عشق میان آتش و تاج
کاوه، آهنگری که فریاد آزادی را از دل آتش برکشید، دلبسته بانویی از خاندان شاهی بود؛ دلآرام، دختری دلیر در دل کاخ ظلم. این روایت، تنها حکایت یک دلدادگی نیست؛ داستانی است از عشقی که در دل قیام شعلهور شد.

در دل روزگاری تاریک، آن هنگام که ضحاک با ستم بر تخت شاهی تکیه زده بود، کاوه آهنگر، نهتنها چونان نمادی از خشم مردمان بود، بلکه دلی داشت که به مهر بانویی از خاندان شاهی گره خورده بود. نام آن بانو، دلآرام بود؛ دختری نیکنهاد، از تبار پادشاهی، که در کاخ ظلم زندگی میکرد اما دلش با روشنایی بود.
دلآرام، با وجود جایگاهش در دربار، از کردار ضحاک بیزار بود و در پنهانی، یاریرسان مبارزان و مردمانی بود که از ظلم به تنگ آمده بودند. دیدار او با کاوه، در یکی از شبهای تاریک، هنگامی که کاوه برای رساندن پیام شورش به یکی از یاران قدیمیاش به کاخ نفوذ کرده بود، رقم خورد. آن شب، نگاه آن دو در تاریکی درخشید، و دلی با دلی سخن گفت.
از آن پس، میان کاوه و دلآرام عشقی نهانی و آتشین شکل گرفت. کاوه با خشم آهن میکوبید و دلآرام با دلهره، اخبار کاخ را به او میرساند. اما این عشق، تنها برای خودشان نبود؛ انگیزهای بود برای رهایی. دلآرام، با دانشی که از دربار داشت، نقشهای به کاوه داد تا بیرق قیام را برفرازد. همان بود که کاوه، پیشبند آهنگریاش را بر سر نیزه زد و فریاد آزادی سر داد.
دلآرام از کاخ گریخت، در کنار مردم ایستاد، و با کاوه، نهفقط در عشق، که در مبارزه نیز همدل شد. این دو، نه تنها دلهایشان را به یکدیگر سپردند، بلکه امید یک ملت شدند.