افسانه نوش آفرین گوهرتاج/ قصهی دختری از دمشق و شاهزادهای از یمن که در میانهی طوفان به هم رسیدند/ قسمت ششم
امیرسلیم نوش آفرین را که دزدید، سی و نه روز اسب تاخت. روز چهلم رسید سر چشمهای. از اسب پیاده شد و نوش آفرین را که هنوز بیهوش بود، آورد پائین و خواباند کنار چشمه و زود به هوشش آورد. دختره تا به هوش آمد و دید کنار چشمه دراز کشیده و تنها امیرسلیم کنارش نشسته، پا شد و گفت: اینجا کجاست؟ من اینجا چه کار میکنم....
 
        امیرسلیم گفت: ای امیرسلیم به فدات. راستش را بخواهی، من به ملک ابراهیم زهر دادم و تو را برداشتم و دارم میبرمت دمشق که عقدت کنم.
نوش آفرین تا این حرف را شنید، دنیا در نظرش تیره و تار شد. رو کرد به امیرسلیم و گفت: ای نامرد! تو سگ کی باشی که به ملک ابراهیم زهر بدهی؟
افسانه نوش آفرین گوهرتاج قسمت ششم
امیرسلیم که دید دختره پا به رکاب نمیدهد، خواست زهرچشمی بگیرد و شمشیرش را کشید و حوالهی دختره کرد که نوش آفرین پرید و مچش را گرفت و شمشیر را از دستش بیرون کشید یک ضرب به کمرش زد که مثل خیارتر از وسط نصف شد. سرش را از گردن جدا کرد و بست به ترک اسب و لباسش را هم درآورد و تو آب چشمه شست و پوشید و راه افتاد که برود. رخ که آن دور و بر میگشت، چشمش افتاد به نوش آفرین و خیال کرد که امیرسلیم است. از بالا داد زد: ای حرام زاده در نرو که رسیدم. بگو نوش آفرین را چه کار کردهای؟
نوش آفرین صدا را که شنید و رخ را دید، خوشحال شد و خواست سر به سر رخ بگذارد. گفت: کشتمش و حالا هم میروم کار ملک ابراهیم را بسازم.

رخ طاقت نیاورد و شیرجه زد پائین و دختره را به نوکش گرفت و خواست بزند به زمین که نوش آفرین ترسید و آشنایی داد. رخ نگاه کرد و دید نوش آفرین است که لباس امیرسلیم را پوشیده. پرسید که چی شده؟ نوش آفرین سیر تا پیاز قضیه را برایش تعریف کرد. رخ گفت: حالا که این طور شده، باید تو را برسانم به ملک ابراهیم.
رخ نوش آفرین و اسبش را برداشت و پرید و خیلی زود رساندش به شهر سراندیب، تو باغی که شاهزاده و دوستهایش خانه گرفته بودند، گذاشتش رو زمین. نوش آفرین سر امیرسلیم را گرفت و راه افتاد به طرف اتاق ملک ابراهیم. ملک ابراهیم تا او را دید، نشناختش و خیال کرد که امیرسلیم آمده. گفت: ای حرام زاده! با نوش آفرین چه کار کردهای؟
نوش آفرین صدایش را عوض کرد و گفت: نوش آفرین را بردم و حالا آمدهام تو را سربه نیست کنم.
دنیا در نظر ملک ابراهیم تیره و تار شد. دست به شمشیر برد که رخ پیش دستی کرد و گفت: شاهزاده! دست نگه دار.
ملک ابراهیم نگاه کرد و طاق ابروی نوش آفرین را دید. دقت کرد و دید که سر امیرسلیم تو دست اوست. نعرهای زد و بی هوش شد و افتاد رو زمین. دختره هم غش کرد و افتاد رو شاهزاده. از آن طرف نعرهی ملک ابراهیم که بلند شد، خان محمد و حمید ملاح سراسیمه دویدند. ملک ابراهیم را دیدند که بی هوش و گوش دراز کشیده رو زمین و امیرسلیم هم افتاده روش. شمشیرشان را کشیدند و تا قدم جلو گذاشتند، رخ فریاد زد که امیرسلیم نیست، نوش آفرین است. هر دو تا اسم نوش آفرین را شنیدند، شمشیرشان را پرت کردند و زود هر دو را به هوش آوردند. ملک ابراهیم و نوش آفرین را به خلوت خانه بردند. هر دو مشغول بوس و کنار شدند. ملک ابراهیم پرسید که چه اتفاقی افتاده بود. نوش آفرین هم سیر تا پیاز قضیه را برایش تعریف کرد ملک ابراهیم صورتش را بوسید.
میمونه خاتون آمد و اجازه خواست که برود به گلستان ارم. ملک ابراهیم پا شد و بغلش کرد و صورتش را بوسید و اجازه داد که برود. رخ به همراه میمونه خاتون و عبدالرحمان و طبیبها رفتند. بارگاه که خلوت شد، ملک ابراهیم دستور داد که وسایل سفر را آماده کنند تا بروند حلب.
از آن طرف ملک بهمن، پسر پادشاه حلب خبردار شد و لشکری برداشت و از حلب آمد بیرون و پنج فرسخی شهر، منتظر ملک ابراهیم ایستاد. ملک ابراهیم هم با همراهانش آمد و آمد تا خسته شدند و چادر زدند. ملک ابراهیم و نوش آفرین رفتند به چادرشان و استراحت میکردند که جاسوسها برای ملک بهمن خبر بردند که چه نشستهای که ملک ابراهیم و چند نفری، بدون لشکر خیمه زدهاند. ملک بهمن خوشحال شد و لشکری برداشت و شبیخون زدند به سرشان.
ملک ابراهیم و همراهانش تا خبردار شدند، سراسیمه از چادر زدند بیرون و سوار شدند و شمشیر کشیدند و تو تاریکی درگیر شدند. خان محمد چشم چشم کرد و ملک ابراهیم را که دید، خودش را رساند به شاهزاده و گفت: نمیدانم چه اتفاقی افتاده و اینها کی هستند که این وقت شب ریختهاند رو سر ما…
هنوز حرفش تمام نشده بود که ملک بهمن نعره زد و گفت: ای ملک ابراهیم! اگر میخواهی سر به تنت بماند و جان سالم به در ببری، نوش آفرین را بده به من و راهت را بکش و برو، وگرنه دمار از روزگارت درمیآرم.

ملک ابراهیم تا این حرف را شنید، حساب کار به دستش آمد. رو کرد به دوستهایش که مردانه بجنگید. نوش آفرین و خان محمد و حمید ملاح دست به شمشیر آمادهی جنگ شدند. اما لشکر ملک بهمن مثل مور و ملخ حمله کردند و از چهار طرف راه را گرفتند و تو تاریکی افتادند به جان چهارنفرشان. هر چهار تا زخمی شدند و وقتی دیدند از پس این لشکر برنمیآیند، پشت به هم دادند و به هر جان کندنی بود، راهی باز کردند و در رفتند.
ملک ابراهیم و نوش آفرین از یک طرف و خان محمد و حمید ملاح از طرف دیگر، چادرشان را گذاشتند و تو تاریکی راهی را گرفتند و رفتند. ملک بهمن هم وقتی دید حریف فلنگ را بسته، مال و منالشان را غارت کرد و چادرشان را آتش زد بعد به سپاهش دستور داد که از چهار طرف بروند و امان ندهند که در بروند.
ملک ابراهیم و نوش آفرین تا صبح تاختند. ملک ابراهیم چون هر دو دوستش را گم کرده بود، بیتابی میکرد و نوش آفرین دلداریش میداد. از طرفی نمیدانستند کجا بروند. روز که شد، راهی را گرفتند و رفتند، اما هرچه رفتند، به جایی نرسیدند. آه از نهاد ملک ابراهیم برآمد و به حال نوش آفرین که گرفتار این بیابان شده بود، اشک میریخت.
چهار روز رفتند تا اسبها از نفس افتادند. ناچار پیاده شدند. ملک ابراهیم سر به درگاه خدا بلند کرد و زار زد. هنوز مناجاتش تمام نشده بود که هر دو بی هوش و گوش افتادند، که در همین لحظه میمونه خاتون و عبدالرحمان با لشکر پریزاد رسیدند.
چون ملک ابراهیم و نوش آفرین را به آن حال دیدند، پائین آمدند. میمونه خاتون سر نوش آفرین را بغل کرد. عبدالرحمان هم گلاب به صورتشان زد، اما هیچ کدام به هوش نیامدند. میمونه خاتون دستور داد که هر دو را بردارند و ببرند به گلستان ارم.
وقتی رسیدند، میمونه خاتون به هوشش شان آورد. تا چشم باز کردند و خودشان را تو گلستان ارم دیدند، عبدالرحمان مرهم سلیمانی به زخمشان زد که هر دو در جا خوب شدند. ملک ابراهیم جلو عبدالرحمان سر به زیر انداخت، اما شاه او را نوازش کرد و هر دو را فرستاد که خستگی در کنند. ملک ابراهیم پرسید که چه طور ما را پیدا کردید و آوردید اینجا.
عبدالرحمن گفت: دیوها را فرستاده بودم به قاف، وقتی برگشتند، گفتند شما تو بیابان سرگردانید. نشانی شما را دادند. زود حرکت کردیم وقتی رسیدیم بالای سرتان بیهوش بودید. شما را آوردیم این جا تا علاجتان کنیم.
ملک ابراهیم هم گفت که سر راه حلب چه اتفاقی افتاده و گفت که نگران خان محمد و حمید ملاح است و نمیداند که چی به سرشان آمده. عبدالرحمان فرستاد دنبال فرهنگ دیو که برود دنبال این دو نفر.
اما بشنوید از خان محمد و حمید ملاح
این دو نفر از میدان جنگ که در رفتند، خان محمد زخم کاری خورده بود و خون زیادی ازش میرفت. دست برد و بند زین را کند و سرش را بست. یک روز و یک شب در بیابان میتاخت. صبح روز بعد رسید نزدیک باغی و از اسب افتاد و از هوش رفت. اسبش هم رفت تو باغ و شروع کرد به چریدن.
از آن طرف بشنوید که پادشاه آن سرزمین دختری داشت به اسم ماه زرافشان که با عدهای دختر آمده بود به آن باغ تا هوایی تازه کند. به در باغ که رسید، دید جوانی که آثار بزرگی از سراپایش معلوم است، نزدیک باغ افتاده و از سرش خون میرود. دلش به حال این جوان سوخت و دستور داد تا خان محمد را از رو زمین بردارند و بیارند تو باغ.

ماه زرافشان با آب گرم، خودش سر خان محمد را تمیز کرد و دوا رو زخمش گذاشت و خواباندش تو رختخواب. شب که شد، سه مرغ نزدیک خان محمد کباب کردند. بوی کباب که به دماغش خورد، زود به هوش آمد. تا چشم باز کرد و خودش را تو خانهی قشنگی دید که دختر خوشگلی هم کنارش نشسته، پرسید که اینجا کجاست و چه اتفاقی افتاده. اما تیر عشق دختره به قلبش خورده بود و زد زیر گریه. ماه زرافشان خوشحال شد که جوان زنده مانده، اما تا چشمش افتاد به حلقهی چشم خان محمد، یک دل نه، صد دل عاشقش شد. ولی از ترس دایه خودش را زد به آن راه. ده روزی کنار خان محمد بود تا زخمش جوش خورد و سر حال آمد. فرستادش حمام و بیرون که آمد، لباس شاهانهای کرد تنش و با هم رفتند تو باغ که گردشی کنند و سر از کار این جوان دربیارد.
وقتی خوب از بقیه دور شدند، نشستند. دختره گفت: ای جان شیرین! کی هستی و اهل کجایی؟ چرا این بلا سرت آمده؟
خان محمد سیر تا پیاز سرگذشتش را برای دختره تعریف کرد. دختره سرگذشت خان محمد را که شنید، گفت: الآن میروم پیش پدرم و ماجرای شما را برایش میگویم.
ماه زرافشان پا شد و رفت به قصر پدرش. پادشاه تا دخترش را دید، گفت: فرزند! چرا تو باغ نماندی؟ ماه زرافشان تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده و چرا برگشته به قصر. پادشاه اجازه داد که دختره خان محمد را بیارد به قصر. دختره برگشت به باغ و مجلس خلوتی به پا کرد و کنار خان محمد نشست و جامی پر کرد و داد به دستش. خان محمد گرفت و یک جرعه سر کشید، اما به یاد ملک ابراهیم افتاد و زد زیر گریه. دختره پرسید: ای جوان! چرا گریه میکنی؟
خان محمد گفت: قصهی من دور و دراز است. بعد تمام سرگذشت ملک ابراهیم را از اول تا آخر برای دختره تعریف کرد. آخر سر اشکش سرازیر شد و گفت که نمیداند چه اتفاقی برایش افتاده و الآن کجاست. دختره که فهمید خان محمد کی هست، عشقش به او بیشتر شد. مشتاق شد که ملک ابراهیم و نوش آفرین را ببیند. پس رو کرد به خان محمد و گفت: من دختر پادشاه انطاکیهام. پدرم چهل هزار سرباز ترک دارد. سپاه پدرم را برمی دارم و برایت حلب دیگری میسازم. خاطرت جمع، چون من سرگذشتت را برای پدرم تعریف کردهام. تو را میبرم پیشش تا حرفت را بشنود.
ماه زرافشان و خان محمد ان شب حرکت کردند به طرف شهر. به شهر که رسیدند، خان محمد همه جا را خوب نگاه میکرد تا رسیدند به قصر. دختره از جلو و خان محمد پشت سرش وارد شدند. خان محمد تعظیم کرد تا چشم پادشاه به خان محمد افتاد، رفت و بغلش کرد و رو تخت کنار خودش نشاند و گفت که از کجا آمدهای و دنبال چی هستی؟ خان محمد سرگذشتشان را ریز ریز تعریف کرد. پادشاه که از حال و کارشان باخبر شد، گفت: ای خان محمد! من با عادل شاه از ترکستان برمیگشتیم. یار سفر بودیم. راه نمیدهم که ملک بهمن دست رو شما بلند کند.
صبح که شد، از چهل هزار سرباز ترک سان دید. لشکر را در اختیار خان محمد گذاشت و ماه زرافشان را فرماندهاش کرد و به آنها گفت که اگر به لشکر دیگری هم نیاز داشتید، قاصد بفرستید. سپاه راه حلب را گرفت و شب و روز رفت تا آخر سر پس از چند روز رسیدند به دروازهی شهر. درجا طبل جنگ زدند.
پادشاه حلب تا خبردار شد، پسرش ملک بهمن را با سی هزار سرباز فرستاد به جنگ. دو لشکر صف کشیدند. خان محمد رفت به میدان و نعره زد: هرکس میداند، میداند. هرکس نمیداند، بداند که من خان محمدم. وزیر ملک ابراهیم.
ملک بهمن تا اسم ملک ابراهیم را شنید، رنگ از صورتش پرید، اما خان محمد دوباره نعره زد: ای ملک بهمن! اگر مردی یا نشانهای از مردی داری، بیا به میدان تا ببینیم بخت با کی یار است.
ملک بهمن به میدان تاخت و رو به روی خان محمد ایستاد. هر دو شمشیر کشیدند. خان محمد از شدت غضب پیش دستی کرد و ضربهای به شمشیر ملک بهمن زد که شمشیر شاهزادهی حلبی شکست و خان محمد امانش نداد و ضربهای به کتفش زد که هر دو پایش از رکاب درآمد و از اسب به زمین افتاد. دو لشکر تا این را دیدند، حمله کردند و جنگ مغلوبه شد. تا ملک بهمن از اسب افتاد، لشکر خان محمد ریختند و دست و پاش را بستند و به اردوی خودشان بردند.
اما لشکر حلب تا دیدند که شاهزاده اسیر شده، پا گذاشتند به فرار. ماه زرافشان دستور داد که نگذارید، در بروند. لشکر شمشیر به دست افتاد پشت سرشان و خیلیها را به خاک و خون کشیدند. خان محمد میجنگید که یکهو دستی از آسمان آمد و او را برداشت. خان محمد که محکم به اسبش چسبیده بود، جدا نشد، اما رو کرد به آسمان و گفت: تو را به سر شاهزاده قسم که دست از سر من بردار و خود شاهزاده را بیار تا ببیند که چی به روز سپاه حلب آوردهام.

دست غیب خان محمد را ول کرد. خان محمد برگشت به طرف ماه زرافشان و گفت: ای نازنین! دیوها آمده بودند تا مرا ببرند پیش ملک ابراهیم. به سر شاهزاده قسمشان دادم که بروند شاهزاده را بیارند تا حال و روز شاه حلب را ببیند. باید تا آمدن ملک ابراهیم کار لشکر حلب را بسازم.
لشکر حلب که به شهر برگشت، دروازهها را محکم بست، اما خان محمد خودش را رساند به قلعه و بالا رفت و گرزی به دروازه زد که قلعه ویران شد. خودش را رساند به قصر پادشاه و او را گرفت و دستور داد که دو تا دار وسط شهر بزنند. پادشاه و ملک بهمن را بسته بودند به دار و ترکها آماده بودند که تیربارانشان کنند که یکهو تخت میمونه خاتون تو هوا پیدا شد. پائین که آمد، ملک ابراهیم آمد و گفت: خان محمد! اینها را ببخش به من.
خان محمد تا ملک ابراهیم را دید، زانو زد و پایش را بوسید. همان لحظه پدر و پسر را باز کردند. میمونه خاتون و نوش آفرین را فرستاد به حرمسرا. ماه زرافشان جلو نوش آفرین زانو زد. نوش آفرین پرسید که این کی هست؟ دایهی دختره سرگذشتش را تعریف کرد. نوش آفرین هم ماه زرافشان را بغل کرد.
از آن طرف ملک بهمن رفت به خدمت ملک ابراهیم و هدیهی فراوانی هم برایش برد. ملک ابراهیم شاهزادهی حلبی را به تخت نشاند. میمونه خاتون هم اجازه گرفت و رفت به گلستان ارم. ماه زرافشان لشکرش را فرستاد به انطاکیه و نامهای برای پدرش نوشت که من با خان محمد میروم به کشور چین. ملک ابراهیم هم بعد از روانه کردن ملک بهمن، خودش حرکت کرد به طرف ختا.
ادامه دارد….
 
                 
     
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
         
    