داستان کوتاه افسانهای کوچک
داستان های کوتاه و خواندنی را بخوانید.
 
        
  افسانهای کوچک
  موش گفت: "دریغا که جهان هر روز کوچکتر میگردد! در آغاز به قدری بزرگ بود که میترسیدم، هی میدویدم و میدویدم، و خوشحال بودم که سرانجام در دور دست دیوارهایی در راست و چپ میدیدم، اما این دیوارهای دراز چنان زود تنگ شده است که من دیگر در آخرین اتاق هستم، و آنگاه در گوشه تلهای هست که من باید تویش بیفتم."
  
  گربه گقت: "فقط باید مسیرت را تغییر دهی" و آن را بلعید.
منبع: بیتوته
1980
 
                 
     
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
    