روزگار سیاه زنی در خانه مادرشوهر: احساس می‌کنم کلفت هستم

زنی که در خانه مادرشوهر زندگی تلخی دارد، داستان زندگی خود را بازگو کرد.

روزگار سیاه زنی در خانه مادرشوهر: احساس می‌کنم کلفت هستم

این زن گفت: در خانواده ای مذهبی و سنتی که از لحاظ مالی متوسط بودند، متولد شدم. من فرزند آخر خانواده هستم و ۲ برادر بزرگ‎تر از خودم دارم. مادرم همیشه می گفت: خدا تو را بعد از دو فرزند پسر به ما داده است و تو خیلی برایمان عزیز بودی. پدرم کاسب بود.

از همان اوایل کودکی ام فردی پر انرژی و با انگیزه بودم. چون در محله های قدیمی شهر زندگی می کردیم، بیشتر اوقات با دختر همسایه مان وقتم را با بازی کردن می گذراندم و همین بازی کردن ها و جنب و جوش در کنار بچه ها مرا قانع می کرد. دوران دبستان و راهنمایی را پشت سرگذاشتم و وارد دوره دبیرستان شدم و تصمیم جدی برای ادامه تحصیل و درس خواندن داشتم ولی انگار بخت با من همراه نبود. سال آخر دبیرستان را به پایان رسانده بودم که متوجه بگومگوهای مادر و برادرانم شدم. گویا خبر از زندگی جدیدی برایم در پیش بود. از یک طرف هنوز وابسته خانه پدری بودم و از طرف دیگر در رویاهایم به دنبال زندگی با فردی که می تواند مرا به تمام آرزوهایم برساند  ...

«کریم» با خانواده اش به خواستگاری ام آمد. همه صحبت ها و قول و قرار عقد و عروسی با بزرگ‎ترها انجام شد و من و «کریم» پای سفره عقد نشستیم. «کریم» مغازه سوپرمارکت داشت. او ۲۸ساله بود و فرد خوبی به نظر می رسید. من و کریم بعد از ۲ ماه دوران عقد و نامزدی با برگزاری مجلس خصوصی عروسی، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. قرار شد چند سال اول با مادر شوهرم زندگی کنیم.

من هم چون کریم در مغازه شاغل بود و درآمد آن‎چنانی نداشت قبول کردم اما شرایط خانه مادرشوهرم با آن هایی که می گویند با مادرشوهرشان زندگی می کنند، زمین تا آسمان فرق داشت. ما مجبور به زندگی در طبقه پایین خانه مادرشوهرم بودیم . رفتار مادرشوهرم با من بسیار بد بود. در واقع من احساس می کردم مادرشوهرم کلفت گرفته است . 

رفتارها و برخوردهای مادرشوهرم، رفتار همسرم را تحت تاثیر قرار داد. نسبت به من دیگر هیچ احساسی نداشت. هیچ خرجی و نفقه ای نمی داد. حتی وقتی به او نیاز داشتم به من توجه نمی کرد. تصمیم گرفتم به دور از خانواده اش باشم؛ سراغ اجاره کردن خانه رفتم  ولی مادر شوهرم گفت که پسرم را از من جدا کردی.

من همان یک پسر را داشتم. این حرف های او بیشتر باعث سردی رابطه من با همسرم می شد و  به خاطر عذاب وجدانی که مادرش به او داده بود، همسرم بیشتر از من جدا شد.

چون شرایط اقتصادی و وضعیت مناسبی نداشتیم بعد از یک سال به خانه مادرشوهرم برگشتیم. از این که دوباره مجبور بودم به منزل مادرشوهرم برگردم خیلی ناراحت بودم و از این موضوع رنج می بردم. اما تنها دلخوشی من فرزندم بود که می توانستم با نفس کشیدن هایش و حس کردنش  در درون خودم، امید دوباره برای زندگی داشته باشم. ولی ای کاش ما را به حال خودمان رها می کردند.

مادرشوهرم بیان می کرد یا من یا همسرت، از بین این دو یکی را انتخاب کن.

من که دیگر تحمل رفتارها و زخم زبان های این زن را ندارم، برای اولین بار پایم به دادگاه و کلانتری باز شده و می خواهم از او به خاطر تهمت هایی که زده و دخالت هایی که در زندگی ام داشته، شکایت کنم. جروبحث های زیادی با همسرم دارم اما واقعا خسته شدم.با او درگیر شدم و  با فرزندم به خانه مادرم رفته ام اما دیگر نمی توانم تحمل کنم ....

با شکایت این زن ۲۳ ساله، بررسی های کارشناسی و اقدامات مشاوره ای برای گره گشایی از مشکلات وی با دستور ویژه سرگرد احسان سبکبار (رئیس کلانتری شفای مشهد) در دایره مددکاری اجتماعی آغاز شد.

منبع: خراسان
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 5
  • محمد

    خدا لعنت کنه اونایی که زور میگن ماهم گیر یک داماد وحشی افتادیم دین و ایمان نداره

  • من

    فقر
    ناآگاهی و جهل

    گلستونیه این مملکت

    نظرات شما -
    • کوچک زاده

      حرمت نگهداریم
      که فردا خودمان
      دچار مشکل نشیم

  • ناشناس

    زندگی با مادرشوهر بزرگترین اشتباه زوج های جوان است اگه‌ طبقه اضافه در خانه مادرشوهر هست وقرار هست عروس زندگی کنه بدید کرایه و یه حای دیگه برای عروستونوکرایه کنید
    من خودم کسی هستم که ۲۰ سال عمرم تو خونه مادرشوهر هدر رفت نه جونی فهمیدم نه تازه عروسی نه ماه عسل و نه هیچ چیزی از زندگی مشترک سگ‌روز بودم و خر شب
    روز کلفت مادرشوهر و شب کنیز شوهر
    از بس روز کار می کردم و اعصابم خرد میشد هرگز از دونفره بودنام لذت نبردم و همه چی سر شوهرم خالی می کردم که نمی تونه یه خونه بگیره و من زندگی خودمو داشته باشم مادرشوهرم هم جلو همه طوری رفتار می‌کرد که انگار من ملکه هستم و اونا نوکر اما کسی از بدبختی های من خبر نداشت و اگه یه وقت حرفی می زدم کسی باور نمی‌کرد
    من شده بودم کلفت و شوهرم نوکر هر کاری داشتن شوهر من و مت چون مثلا مجانی خونه اونا بودیم انجام می دادیم و هر کاری می‌کردیم وظیفه بود
    الانم که حدود ۱۵ سال هست از خونه مادرشوهر جدا شدم شوهرم که هنوز نقش نوکر بابا و خواهراشو اجرا می کنه البته من دیگه خودم از کلفتی کشیدم کنار اما دوران جوانی برباد رفته ام بر نمی گرده دوران خوشی جونی و دوران قشنگی که هرگز ندیدم و طعم خوشی هایی که نچشیدم
    خوشی هایی که هنوز حسرتش تو دلم مونده و هرگز جبران نمیشه
    دخترم خواست ازدواج کنه همون اول گفتم نه محله ما و نه محله مادرت هیچ کدوم حتی خونه کرایه نکن خودم دویدم و کمک کردم تا دخترم یه خونه کوچیک خرید تا بدبختی هایی که من کشیدم اون نکشه

  • ناشناس

    خدا نابود کنه کسی که انسانیت در وجودش نیست