خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۸/حمله تکفیری ها به یکدیگر بدلیل اوضاع بد مالی

لقمان امینی می گوید:به روز اوضاع مالی گروه بدتر می‌شد. در اوج بی‌پولی یک روز زانیار به من خبر داد که بچه‌های شهرستان برگشته‌اند. زانیار آدرس محل قرار را به من داد تا بچه‌ها را به همان خانه باغ قبلی ببرم.

خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۸/حمله تکفیری ها به یکدیگر بدلیل اوضاع بد مالی

با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.

روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟

خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده‌ اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.

لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.

خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.

در فصل اول ، قسمت هجدهم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:

آنچه گذشت:

در قسمت قبل خواندیم که لقمان پس از ترور ماموستا شیخ الاسلام و به هم ریختگی روحی شدیدی که بر اثر ارتکاب این عمل داشت به دیدار خانواده اش رفت که آنجا نیز احساس گناه وی را رها نمی کرد، پس از آن امید یکی از اعضای گروه با وی قرار ملاقاتی ترتیب داد و به همراه او به باغی در بیرون شهر رفتند در آنجا لقمان متوجه شد که بسیاری از اعضای گروه توسط نیروهای امنیتی شناسایی و دستگیر شدند و چندین خانه تیمی آنان با ضربات سخت نیروهای اطلاعاتی و امنیتی در هم پاشیده است، گروهشان بسیار متزلزل و شکننده شده، از همین رو با همفکری که با اعضاء انجام می دهند در نهایت رای زانیار که لقمان وی را برای اولین بار ملاقات می کند مورد قبول جمع واقع می شود و تصمیم می گیرند که برای احیای مجدد گروه دست به عملیات سرقت زده و نام آن را نیز گرفتن غنیمت از کفار می گذارند، شب قبل از عملیات لقمان در حال نگهبانی است که ناگهان بوی آشنایی توجه وی را به خود جلب می کند و...

ادامه:

بعد از این که جای مناسبی را کنار یکی از درخت‌ها پیدا کردم مشغول نگهبانی شدم. بوی آشنایی به مشامم می‌رسید که ناخداگاه باعث شد بغض گلویم را بگیرد، اسلحه‌ها را با گازوئیل تمیز کرده بودند، پدرم هم هر وقت که می‌خواست قالب‌های بتُن را چرب کند از گازوئیل استفاده می‌کرد و بعضی وقت‌ها لباس کارش بوی گازوئیل می‌داد. تا نزدیک نماز صبح به خانواده‌ام، خودم و کارهایی که کرده بودم فکر می‌کردم، هر وقت شکی به سراغم می‌آمد به خودم می‌گفتم همه اعمال به نیت‌ها بستگی دارد پس جای نگرانی نیست!

بعد از خواندن نماز صبح، زانیار گفت: «امروز من، تو، سامان، اسماعیل، شاهو، وریا و محمد به شرکت برادر هیوا می‌رویم و عملیات را انجام می‌دهیم. نمی‌دانم چرا، شاید به خاطر نان و نمکی که با خانواده هیوا خورده بودم و یا هر دلیل دیگری اما برای اولین باری که وارد گروه شده بودم از دستورات سرپیچی کردم و گفتم که من نمی‌آیم.

زانیار که از مخالفت من جا خورده بود گفت: «دیشب تا صبح نگهبان بودی و خسته‌ای بهتر است که نیایی، وریا را به جای تو می‌برم.»

چند ساعت بعد بچه‌ها برگشتند و حدود شش میلیون تومان پول نقد، ماشین و یک سری از وسایل شرکت را با خودشان آورده بودند. با آن پول‌ها چند نفر از بچه ها را به شهرستان فرستادند که اصطلاحاً آنجا تمکین کنند و بقیه افراد هم در لیست انتظار ماندند تا در شهر برایشان خانه اجاره کنند. روز به روز اوضاع مالی گروه بدتر می‌شد. در اوج بی‌پولی یک روز زانیار به من خبر داد که بچه‌های شهرستان برگشته‌اند. زانیار آدرس محل قرار را به من داد تا بچه‌ها را به کوهی نزدیک کامیاران و همان خانه باغ قبلی ببرم. وقتی پیش بچه‌ها رسیدم وریا، شاهو عبداللهی، امید پیوند و شاهو ابراهیمی آنجا بودند و سر این که شب را کجا بمانند با هم درگیر شده بودند.

به بچه‌ها گفتم ما هنوز در کوه‌های اطراف خانه باغ کاک تیمور هستیم، امشب را با هم می‌رویم آنجا، تا فردا خدا بزرگ است.

اما شاهو عبداللهی زیر بار نرفت و گفت: «آنجا امنیت ندارد.»

وریا: «خُوب امشب برویم خانه ما فردا یک فکری می‌کنیم.»

شاهو: «آنجا هم امن نیست باید برویم یک کوهی که تا حالا نرفتیم.»

شاهو مدام اصرار می‌کرد و کسی جوابش را نمی‌داد. رو به امید کردم و گفتم چرا برگشتید؟

امید: «از بی‌پولی»

حرف امید تمام نشده بود که صدای شاهو بلند شد. یک نارنجک از جیبش درآورد و گفت: «به خدا اگر با من به کوه نیایید این نارنجک را منفجر می‌کنم.» همه خشک‌مان زده بود و کسی جرأت تکان خوردن نداشت.

به شاهو گفتم حواست هست چکار می‌کنی؟ می‌دانی اسلحه کشیدن روی مسلمان چه گناهی دارد؟! از خدا بترس.

شاهو: «من این حرف‌ها حالی‌ام نیست به خدا همه را با این نارنجک می‌کشم.»

گفتم احمق نشو شاهو، من با تو به کوه می‌آیم، آن نارنجک را به من بده. همین‌طور که با او صحبت می‌کردم به آرامی نزدیک شدم و نارنجک را گرفتم.

شاهو من را بغل کرد و با گریه و پیش کشیدن عدم تعادل روانی‌اش، شروع کرد به توجیه کاری که کرده بود، چند تا سیلی بهش زدم و گفتم: همین الان با ما به جاده کامیاران می‌آیی، هم تو و هم این احمقی که این نارنجک را به دستت داده باید توسط هیئت شرعی گروه دادگاهی بشوید!

شاهو به التماس کردن افتاد که جریان را به ابوسعید گزارش ندهیم. گریه و التماس شاهو باعث شد که به شرط این که این عمل دوباره تکرار نشود به فرمانده‌ها چیزی نگوییم و بعد با هم به جاده کامیاران برگشتیم. وضعیت ماندن در کوه هر روز سخت‌تر می‌شد با اینکه اکثر روزها روزه بودیم به سختی می‌توانستیم برای افطار چیزی گیر بیاوریم. با خوردن آب سر شکم زبان بسته‌مان را کلاه می‌گذاشتیم. آن‌قدر آب می‌خوردیم که معده‌مان به غلط کردن می‌افتاد و با زبان بی‌زبانی می‌گفت که دیگر گرسنه نیست. تا اینکه یک شب اسماعیل به زانیار گفت: «این طوری نمی‌شود باید کاری کرد، بچه‌ها دارند از گرسنگی می‌میرند.»

زانیار: «عقل من که به جایی قد نمی‌دهد، وضعیت ابوسعید هم از ما بهتر نیست.»

اسماعیل: «باید یک کار بزرگ انجام بدهیم که دیگر نیازی به پول نداشته باشیم، حرفم را گوش کنید، سرقت از یک بانک یا یک طلافروشی هزینه مالی گروه را برای مدت زیادی تأمین می‌کند، تا زمانی که با یکی از شیخ‌های عرب ارتباط برقرار کنیم و هزینه‌های مورد نیاز را از آن‌ها دریافت کنیم!، به ابوسعید بگو که اجازه بدهد به یکی از طلافروشی‌های شهر که نمادهای کفر مثل صلیب، تندیس اهورامزدا، پلاک‌های طلایی که روی آن‌ها توسل نوشته شده و... را خرید و فروش می‌کنند حمله کنیم.»

زانیار: «باشد من به ابوسعید خبر می‌دهم.»

چند ساعتی طول نکشید که زانیار برگشت و گفت: «ابوسعید گفته است اجازه این کار را در سنندج نمی‌دهد؛...

چرا ابوسعید اجازه این کار را در سنندج نداد؟ آیا لقمان بر خلاف عملیات قبل که نیامد آنان را در این عملیات همراهی خواهد کرد؟ لقمان تا کجا با گروه ادامه می دهد؟

در قسمت بعد با ما همراه باشید...

قسمت قبلی :

خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۷/سرقت به نام غنیمت؛ راهکار تکفیری ها برای تامین مالی

15

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها