خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۶/ لقمان پس از بیانیه رهبری چه میکند؟
لقمان امینی در کتاب
با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.
روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟
خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.
لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.
خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.
در فصل اول ، قسمت شانزدهم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:
آنچه گذشت:
بالاخره آنچه نباید اتفاق می افتاد رقم خورد، لقمان که به زعم خود برای انگیزه ای الهی وارد فرقه وهابیت شده بود، تا آنجا پیش رفت که پس از کشمکش های فراوانی که با خود بر سر انجام عملیات ترور ماموستا شیخ الاسلام داشت نهایتا در 26 شهریور سال 1388 دستش بر روی ماشه اسلحه رفت و منادی وحدت در غرب کشور را به شهادت رساند، پس از انجام این کار احساس عذاب وجدان به شدت وی را در فشار روحی قرار داده بود و هم فرقه ای هایش سعی داشتند با بیان توجیهات و بیان تفاسیری خود سرانه از آیات جهاد وی را مجاب نمایند که کارش جهاد فی سبیل الله بوده است، اهمیت این ترور به حدی بود که رهبر معظم انقلاب نیز با اظهار اندوه در این باره پیامی صادر کردند و ...
ادامه:
سامان: «بیانیه [آیتالله] خامنهای را که شنیدی؛ دیگر نباید به دلت شک راه بدهی معلوم شد که چقدر برای حکومت عزیز بوده که حتی [آیتالله] خامنهای را هم به حرف آورد.»
حرفهای بچهها باعث شد صدای عذاب وجدانی که از فطرتم بلند میشد را به پای وسوسههای شیطان بگذارم و بعد از اجازه گرفتن از سامان رفتم تا سری به خانوادهام بزنم. احساس میکردم که سر تا پا نجس شدهام سعی میکردم که خودم را پاک کنم اما از چی نمیدانستم. نمیتوانستم پسرم را ببوسم و یا حتی به او دست بزنم.
چند روز بعد که امید را دیدم از جیبش یک اعلامیه بیرون آورد و گفت: «این اعلامیه روز ترور [ماموستا] شیخ الاسلام پخش شده است.»
شروع کردم به خواندن اعلامیه، گروه ادعا کرده بود که؛ حکومت ایران دست به ترور و محاکمه ناعادلانه سران ملی-مذهبی کُرد از جمله :«قاسملو»، «شرفکندی»، «ماموستا اسعد برده ره شه»، « مجید نژماری»، «ماموستا ایوب گنجی» و... زده است و این بار هم قرعه به نام «ماموستا برهان عالی، امام جمعه مسجد قبای بهاران سنندج» درآمد و با شقاوت تمام در یکی از شبهای قدر ماه مبارک رمضان در منزل خود او را به قتل رساندند. مردم شریف و متعهد کردستان بیایید همه ما با عزت و شرف، به دور از هرگونه تفرقه و تعصب حزبی و فرقهای دست به دست هم داده... و انتقام خون این شهیدان سرفرازمان را گرفته و این راه را با عزت تمام و بدون ترس در کنار هم ادامه دهیم...
خواندن اعلامیه که تمام شد احساس میکردم که چشمهایم کاسه خون شده است، شاید به این خاطر که یکی از دلایل وهابی شدنم، ادعای عداوتی بود که میگفتند با احزاب ضد دین و منحرف دارند؛ اما حالا میدیدم که از تمام این گروههای ضد اسلام وحتی فرقههای اسلامی که وهابیت آنها را تکفیر میکرد، درخواست همکاری کرده بودند، یک جورایی برایم قابل هضم نبود مگر حمایت و درخواست کمک از کفار آن هم با الفاضی مثل: رهبران سیاسی و مذهبی، علمای برجسته، شهید، انوار خداوند و...، کفر نبود؟! پس چرا اعضای گروه چنین حرفهایی را نوشته بودند، شاید ابو سعید از این جریان خبر نداشت و یا هزاران شاید دیگر که برای توجیه این کار به ذهنم میآمد.
رو به امید کردم و گفتم این چرت و پرتها چیست که نوشتهاند، این افراد چه ربطی به ما دارند؟ تا دیروز همه کافر بودند و پیروانشان در لیست ترور ما و الان عزیزان ما شدهاند. مگر ترور ماموستا برهان عالی کار ما نبود، اگر کار خوبی بوده چرا واقعیت را ننوشتهاند، اگر هم بد بوده چرا انجامش دادیم؟
امید بعد از اینکه لبخندی به معنی اینکه تو از هیچی خبر نداری زد، گفت: «چرا آتش گرفتی، اینها همه سیاست شرعی است! باید همه را به جان حکومت بیندازیم، باید افکار عمومی را با خودمان هماهنگ کنیم، مردم از آن چیزی که ما خبر داریم خبر ندارند اگه مردم بفهمند ما [ماموستا] برهان عالی و [ماموستا] شیخ الاسلام را ترور کردیم میگویند اینها هم مثل کوملهها هستند، چرا به جای اینکه بگویی ای کاش چند روز دیرتر پخش میشد که اسم [ماموستا] شیخ الاسلام را هم در آن مینوشتیم، اعصاب خودت را خورد میکنی، این کارها به من و تو که سربازیم ربطی ندارد، ابوسعید و هئیت شرعی تصمیم میگیرند که کارشان را بلدند.»
با شنیدن این حرفها حق را به امید دادم و به یاد حرفی از ابوبکر افتادم که گفته بود: «باید کاری کنیم هر کسی که در خانه پدرش مُرد، مردم فکر کنند مقصر حکومت ایران بوده است، باید شیعه و سنی را به جان هم بیندازیم!» و این بیانیه مصداق بارز گفتههای ابو بکر بود.
دو سه روز بعد امید با من تماس گرفت و گفت فردا ساعت 10 برای یک مطلب مهم بروم جای همیشگی. به محل قرار که رسیدم امید همراه وریا یک ماشین گرفته بودند، سوار ماشین شدم و گفتم چیه چه خبر شده؟
امید اشارهای به راننده کرد تا چیزی نپرسم و گفت: «خوبی ، چه خبر پیدایت نیست.» راننده پرسید: «کجا بروم؟»
امید: «جاده کامیاران ماشینمان خراب شده میرویم که آن را برگردانیم این دوستمان مکانیک است.»
مدتی بعد که از ماشین پیاده شدیم امید نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «بچهها آن بالا در یک خانه باغ منتظر هستند.
گفتم اتفاقی افتاده؟ ...
چه اشخاص دیگری در لیست ترورهای سریالی این گروه در غرب کشور کشته خواهند شد؟ به نظر شما چه اتفاقی می تواند رخ داده باشد؟
باماه همراه باشید درقسمت بعد...
قسمت قبلی :
خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۵/ چرا لقمان دست به ترور ماموستا شیخ الاسلام می زند؟
15