خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۳/ تکفیری ها از چه راهی هزینه های جهاد را تامین می کنند؟
لقمان امینی در کتاب
با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.
روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟
خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.
لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.
خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.
در فصل اول ، قسمت سیزدهم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:
آنچه گذشت:
پس از دیدار لقمان با شاهو و قرار و مداری که با هم می گذارند برای معرفی لقمان به یکی از گروه های عملیاتی فرقه وهابیت، لقمان طی یک عملیات قرار با فرهاد دیدار می کند، و فرهاد نیز از وی برای یکی از سرکردگان وهابیت منطقه به نام شیخ ابوسعید بیعت می ستاند، لقمان پس از بیعت با فرهاد قرار است تا به گروه سامان بپیوندد و برای انجام عملیات در خاک جمهوری اسلامی ایران مهیا گردد و در انتظار قرار بعدی خود با رابط خود شاهو لحظه شماری می کند که...
ادامه:
فردا صبح شاهو با من تماس گرفت و گفت: «ساعت 9 بیا پارک میدان مادر.» قبل از رفتن پیش شاهو سری به مغازه زدم و بعد از اینکه امجد آمد گفتم چون برایم مشکلی پیش آمده دیگر نمیتوانم سر کار بیایم، اگر میشود حساب کتابها را انجام بدهیم و در یک فرصت مناسب با هم تسویه حساب کنیم.
امجد: «قرار ما این نبود ما با هم شریک هستیم نمیتوانی بروی.»
گفتم ما که مدت و شرطی برای اینکه چه وقت شراکتمان را بهم بزنیم معین نکردیم؛ حالا هم چیزی نشده الان هم هر اندازه که لازم باشد وقت تعیین میکنیم.
بعد از اینکه زمان جدا شدن را معین کردیم قرار شد سرمایه من به صورت قرض پیش امجد باقی بماند و بعد از آن زمان، پول را به خانوادهام برگرداند. بعد از اینکه از امجد حلالیت خواستم خداحافظی کردم و به طرف پارک میدان مادر رفتم. بعد از احوالپرسی با شاهو، امید برادر امجد و به دنبال او شاهو ابراهیمی ، آرش و رزگار هم به ما ملحق شدند. بعد از معرفی ، آرش و شاهوعبداللهی شروع کردند به گله کردن از سامان ، که سر و کله سامان هم پیدا شد.
بعد از آشنایی با جمع سامان گفت: «بچهها، به شدت باید دنبال پول باشیم هر فکری که به نظرتان میرسد مطرح کنید تا در موردش حرف بزنیم.»
گفتم من دیشب با فرهاد حرف زدم میگفت که مشکل مالی نداریم.»
سامان: «دروغ نگفته ولی پول هر چه بیشتر باشد بهتر است؛ اصلاً مقدمه و لازمه جهاد پول است.»
جلسه آن روز حدود یه ساعت طول کشید و بعد از تمام شدن جلسه همین که سامان رفت غیبت کردن پشت سر او شروع شد. من هم که باور کرده بودم مجاهدم و نباید حتی یک کار مکروه هم انجام بدهم، گفتم؛ برادرها غیبت نکنید چرا وقتی خودش اینجا بود چیزی نگفتید؟ اگر مشکلی دارد بگویید من به او میگویم.
بچهها گفتند: «سامان لیاقت امیر بودن را ندارد، چون برادر زن فرهاد است، امیر شده، اصلاً سنی ندارد تا بتواند فرماندهی کند.»
بچهها این مطالب را برای ابوسعید مکتوب کردند و تحویل شاهو دادند تا از طریق فرهاد به ابوسعید برسد. اولین روز جهاد به غیبت گذشت! چند روز بعد که جواب نامه از ابوسعید آمد سامان باز هم به عنوان امیر معرفی شده بود و آرش که بعد از سامان از همه قدیمیتر بود و خودش را برای امیر شدن آماده کرده بود، تحمل نیاورد و از گروه جدا شد. بعضی از بچهها با تکفیر آرش و بعضی هم با مشمول غضب و لعنت خدا خواندنش و بعضی هم با گفتن اینکه ترسو بوده و حب ریاست داشته و... او را بدرقه کردند.
بعد از کلی در به دری کشیدن در مریوان برای پیدا کردن غذای حلال! از خوردن غذا منصرف شدیم و گرسنه به طرف سنندج برگشتیم.
در راه برگشت امید به سامان گفت: «من قبل از ورود به گروه، در شرکت برادرم کار میکردم بعضی وقتها هم برای گرفتن چک به بانک نزدیک شرکت میرفتم. چند نفر هر روز با یک ساک پر از پول به بانک میآمدند، بعد از اینکه به ما گفتی به فکر پول باشیم یک بار رفتم جلوی درب بانک و تعقیبشان کردم. پولها رو از یک مرکز بسیج به بانک میآوردند.»
سامان: «خدا خیرت بدهد چرا زودتر نگفتی، سبحانالله کارهای ما دقیق مثل سیره پبامبر(صلیاللهعلیهوآله) شده است ایشان به کاروان تجاری کفار حمله کرد، ما هم همین کار را میکنیم و به پولهای دولت دستبرد میزنیم.»
به سنندج که برگشتیم قرار فردا را برای پیگیری پیشنهاد امید گذاشتیم و از هم خداحافظی کردیم. فردا که به محل ملاقات همیشگی رفتیم سامان گفت: «خیالتان راحت باشد دیشب با هیئت شرعی گروه صحبت کردم گفتند این کار مشکلی ندارد.» بعد از حدود یک ساعت بحث کردن سامان دستور داد که محل رفت و آمد آن فرد را بررسی کنیم. بعد از انجام استطلاع سامان دستور داد که من، رزگار و امید این کار را انجام بدهیم و یک موتور و یک اسپری فلفل هم به ما داد. ما هم به یکی از افرادی که انتخاب کرده بودیم حمله کردیم اما موفق نشدیم و برگشتیم. احساس میکردم مثل جیببرهای فیلمها شدهام؛ اما به خودم میگفتم هنوز جهاد شروع نشده شیطان به سراغم آمده است!!
سامان بعد از کلی سرزنش کردن گفت: «فردا خودم هم با شما میآیم اما این بار جلوی مرکز بسیج به آنها حمله میکنیم و به خواست خدا کار را انجام میدهیم.»
فردای آن روز به کنار مرکز بسیجی که امید معرفی کرده بود رفتیم و در یکی از کوچهها منتظر شدیم. بد جوری هوای کشیدن سیگار کرده بودم و چون نزد آنها سیگار نمیکشیدم، به بهانه اینکه میروم سر و گوشی آب بدهم از آنها جدا شدم. از جلوی مرکز بسیج که رد شدم دیدم روی سر در آنجا نوشته شده «شرکت ملی پخش و پالایش فرآوردههای نفتی» و یک تابلوی پایگاه بسیج هم مثل خیلی از ادارات کمی پایینتر از تابلوی اصلی نصب شده بود. برگشتم تا به سامان بگویم، اما آنجا که رسیدم دیدم سامان در حال مخفی کردن خودش است. وقتی آمد بیرون بچهها پرسیدند: «چه شده چرا مخفی شدی؟»
سامان: «آن مرد یکی از اقواممان بود که پمپ بنزین دارد.»
امید: «او یکی از افرادی است که برای این بسیجیها کار میکند و پولها را به بانک میبرد.»
در ذهنم همه این موارد را کنار هم گذاشتم و گفتم مثل اینکه، امید اشتباه کرده است.
سامان سری تکان داد و گفت: «فکر کنم اینها برای گرفتن حواله بنزین به اینجا میآیند و بعد از گرفتن حواله، پولها را به بانک میبرند تا به حساب شرکت نفت بریزند.»
سامان که ناراحتی ما را دید گفت: «حالا که چیزی نشده این اشتباه جهادی است و پیش میآید در ضمن گناه ما به عهده هیئت شرعی است که فتوا داده است، نگران نباشید آنها عالم هستند، اگر اجتهاد کنند و درست باشد دو ثواب میبرند یکی برای تحقیق و دیگری برای درست بودن فتوا اگر هم اشتباه باشد باز یک ثواب دارند، ثواب تحقیق؛ این حدیث رسول خدا است.
لقمان پس از توجیهات بی اساس سامان آیا بازهم به او اعتماد خواهد کرد؟ آنها در ادامه راه برای بدست آوردن پول چه نقشه هایی دارند؟ اهداف بعدی این گروه در کردستان و غرب کشور چه خواهد بود؟
با ما همراه باشید در قسمت بعد...
قسمت قبلی :
15