گویند در شهر بلخ قاضیان احکام نادرستی صادر می کردند بی گناهان را بزهکار و گناه کاران را معصوم جلوه می دادند از این رو دیوان بلخ، مثل هر دادگاه و محکمه ای شده است که احکام آن برخلاف حق باشد، از جمله حکایت زنده به گور کردن مردی در بلخ با حکم قاضی که بدین شرح می باشد...
خارکنی خری داشت که تا می توانست از گرده اش کار می کشید. صبح ها سوارش می شد؛ می رفت به صحرا و عصرها همة خارهایی را که کنده بود بارش می کرد و خودش هم می رفت آن بالا رو پشتة خارها می نشست و برمی گشت به خانه و شب ها یک مشت کاه پوسیده جلوش می ریخت.
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: «چرا دیر میآیی؟» جواب میداد: «یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم»....
در یکی از روزهای زمستان، یکی از علمای معروف برای نماز ظهر به مسجد رفت و در صحن مسجد قدری در آفتاب ایستاد تا گرم شود و در کنار آفتاب چهار پسربچه از شاگردان بازار نشسته بودند و ناهار میخوردند.....
در هندوستان درختی است که هر کس از میوهاش بخورد پیر نمیشود و عمرش جاودانه خواهد بود. پادشاه شهر این سخن را از مرد دانشمندی که به حضورش رسیده بود شنید و مشتاق خوردن آن میوه شد تا عمرش جاودانه باشد و مرگ در او اثر نکند. ....
در روزگار قدیم پیرمرد مسلمان و دانشمندی در شهر بخارا زندگی میکرد که او را خواجهی بخارایی مینامیدند. یک روز خواجه مال و ثروت خود را حساب کرد و دید مستطیع شده، یعنی ثروتش به حدی رسیده که مطابق دستور دین اسلام باید به سفر حج برود و زیارت خانه کعبه بر او واجب است-این بود که اسباب سفر آماده کرد و با قافله حاج بهطرف مکه حرکت کرد.....
روزی بود، روزگاری بود. مرد حمالی بود و یک روز داشت بار می برد که رسید به باغی. بارش را زمین گذاشت و گفت: خدایا! من بندهی توام، صاحب فلان فلان شده این باغ هم بندهی توست...
یک مرد شکارچی بود و یک سگ شکارچی تربیتشده داشت که با او کمک میکرد. سگ شکاری سگی بود لاغراندام با دستها و پاهای باریک و بلند که از هر حیوانی تندتر میدوید و همینکه شکارچی فرمان میداد…..
مرد سقایی خری داشت که از بس از آن خر کار کشیده، پشت خر دوتا شده و پر از جراحات و زخم ها گردیده بود. غذای خر بیچاره جز کاه چیز دیگری نبود، در حدی که خر آرزوی مرگ خودش را داشت. ..
یکی بود، یکی نبود. توی این بود و نبود، دختر خوشگل کوچولویی بود به اسم مهرناز که مادرش مرده بود و چون نمیتوانست خودش را از آب و گل دربیاورد و خوب به کار و بار خانه برسد، پدرش زن دیگری گرفت. یک سالی از این کار گذشت و زن بابای مهرناز دختری زائید و اسمش را گذاشت فرحناز. فرحناز کمی که بزرگ شد، همه دیدند که هیچ به خوشگلی مهرناز نیست.....