برای اینکه بتوانم زنده بمانم مجبور بودم به هر ذلتی تن بدهم
وقتی وارد آن خانه شدم فقط دود بود و منقل بساط مواد مخدری که در وسط اتاق خودنمایی می کرد، چند زن و مرد چشم های خمارشان را از میان دودهای غلیظ با تعجب به من دوختند تا این که چند دقیقه بعد مردی در کنارم قرار گرفت و ...
زن 23 ساله در حالی که مقداری شیشه دردست داشت و توسط شوهرعمه اش به کلانتری هدایت شده بود تا قانون درباره او تصمیم بگیرد، گریه کنان درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری الهیه مشهد گفت: تا جایی که به خاطر دارم کودکی ام را به همراه برادر بزرگ ترم در منزل مادربزرگ پدری ام گذرانده ام چرا که تصویری از پدر و مادرم در ذهنم باقی نمانده بود.
هنگامی که سه سال بیشتر نداشتم پدر و مادر معتادم از یکدیگر جدا شدند و هرکدام به دنبال سرنوشت خودشان رفتند. در کلاس سوم ابتدایی تحصیل می کردم که با مرگ مادربزرگم سرنوشت من نیز به گونه دیگری رقم خورد. از آن روز به بعد من و برادرم مجبور شدیم به منزل عمهام برویم.
چرا که آن جا تنها دری بود که به روی ما گشوده می شد. عمه ام ناچار بود همه سرزنش ها و تحقیرهای شوهرش را به خاطر ما تحمل کند البته او حق داشت هیچ کسی حاضر نبود سرپرستی دو کودک یتیم را در کنار پنج فرزند خودش بپذیرد.
با وجود این عمه ام خیلی برای ما دلسوزی می کرد تا این که برادرم با ترک تحصیل در دوره راهنمایی وارد بازار کار شد و زندگی مستقلی را تشکیل داد. چند سال بعد من هم دیپلم گرفتم و آرزوی تحصیل در دانشگاه را در سر می پروراندم که شوهر عمه ام اجازه رفتن به دانشگاه را نداد چرا که به اولین خواستگارم جواب مثبت داده بود. او فکر می کرد کسی حاضر نمی شود با دختر بی کس و کاری مانند من ازدواج کند.
با وجود این از روزی که پای سفره عقد «بله» گفتم دیگر روی خوش زندگی را ندیدم، کنایه ها و زخم زبان های مادر و خواهران همسرم به خاطر نداشتن پدر و مادر همواره آزارم می داد به همین دلیل شش ماه بعد از برگزاری مراسم عقدکنان به دنبال مادرم گشتم تا از نیش و کنایه ها رها شوم.
همسرم که از قشر ضعیف جامعه بود به خیال این که مادر ثروتمندی دارم قدم به قدم همراهم شد تا این که مادرم را در یکی از مناطق آلوده تهران پیدا کردیم. وقتی او را دیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد مادرم با وضعیتی کاملا غیراخلاقی و چهره ای زرد و کثیف با موهای ژولیده مقابلم ظاهر شد، او حتی نتوانست ما را به آلونک خودش هم دعوت کند. از آن روز به بعد رفتار همسرم به کلی تغییر کرد او با توهین های زننده و القاب زشت تحقیرم می کرد و فریاد می زد «از کجا معلوم که تو هم مانند مادرت نیستی!؟»
اگرچه با اصرار شوهر عمه ام زندگی مشترک من و رسول آغاز شد ولی او هیچ گاه به چشم همسرش به من نگاه نکرد ومدام کتکم می زد. او زندگی را آن قدر به کام من تلخ کرد که به ناچار به تهران گریختم و دوباره به مادرم پناه بردم. او این بار در خانه اش را به رویم گشود اما وقتی پا به درون آن خانه گذاشتم چند زن و مرد معتاد از میان دودهای غلیظ با تعجب نگاهم می کردند، احساس خوبی نداشتم ولی چاره ای برایم نمانده بود.
سعی می کردم از نگاه های هوس آلود مردی که هر روز به آن جا می آمد فرار کنم. یک هفته بعد آن مرد کنارم نشست و سیگاری به دستم داد تا آرامش پیدا کنم بعد از آن پای بساط مادرم نشستم و به یک معتاد حرفه ای تبدیل شدم. یک ماه بعد رسول به همراه شوهر عمه ام به تهران آمد اما با دیدن من در آن وضعیت گفت: «باور کردید که او هم مانند مادرش است؟ یک سال بعد در حالی که به خاطر مخارج اعتیادم مجبور بودم به هر ذلتی تن بدهم از خودم متنفر شدم. به همین دلیل با برداشتن مقداری مواد مخدر (شیشه) از آن مرداب کثیف فرار کردم و به مشهد آمدم اما وقتی به خانه عمه ام رسیدم او بر اثر سکته مغزی زمین گیر شده بود و شوهر عمه ام مرا به کلانتری آورد تا ...
منبع: رکنا
763