 
                             
            اما بشنوید که چرا پیرزن این دور و بر پیدا شده بود: روزی دختره برای هواخوری رفته بود کنار دریا که یک لنگهی کفش طلایی اش را آب برد. دختر خیلی ناراحت شد، اما چیزی به پسر پادشاه نگفت. آب لنگهی کفش را برد تا تو مملکت دیگری و نزدیک قصر پادشاه گیر کرد. روزی که مهترها اسبهای شاه را برده بودند تا آب بدهند، هیچ کدام از اسبها آب نخوردند....
 
                             
            یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود و این پادشاه وزیر باتدبیر و لایقی داشت. از طرفی پسر پادشاه و پسر وزیر با هم رفیق یکدل و یک جان بودند. روزی از روزها پسر وزیر با چند تا دوستش برای گردش رفتند دور و بر شهر. چند روزی گذشت، اما پسر وزیر برنگشت و هیچ کس هم از او خبری نداشت.
 
                             
            یک دخترى بود کچل که هیچکس حاضر نمىشد بگیردش. یک بابائى هم بود قُر که هیچکس حاضر نبود زنش بشود. این دو تا همدیگر را دیدند و با هم عروسى کردند به این شرط که هیچوقت خدا عیبى را که دارند به روى هم نیاورند….
 
                             
            پسرکى بود خیلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى یک نفر، مادر پسرک سه سیب خرید. یکى از سیبها را دم دالان گذاشت، یکى را پشت در و یکى را روى کلون….
 
                             
            روزى احمد تجار که مرد بسیار ثروتمندى بود براى تجارت عازم چین شد. احمد تجار زنى داشت که هر وقت مىخندید یک دستهٔ گل از دهانش بیرون مىریخت. احمد وقتى به چین رسید براى آنکه از تجارت او در آنجا جلوگیرى نکنند یک مجمعه پر از جواهرات براى براى شاه چین آماده کرد….
 
                             
            چوپان کچلى بود که هر روز گاو و گوسفندهاى اهالى ده را به صحرا مىبرد و مىچراند و با پولى که از این کار بهدست مىآورد زندگى خود و مادرش را مىگرداند….
 
                             
            بچه خیاطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدرش، او را صدا زد و بیدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مىدیدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خیاط خواب خود را تعریف نکرد….
 
                             
            گویند در شهر بلخ قاضیان احکام نادرستی صادر می کردند بی گناهان را بزهکار و گناه کاران را معصوم جلوه می دادند از این رو دیوان بلخ، مثل هر دادگاه و محکمه ای شده است که احکام آن برخلاف حق باشد، از جمله حکایت زنده به گور کردن مردی در بلخ با حکم قاضی که بدین شرح می باشد...
 
                             
            خارکنی خری داشت که تا می توانست از گرده اش کار می کشید. صبح ها سوارش می شد؛ می رفت به صحرا و عصرها همة خارهایی را که کنده بود بارش می کرد و خودش هم می رفت آن بالا رو پشتة خارها می نشست و برمی گشت به خانه و شب ها یک مشت کاه پوسیده جلوش می ریخت.
 
                             
            مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: «چرا دیر میآیی؟» جواب میداد: «یک ساعت بیشتر میخوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمیگیرم»....