهم‌پیچیده است و قابل‌تفکیک نیست.

حتی دوقلوهای جیم که در یک محدودۀ جغرافیایی، در یک ایالت و در خانواده‌هایی مشابه بزرگ شدند هم به‌خاطر نوع تربیت خاص خودشان داستان‌های مجزای مربوط خودشان را روایت می‌کردند. به این مطلب توجه کنید تا تصویر متفاوتی از آنچه شایع شد ببینید. وقتی آن‌ها برای اولین‌بار یکدیگر را ملاقات کردند مدل موی سر و صورتشان متفاوت بود (یکی اندکی شبیه الویس پرسلی و دیگری بیشتر شبیه بیتلزها بود). بچه‌هایشان هم‌ سن‌های متفاوتی داشتند و اسم بیشترشان هم با هم فرق داشت. اسپرینگر با همسر دومش، بتی، زندگی می‌کرد ولی لوئیس برای سومین بار ازدواج کرده بود. از همه مهم‌تر هر کسی که آن‌ها را ملاقات می‌کرد متوجه ویژگی‌های متفاوت شخصیتی آن دو می‌شد: اسپرینگر که برادر پرحرف‌تر بود می‌گفت که خودش «آسان‌گیرتر و بی خیال‌تر» است، درحالی‌که لوئیس «سخت‌گیرتر» است. لوئیس بین جمع کم‌حرف بود و ترجیح می‌داد در خلوت افکارش را بنویسد.

وقتی از داستان‌های شورانگیز مربوط به زندگی‌ مشابه دوقلوها پرده برداریم، افسون و جادویی که حول این داستان‌ها پدید آمده ناپدید می‌شود. آنچه به‌جای افسانۀ نیمۀ پنهان می‌نشیند چیزی جز داستان‌های معمولی از تفاوت‌های روزمره نیست، داستان‌هایی که بیانگر فردیت منحصربه‌فرد ما هستند که بخشی است از وراثت همۀ افراد ازجمله کسانی که همزاد ژنتیکی دارند.

این مطلب را گوین اونز نوشته و در تاریخ ۲۷ ژوئن ۲۰۲۳ با عنوان «The myth of mirrored twins» در وب‌سایت ایان منتشر شده است و برای نخستین بار در تاریخ ۱۳ شهریور ۱۴۰۲ با عنوان «شاید اصلاً دوقلوهای همسان وجود نداشته باشند» و با ترجمۀ سعید اکبری در وب‌سایت ترجمان علوم انسانی منتشر شده است.

گوین اونز (Gavin Evans) نویسندۀ بریتانیایی است. نوشته‌های او در نشریاتی چون گاردین و نیو اینترنشنالیست منتشر می‌شوند. ازجمله کتاب‌های او Mapreaders and Multitaskers: Men, Women, Nature, Nurture (2016) و The Story of Colour (2017) و Skin Deep: Journeys in the Divisive Science of Race (2019) هستند.

منبع: ترجمان
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها