وقتی با رحیم ازدواج کردم نمی دانستم او با خاله مجردش ارتباط صمیمی دارد!
وقتی از همسرم جدا شدم به او گفتم که به خدا واگذارت می کنم، زیرا با هزار امید و آرزو در زندگی ات وارد شدم، در حالی که موقعیت های بهتری برای ازدواج داشتم. او هم می دانست اشتباه کرده است.
هنگامی که 28 ساله بودم به خواستگاری رحیم جواب مثبت دادم، این در حالی بود که او یک بار ازدواج کرده و از همسر سابقش جدا شده بود و با دختر شش ساله اش زندگی می کرد.
من اگر چه ابتدا دلم نمی خواست با رحیم ازدواج کنم، اما اصرارهای پدرم بر این ازدواج و صحبت های خود رحیم من را به این ازدواج راضی کرد و تصمیم گرفتم بهترین سال های زندگی ام را با رحیم سپری کنم.
او همواره در حال ماموریت بود و من با دختر کوچک و لجبازش زندگی می کردم. هنگامی هم که به خانه می آمد هر روز در حال استراحت بود یا کارهای عقب افتاده اش را انجام می داد.
چهار سال از زندگی من در کنار رحیم می گذشت و دخترش دیگر من را به عنوان مادر پذیرفته بود، با من به خرید و مسافرت می رفت و من هم به او عادت کرده بودم. با این که زندگی ام به دلیل بودن مرد بی حوصله ای چون رحیم هیجان چندانی نداشت اما باز هم با عشق و علاقه ادامه می دادم و نمی دانستم تند بادهای دیگری پایه های سست زندگی ام را می لرزاند. رحیم دو خاله داشت که مجرد بودند و هزینه های زندگی آن ها را هم پرداخت می کرد.
پس از ازدواج دیگر مانند گذشته به خاله هایش رسیدگی نمی کرد و آن ها گمان می کردند من این اجازه را به رحیم نمی دهم در حالی که در این باره اظهار نظر نمی کردم. یک بار که از سر کار به خانه آمدم متوجه شدم قفل در عوض شده است، هر چه زنگ زدم کسی در را باز نکرد. به تلفن رحیم هم زنگ زدم جواب نداد، تا این که سرانجام دخترش تلفن خانه را جواب داد و گفت پدرش قفل در را عوض کرده است.
من به خانه پدرم بازگشتم و پس از مدتی متوجه شدم خاله های رحیم برای این که من را از میدان خارج کنند تهمت های ناروا به من زدند که البته در دادگاه هیچ کدام اثبات نشد، اما با این وجود رحیم حتی به دنبال من هم نیامد زیرا روی بازگشت نداشت و البته غرورش نیز اجازه نمی داد. همه حق و حقوقم را از رحیم گرفتم اما هیچ گاه او و خاله هایش را نمی بخشم، من با هزار امید و آرزو به خانه او آمدم و بهار جوانی ام را در کنار مردی دهن بین سپری کردم.
منبع: رکنا
728