قتل فجیع مهران توسط الناز با قهوه مرگ
نمیدونم چه جوری این اتفاق افتاد. خودم دیدمش، با همین دو تا چشمهام. ولی توی دادگاه همه چیز به نفع اون جلو رفت و آخر سر تبرئه شد.
الناز گفت: کسی حرفهایی رو که درباره اون میزدم باور نمیکرد. شاید حق داشتن که باور نکنن، چون من در مقابل اون هیچ چیز نبودم. دادگاه، شاهد دیگهای نیاز داشت، ولی من کسی رو نداشتم و روزی که اون فاجعه اتفاق افتاد، تنهایی شاهد کل ماجرا بودم. بعد از اینکه رای دادگاه صادر شد و بیگناه شناختنش، من رو به جرم اتهام زدن به اون، بازداشت کردن و بعد از چند روز ولم کردن. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم و توی زندان زیاد با بیرون برام فرقی نداشت.
مهران زندگی من رو نابود کرده بود و خودش آزادانه توی خیابونهای شهر قدم میزد و مشغول کثافت کاریهای خودش بود. از روزی که آزادم کرده بودن، همه چیز رو تار میدیدم.
احساس میکردم، نیروی جاذبه زمین، بیشتر شده و به پاهام فشار سنگینی وارد میکنه. مدام حس میکردم که دارم، زیر سنگینی بدن خودم له میشم. نمیتونستم اون صحنههایی که دیده بودم رو از ذهنم پاک کنم و روزی چند مرتبه توسط افکارم محاکمه میشدم. ولی الان دوباره احساس سبکی میکنم. روی مبل راحتی بزرگی لم دادهام و خاطراتم رو مرور میکنم. نور اتاق رو مخصوصا کم کردهام و زیر لب شعری رو زمزمه میکنم که داره از بلندگوهای ضبطصوتم پخش میشه، همیشه عاشق این موسیقی بودم.
فکر کنم این آخرین باریه که میتونم گوشش بدم. تنها چیزی که برام مهمه اینه که قهوه روی میز، زودتر خنک بشه تا طعمش رو با تمام وجودم احساس کنم. دومین باره که زنگ خونه به صدا درمیآد. صدای بیسیمهاشون توی راهرو میپیچه. کمی دیر رسیدن چون اون کسی که برای نجات دادنش اومدن الان کنار میزی که قهوه من روشه افتاده روی زمین و داره به خودش میپیچه.
قهوهای که درست کردم دیگه خنک شده، طعم فوقالعادهای داره. بعد از تموم شدن این موسیقی در رو براشون باز میکنم. بدنش داره تکون میخوره ولی مهم نیست. حتی اگه همین الان هم روی تخت بیمارستان باشه، کاری از دست دکترها بر نمیآد. هیچوقت فکرش رو نمیکردم که یک آدم اینقدر خون توی بدنش داشته باشه. کل سطح زمین قرمز شده، ولی خونریزی، باز هم ادامه داره. کاش میتونستین ببینین که به چه روزی افتاده. موسیقی مورد علاقه من تموم شده و من دیگه باید برم، و گرنه حتما در رو میشکنن.
منبع: رکنا
15