داستان کچل مم سیاه/ پسر کچل شجاعی که شاه شد و ننه اش را هم وزیر کرد/ قسمت آخر
کچل ممسیاه دستمال نان را بست به کمر و پاشنهها را ور کشید و از خانه زد بیرون. عین باد از درهها گذشت و مثل سیل از تپهها سرازیر شد. نه چشمش رنگ خواب دید و نه سرش را گذاشت رو نرمی بالش. یک بند رفت تا عاقبت امان راه را برید و رسید کنار دریا. دید یکی که هیچ چیزش به آدمی زاد نرفته، سرش را کرده تو دریا و دارد آب می خورد. ....

آن هم نه از این آب خوردنها! آب خوردنی که با هر قلپ، دریا یک وجب و نیم میرود پایین. کچل ممسیاه مات و متحیر ماند و گفت: ذلیل شده! این چه جور آب خوردن است؟
آب دریا خشک کن گفت:ذلیل شده خودتی که چشم نداری آب خوردن مرا بینی، اما چشم داری ببینی کچل ممسیاه تو شکار اولش چنان جانوری شکار کرده که از یک طرفش نور میتابد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند شده. حیف که نمیدانم این کچل ممسیاه کجاست، وگرنه میرفتم و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش میشدم.
داستان کچل مم سیاه
کچل ممسیاه خندید و گفت: بلند شو که کچل ممسیاه خود منم.
آب دریا خشک کن گفت: راست میگویی؟
کچل ممسیاه گفت: دروغم کجا بود؟
بیشتر بدانید: داستان کچل مم سیاه/ پسر کچل شجاعی که شاه شد و ننه اش را هم وزیر کرد/ قسمت اول
داستان کچل مم سیاه/ پسر کچل شجاعی که شاه شد و ننه اش را هم وزیر کرد/قسمت دوم
آب دریا خشک کن شد غلام کچل ممسیاه و دنبالش راه افتاد. رفتند و رفتند تا دیدند یکی دیگر که هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته، چند تا سنگ آسیاب به چه بزرگی را انداخته گل گردنش و آنها را لِک و لِک میچرخاند و هر چیزی را که جلوش میآید، خرد و خاکشیر میکند.
کچل ممسیاه گفت: احمق را باش. زده به سرش.
سنگ آسیاب چرخان گفت: احمق خودتی که چشم نداری سنگهای مرا ببینی، اما چشم دیدن کچل ممسیاه را داری که تو شکار اولش چنان حیوانی را شکار کرده که از یک طرفش نور میتابد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند شده. اگر ببینمش غلام حلقه به گوشش میشوم.
آب دریا خشک کن گفت: کجای کاری! این که میبینی خود کچل ممسیاه است.
سنگ آسیاب چرخان گفت: راست میگویی؟
آب دریا خشک کن گفت: دروغم کجا بود! خود خودش است.
سنگ آسیاب چرخان هم شد غلام کچل ممسیاه و راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به یک قلاب سنگ انداز که با قلاب سنگش تخته سنگهای بزرگ و کوچک را از این طرف میانداخت آن طرف. کچل ممسیاه داد زد: آهای دیوانه! دست نگه دار ببینم چه کارهی مملکتی و این چه جور قلاب سنگ انداختن است؟
قلاب سنگ انداز دست نگه داشت و گفت: دیوانه خودتی که چشم نداری قلاب سنگ مرا ببینی، اما چشم دیدن کچل ممسیاه را داری که تو شکار اولش چنان حیوانی شکار کرده که از یک طرفش نور میتابد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند شده. اگر میدانستم کجاست، همین الآن میرفتم پیشش و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش میشدم.
آب دریا خشک کن و سنگ آسیاب چرخان با هم گفتند: این که میبینی خود کچل ممسیاه است.
قلاب سنگ انداز گفت: تو را به خدا راست میگویید؟
گفتند: بله. خود خودش است. حی و حاضر.
قلاب سنگ انداز هم شد غلام کچل ممسیاه و با آنها راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسیدند به یکی که هیچ چیزش به آدمی زاد نمیخورد و یک گوشش را زیرانداز خودش کرده بود و گوش دیگرش را روانداز و تخت خوابیده بود. کچل ممسیاه گفت: آهای! این دیگر چه جور گوشهایی است که انداختهای زیر و رو و گرفتهای تخت خوابیدهای؟
لحاف گوش گفت: تو چه طور چشم نداری گوشهای مرا ببینی که هم رختخوابم است و هم میتواند هر صدایی را از چهل فرسخی بشنود. اما چشم دیدن کچل ممسیاه را داری که تو شکار اولش چنان جانوری شکار کرده که از یک طرفش نور میتابد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند شده. اگر ببینمش غلام حلقه به گوشش میشوم.
آب دریا خشک کن و سنگ آسیاب چرخان و قلاب سنگ انداز گفتند: ای بابا! این که روبه روت ایستاده، خود کچل ممسیاه است دیگر.
لحاف گوش گفت: شما را به خدا راست میگویید؟
گفتند: به خدا.
لحاف گوش هم شد غلام کچل ممسیاه و با آنها راه افتاد. آن قدر رفتند و رفتند تا رسیدند به مملکت پادشاه فرنگ. دیدند دروازهها بسته است و قراولهای زیادی این طرف و آن طرف دروازه کشیک میدهند و کسی نمیتواند بدون اجازهی آنها وارد شود. قلاب سنگ انداز پرسید: اینها کی باشند؟
کچل ممسیاه جواب داد: قراولهای پادشاه فرنگاند. تا کسی را نشناسند، راه نمیدهند.
قلاب سنگ انداز گفت: چه غلطهای زیادی! مگر میتوانند راه ندهند؟
این را گفت و دست دراز کرد و همهی قراولها را گرفت و تپاند تو قلاب سنگش و قلاب سنگ را دور سرش چرخاند و چرخاند و پرت کرد. پادشاه فرنگ تو قصرش نشسته بود و داشت با اعیان و اشراف صحبت می کرد که یکهو دید قراولها تو هوا معلق میزنند و میآیند به طرفش. پادشاه فرنگ چیزی را که دیده بود، هنوز خوب باور نکرده بود که خبر آوردند که ای پادشاه! چه نشستهای که پنج نفر زبان نفهم که هیچ چیزشان به آدمیزاد نرفته، دم دروازه ایستادند و میگویند آمدهایم دختر شاه فرنگ را ببریم.
پادشاه گفت: بروید بیاوریدشان ببینم به چه جرأتی چنین حرفی میزنند.
سنگ آسیاب چرخان افتاد جلو و شروع کرد به خرد و خراب کردن در و دیوار و بقیه هم دنبالش جلو رفتند تا رسیدند به قصر پادشاه.
پادشاه همین که چشمش به آنها افتاد، نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد. گفت: امروز بروید استراحت کنید و فردا بیایید تا دخترم را به شما بدهم.
آنها که رفتند، پادشاه وزیرش را احضار کرد و گفت: ای وزیر! ما نمیتوانیم از پس این جانورهای عجیب و غریب و زبان نفهم بربیاییم. زود باش تا دخترم از دست نرفته، فکری کن.
وزیر گفت: قبلهی عالم به سلامت! با اینها نمیشود در افتاد. باید حیلهای به کار بزنیم.
پادشاه گفت: چه حیلهای؟
وزیر گفت: امر کن جارچیها فردا راه بیفتند تو کوچه و بازار و مردم را از کوچک و بزرگ و پیر و جوان به مهمانی پادشاه دعوت کنند. آن وقت به آشپزباشی میگوییم چهل دیگ بزرگ پلو بار بگذارد و تو چهلمی زهر بریزد و این پنج نفر را هم دعوت میکنیم و پلو زهرآلود را به خوردشان میدهیم.
از آن طرف بشنوید از کچل ممسیاه و غلامهای حلقه به گوشش که دور هم نشسته بودند و گل میگفتند و گل میشنیدند که یکهو لحاف گوش قاه قاه زد زیر خنده. گفتند: چه خبر است؟ مگر جنی شدهای که بیخودی میخندی؟
گفت: نه. پادشاه و وزیر دارند برایمان آش خوبی میپزند.
کچل ممسیاه پرسید: چه آشی؟
لحاف گوش گفت: میخواهند همهی ما را زهرکش کنند.
آب دریا خشک کن گفت: بگذار به همین خیال باشند.
روز بعد تمام مردم شهر از کوچک و بزرگ و پیر و جوان تو قصر پادشاه جمع شدند. کچل ممسیاه و غلامهایش هم آمدند و گوشهای نشستند. کمی که گذشت، کچل ممسیاه به پادشاه گفت: اجازه میدهی آشپزباشی من سری به آشپزخانه شما بزند؟
پادشاه گفت: عیبی ندارد.
کچل ممسیاه به آب دریا خشک کن گفت: آشپزباشی! پاشو برو و سر و گوشی آب بده؛ ببین غذا کی حاضر میشود.
آب دریا خشک کن رفت به آشپزخانه و دید آشپزباشی پادشاه چهل تا دیگ پلو بار گذاشته و دست به کمر و دستمال به شانه دم در ایستاده و منتظر است که دیگها خوب دم بکشد و برای خوردن آماده شود. آب دریا خشک کن گفت: آشپزباشی! من آشپزباشی کچل ممسیاهم. اجازه میدهی که سری به دیگهای پلو بزنم؟
این را گفت و منتظر اجازه نشد و رفت در دیگ اولی را برداشت. پشت به آشپزباشی ایستاد و دست برد و در یک چشم برهم زدن، دیگ اولی را لمباند و رفت سراغ دومی و سومی و بیاینکه آشپزباشی بو ببرد، هر چهل دیگ را به ترتیب خالی کرد. آشپزباشی پرسید: دم کشیدهاند؟
آب دریا خشک کن گفت: دستت درد نکند. دارند دم میکشند و رفت نشست سر جایش.
پادشاه امر کرد که ناهار بیاورند. آشپزباشی رفت و در دیگها را برداشت و دید محض دوا و درمان یک دانه برنج هم ته دیگها پیدا نمیشود. مات و حیرت زده ماند که چه خاکی به سرش بریزد و چه جوابی به پادشاه بدهد. خبر به پادشاه که رسید، فهمید این کار کسی جز کچل ممسیاه نیست و از زور خشم شروع کرد به جویدن لب و لوچهاش و عاقبت دید این کارها دردی را دوا نمیکند. گفت: به مهمانها بگویند مهمانی پادشاه افتاده به فردا و آنها را با زبان خوش برگردانید به خانههاشان.
کچل ممسیاه هم غلامهایش را برداشت و رفت. پادشاه رو کرد به وزیرش و گفت: وزیر! از دست این زبان نفهمها عاجز شدیم. چه کار باید بکنم؟
وزیر گفت: امر کن حمام فولاد را گرم کنند تا کچل ممسیاه و دار و دستهی اجقوجقش را دعوت کنیم به آنجا و همین که رفتند تو، در را ببندیم روشان و از دریچه بالایی، آن قدر آب تو حمام میریزیم که خفه بشوند.
پادشاه گفت: بد فکری نیست.
کچل ممسیاه و غلامهای حلقه به گوشش دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند که لحاف گوش یکهو قاه قاه زد زیر خنده. کچل ممسیاه گفت: چی شده؟ مگر زده به سرت که بیخودی میخندی؟
گفت: نه. پادشاه و وزیر دارند باز برایمان آش خوبی میپزند.
پرسیدند: چه آشی؟
لحاف گوش گفت: میخواهند حمام فولاد را گرم کنند و ما را بندازند آنجا و خفهمان کنند.
سنگ آسیاب چرخان و آب دریا خشک کن گفتند: بگذار به همین خیال باشند.
روز بعد پادشاه کسی را فرستاد و کچل ممسیاه و غلامهایش را دعوت کرد به حمام فولاد. وقتی هر پنج تا رفتند تو حمام، در را بستند و آب مثل سیل از دریچهی بالایی ریخت تو. آب دریا خشک کن دهنش را گرفت دم دریچه و شروع کرد به خوردن آب و نگذاشت حتی یک قطره برسد به کف حمام. همین طور آب خورد و خورد تا حوصلهاش سر رفت و به سنگ آسیاب چرخان گفت: تا کی میخواهی بر و بر نگاهم کنی؟ مگر نمیبینی حوصلهام سر رفته؟
سنگ آسیاب چرخان تا این حرف را شنید، سنگ آسیابهایش را چرخاند و زد به دیوارهای حمام فولاد و آنها را داغان کرد. آب دریا خشک کن از حمام که آمد بیرون، دهنش را از هم دراند و پوف کرد و چنان سیلی راه انداخت که نصف بیشتر مملکت فرنگ را آب گرفت.
خبر رسید به پادشاه که چه نشستهای که بیشتر مملکت را سیل گرفته. چرا باید مردم به خاطر دخترت بروند زیر آب بمیرند؟
دخترت را بده تا ببرند و جان مردم را خلاص کن. پادشاه فرنگ دید که چارهی دیگری ندارد و دخترش را سپرد به کچل ممسیاه و راهشان انداخت بروند. کچل ممسیاه دختر را نشاند تو کجاوه و خودش و چهار غلامش پیاده راه افتادند. منزل به منزل رفتند تا رسیدند به نزدیک شهر خودشان. ممسیاه پیغام فرستاد که ای پادشاه! من صحیح و سالم برگشتهام و دختر پادشاه فرنگ را آوردهام. بگو بیایند پیشواز من.
پادشاه به لشکرش دستور داد که پیاده و سواره بروند به پیشواز کچل ممسیاه و او را بیاورند به شهر. کچل ممسیاه با کبکبه و دبدبه آمد به شهر و یک راست رفت به خانهی خودش.
خبر به پادشاه رسید که کچل ممسیاه با دختر پادشاه فرنگ که در قشنگی تو تمام دنیا مثل و مانندش پیدا نمیشود، با چهار نفر دیگر که هیچ چیزشان به آدمیزاد نرفته، یک راست رفت به خانهی خودش و به تو اعتنا نکرد. پادشاه برای کچل ممسیاه پیغام فرستاد: هرچه زودتر آن چهار نفر و دختر را بفرست پیش من که دختر پادشاه فرنگ لایق قصر من است نه دخمهی سیاه و کاهگلی تو.
کچل ممسیاه هم پیغام فرستاد: تا حالا هرچی گفتی، گوش کردم و هر دستوری دادی، کردم. حالا تو بیا و یکی از این دو کار را بکن. یا شکار اول و چهل مادیان را بده و جانت را بردار و به سلامت از شهر برو و همه چیز را به دست من بسپار یا برای جنگ آماده باش. اما یادت باشد که قشون تو هرچه باشد، از لشکر پادشاه فرنگ بیشتر نیست که به دست من تار و مار و ذلیل شد.
پادشاه و وزیر نشستند و عقلشان را ریختند رو هم که چه کنند و چه نکنند و عاقبت نتیجه گرفتند که اگر بتوانند از دست کچل ممسیاه جان سالم به در برند، کار بزرگی کردهاند.
پادشاه و وزیر جانشان را برداشتند و از شهر رفتند. کچل ممسیاه غلامهایش را برداشت و آورد به قصر و نشست به تخت و ننهاش را هم کرد وزیر خودش و دستور داد که شهر را آیین بستند و تو خانهها شمع روشن کردند و هفت شب و هفت روز جشن راه انداختند. بعد با دختر پادشاه فرنگ عروسی کرد و به مراد دلش رسید.