داستان راز تسبیح گمشده | نبرد هوش میان پادشاه و وزیر بر سر بدست آوردن تسبیح گرانبها/ قسمت اول

روزى پادشاهى با وزیرش از راهى مى‌گذشتند. پادشاه سوار بر اسب و وزیر پیاده بود. در راه یک تسبیح گرانبها پیدا کردند ولى چون هر دو نفر با هم آن را دیده بودند، نمى‌دانستند چه کسى باید صاحب آن باشد….

داستان راز تسبیح گمشده | نبرد هوش میان پادشاه و وزیر بر سر بدست آوردن تسبیح گرانبها/ قسمت اول

پادشاه گفت: تسبیح را من دیده‌ام مال من است. وزیر گفت: من آن را از زمین برداشته‌ام و باید مال من باشد.

بعد از مدتى گفتگو، قرار شد که هرکدام یک داستان یا خاطره تعریف کنند. داستان هرکدام جالب‌تر بود، تسبیح مال او باشد.

اول پادشاه شروع کرد و گفت: چند سال پیش به من خبر دادند که در شهر عده‌اى دزد پیدا شده‌اند و به خانه‌ها و اموال مردم دستبرد مى‌زنند. عده‌اى گزمه را مأمور کردم که دربارهٔ این قضیه تحقیق کنند و دزدان را گیر بیاورند. لیکن مدت‌ها گذشت و مأموران نتوانستند کارى از پیش ببرند.

داستان راز تسبیح گمشده

ناچار خودم لباس مبدل مى‌پوشیدم و شب‌ها به نقاط مختلف شهر سرکشى مى‌کردم. یک شب لباس درویشى پوشیدم و با کشکولى پر از طعام و یک تبرزین، بیرون رفتم. هم‌چنان که در اطراف شهر گردش مى‌کردم، به خرابه‌اى رسیدم. در آنجا سه نفر نشسته بودند و گفتگو مى‌کردند.

با آنها طرح دوستى ریختم و طعامى را که همراه داشتم به آنها تعارف کردم. چند دقیقه‌اى نگذشت که با هم نان و نمک خوردیم و صمیمى شدیم. از من خواستند که برایشان فال بگیرم. از کتابى که همراه داشتم برایشان فال گرفتم. گفتم نتیجه‌اش بسیار خوب است و چون نسبت به آنها به شک افتاده بودم آنها را در اجراء تصمیمى که گرفته بودند، تشویق کردم.

آن سه نفر که صداقت مرا دیدند، اقرار کردند که مى‌خواهند به خزانهٔ پادشاه دستبرد بزنند و از من خواستند که همراه آنها بروم.

در راه که مى‌رفتیم براى آشنائى من هرکدام از هنرى که داشتند تعریف کردند. نفر اول گفت: هنر من این است که به زبان حیوانات آشنائى دارم. دومى گفت: من مى‌توانم با یک اشاره همه قفل‌هاى بسته را باز کنم. سومى گفت: من اگر طفلى را در گهواره ببینم، بعد که بزرگ شد به‌هر صورتى که تغییر شکل بدهد باز هم او را مى‌شناسم.

داستان راز تسبیح گمشده 1

از من پرسیدند: اى قلندر تو چه هنرى داری؟ گفتم: من اگر به کسى خشم بگیرم و دست راستم را به ریشم بکشم، دلیل این است که طرف را بخشیده‌ام، ولى اگر دست چپم را به ریشم بکشم علامت این است که طرف باید با این تبرزین کشته شود.

البته هنر من در مقایسه با آنچه دزدان داشتند بى‌اهمیت بود، ولى چون قول داده بودند که مرا با خودشان ببرند، به عهد خود وفا کردند و چند دقیقه بعد در نزدیکى قصر پادشاه بودیم. هنوز چند قدم تا پاى دیوار قصر فاصله داشتیم که یکى از سگ‌هاى محافظ بناى عوعو را گذاشت. از اولى پرسیدیم: تو که به زبان حیوانات آشنائى داری، این سگ چه مى‌گوید. گفت: مى‌گوید اینها قصد دارند جواهرات پادشاه را بدزدند و عجب اینکه صاحب جواهرات هم همراه آنها است!

دزدان ابتدا به من شک کردند، ولى من صحبت را طورى عوض کردم و حرف‌هاى آن دزد را شوخى وانمود کردم که دزدان قانع شدند که من یک درویش دوره‌گرد بیش نیستم و به راه خود ادامه دادیم تا به‌هر کیفیتى بود به خزانهٔ جواهرات رسیدیم.

دزد دوم با اشاره، قفل‌ها را باز مى‌کرد و ما جلو مى‌رفتیم تا به اتفاق وارد خزانه شدیم. مقدار زیادى از جواهرات را در کیسه‌هائى که همراه داشتیم ریختیم و بدون آنکه کسى ما را ببیند به خانه برگشتیم و آن را در گوشه‌اى زیر خاک پنهان کردیم و قرار شد که چند روزى بگذرد تا سر و صداها بخوابد و بعد آن را بین خودمان تقسیم کنیم.

فرداى آن روز با اجازهٔ دوستان از خرابه خارج شدم تا در شهر گردش کنم. چند دقیقه بعد در قصر خودم حاضر شدم و به کار مملکت پرداختم. موقعى که از کار سیاست فارغ شدم، دستور دادم عده‌اى به خرابه رفتند و دزدان را دستگیر کردند و با جواهرات به دربار آوردند.

به محض آنکه دزدان وارد شدند نفر سوم گفت: پادشاه ممکن است تقاضا کنم دست راست خود را به ریشتان بکشید؟ با شنیدن این حرف خنده‌ام گرفت و گفتم: بله به شرط آنکه شما هم قول بدهید که دست از این کارها بردارید و شرافتمندانه زندگى کنید.

دزدان قبول کردند و من هم در عوض به هرکدام آنها شغلى که سزاوار بود دادم.

حالا نوبت وزیر بود که داستان یا خاطره‌اى تعریف کند. وزیر چنین گفتم: حدود بیست سال پیش زمستان سرد و خشکى گذشت و باران و برف بسیار کمى بارید. به این جهت در کشور قحطى بروز کرد. من که از خانوادهٔ فقیرى بودم، در جستجوى کار و پیدا کردن یک لقمه نان با پدر و مادرم خداحافظى کردم و راه شهرهاى دیگر را در پیش گرفتم.

مدت‌ها به این طرف و آن طرف رفتم و چه بسا شب‌ها گرسنه خوابیدم تا بالاخره به من خبر دادند که در فلان شهر یک حاجى‌آقا زندگى مى‌کند که حاضر است براى یک روز کار، چهل روز به آدم غذا و مسکن خوب بدهد. من که آدم تنبل و تن‌پرورى بودم، بلافاصله به آن شهر رفتم تا هم شکم گرسنه‌ام را سیر کنم و هم چهل روز از کار کردن راحت شوم.

چند روزى در آن شهر به‌سر بردم تا بالاخره جارچیِ حاجى‌آقا در شهر ندا در داد که: ایهاالنّاس، فردا صبح مى‌توانید در میدان شهر جمع شوید و با حاجى‌آقا ملاقات کنید.

صبح روز بعد با عجله خودم را به میدان شهر رساندم. مردى که از ظاهرش پیدا بود مال و ثروت فراوانى دارد، روى بلندى ایستاده بود و شرایط قرارداد را مى‌گفت. از ترس اینکه کسى پیشدستى نکند، قبل از آنکه حرف‌هاى حاجى‌آقا تمام شود، آمادگى خود را براى قبول شرایط اعلام کردم. حاجى‌آقا براى اطمینان بیشتر یکبار دیگر تکرار کرد: من به شما چهل شبانه‌روز غذا، لباس و منزل خوب مى‌دهم و شما در عوض فقط یک روز هر کارى که بخواهم برایم انجام مى‌دهید.

تعداد داوطلب‌ها زیاد بود، ولى چون من زودتر از دیگران آمادگى خود را به اطلاع حاجى‌آقا رسانده بودم، مرا پذیرفت و به‌خانه برد. در منزلى که برایم فراهم کرده بود همه‌گونه وسایل راحتى آماده بود به‌طورى که در مدت چهل روز چاق و سرحال شدم و حالا روزشمارى مى‌کردم که چه موقع این چهل روز به پایان خواهد رسید و چون به من خیلى خوش مى‌گذشت دعا مى‌کردم که هرچه دیرتر روزها و شب‌ها بگذرد.

اما گردش زمانه بدون توجه به خواست من روزها را به شب و شب‌ها را به روز رساند تا بالاخره روز موعود فرا رسید. صبح روز چهل و یکم هنوز از خواب بیدار نشده بودم که ضربه به در اتاقم خورد و بعد حاجى‌آقا وارد شد و گفت: کار تو امروز شروع مى‌شود. با من بیا.

به اتفاق حاجى‌آقا یک گله شتر و یک گاو برداشتیم و به سوى مقصدى که من نمى‌دانستم کجاست، حرکت کردیم. مدت‌ها راه رفتیم تا بالاخره به کنار دریا رسیدیم. در آنجا به دستور حاجى‌آقا گاو را کشتم، پوستش را دوختم و بعد به داخل پوست گاو رفتم. حاجى‌آقا بقیه پوست را دوخت و فقط یک سوراخ کوچک به اندازه‌اى که بتوانم نفس بکشم، باقى گذاشت و خودش از آنجا دور شد.

هنوز از بهت و تعجب بیرون نیامده بودم که احساس کردم از زمین بلند شده‌ام و گوئى در هوا پرواز مى‌کنم. هرچه تقلا کردم و دست و پا زدم، فایده‌اى نداشت. مدتى بعد احساس کردم که مرا روى زمین گذاشته‌اند و چیزى مثل یک پرنده با منقار به پوست گاو ضربه مى‌زند. کمى بیشتر دست و پا زدم تا بالاخره توانستم پوست را پاره کنم و از آن خارج شوم.

پرندگان با دیدن من به هوا پرواز کردند و من حاجى‌آقا را در پائین کوه منتظر دیدم. فریاد زدم: معنى این کار چیست؟

حاجى‌آقا گفت: چیز مهمى نیست. از جواهرات بالاى کوه پائین بریز تا من شترها را باز کنم. ناراحت نباش. مى‌دانم چگونه تو را پائین بیاورم.

پایان قسمت اول

منبع: گفتنی
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

نظرات شما - 1
  • ناشناس

    چرت و فاقد ارزش، حیف حروم کردن اینترنت