شهره 17 ساله چرا به مدرسه نرفته بود؟! / خانم معلم چی می دانست؟
شهره 17 ساله دو روزی بود که به مدرسه نمیرفت. همه نگرانش بودند. تازه با بچهها دوست شده بود و به همین خاطر کسی تلفن خانهشان را نداشت.

خانم معلم که با خطکش روی میز کوبید از فکر شهره بیرون آمد.
ـ چی شده کیمیا جان، حواست به کلاس نیست.
کیمیا سرش را زیر انداخته بود.
زنگ تفریح گوشه حیاط ایستاده بود و در حال فکر کردن بود که دستی روی شانهاش قرار گرفت.
ـ کیمیا مشکلی برایت پیش آمده است؟
خانم معلم کنارش ایستاده بود.
ـ راستش خانم نگران شهره هستم. فکر میکنم که حتما مشکلی پیش آمده که چند روزی است به مدرسه نیامده است. خانم معلم سرش را تکان داده بود.
ـ نگران نباش شاید سرما خورده باشد.
صبح روز بعد وقتی خانم معلم به مدرسه آمد و وارد کلاس شد مثل همیشه خوشحال نبود. بچهها به چشمان غمگین خانم معلم نگاه کردند.
کلاس در سکوت بود. انگار خانم معلم نمیخواست درس بدهد. بعد از دقایقی بالاخره گفت:
ـ بچهها میخواهم برایتان قصه بگویم.
بچهها با تعجب نگاهش کرده بودند. هیچوقت در زنگ ریاضی خانم معلم قصه نمیگفت.
ـ بچهها قصه دختری را بشنوید که مثل همه شماها مهربان بود؛ دختری که مثل همه شماها به مدرسه میرفت و در کنار پدر و مادرش زندگی میکرد. آن روز پنجشنبه بود که پدر تصمیم گرفت همراه او و همسرش به گردش بروند. آنها تا نیمههای شب بیرون از خانه بودند که یک اتفاق خیلی ناراحتکننده افتاد. موقع برگشت بود که پدر دختر پشت فرمان به خواب رفت و با یک ماشین تریلی تصادف کردند و به خاطر این تصادف بود که پدر و مادر دختر برای همیشه او را تنها گذاشتند. اما این همه تنهایی دخترک نبود. دخترک پدر و مادرش را فقط از دست نداده بود. او به خاطر این تصادف در میان شعلههای آتش سوخته بود. بچهها آن روز همراه خانم معلم به بیمارستان رفتند. هر کدام از آنها یک شاخه گل برای شهره برده بودند. دستهای او را در دست گرفته و مثل گذشته به چشمان مهربانش نگاه کرده بودند. سه روز بعد بود که شهره به مدرسه برگشته بود. خانم معلم به بچهها درس بزرگی داده بود؛ از کنار اتفاقات تلخ باید گذشت و نباید تسلیم آن شد.
منبع: رکنا
15