نبرد قم و تهران؛ سیدمهدی هاشمی، داستان حذف مردی که نمی‌خواست انقلاب تمام شود/ رویارویی 2 منطق «انقلاب دائمی» و «نهضت» در برابر منطق «دولت‌سازی»/ دفتر جنبش‌های آزادی‌بخش به «وزارت خارجه انقلاب» و «دولت در سایه» برای سیاست خارجی تبدیل شد

سید مهدی هاشمی که روزگاری در نماد آرمانگرایی انقلابی شناخته می‌شد، با افشای معامله پنهانی تسلیحاتی میان تهران و واشنگتن، افکار عمومی جهان را در بهت فرو برد و از منازعه‌ای عمیق در درون ساختار قدرت پرده برداشت؛ افشای پرسر و صدای او، سرنوشت قائم‌مقامی رهبری را به شکلی بنیادین دگرگون کرد و جهت‌گیری سیاست ایران را برای دهه‌های بعد تحت تأثیر قرار داد.

نبرد قم و تهران؛ سیدمهدی هاشمی، داستان حذف مردی که نمی‌خواست انقلاب تمام شود/ رویارویی 2 منطق «انقلاب دائمی» و «نهضت» در برابر منطق «دولت‌سازی»/ دفتر جنبش‌های آزادی‌بخش به «وزارت خارجه انقلاب» و «دولت در سایه» برای سیاست خارجی تبدیل شد

در تاریخ هر انقلاب، بزنگاهی سرنوشت‌ساز وجود دارد که در آن، شور آرمان‌خواهانه سال‌های مبارزه، در برابر واقع‌گرایی برخاسته از الزامات دولت‌داری و حفظ قدرت به آزمون کشیده می‌شود؛ بزنگاهی که مرز میان آرمان و واقعیت را اغلب نه با گفت‌و‌گو، که با حذف و خشونت ترسیم می‌کند. در جمهوری اسلامیِ دهه شصت، این رویارویی به نبردی پنهان میان دو جناح اصلی در ساختار قدرت انجامید: از یک سو، آنان که بقای «دولت» و منافع ملی را اصل می‌دانستند و از سوی دیگر، چهره‌هایی که بر ایده «انقلاب دائمی» و صدور بی‌قید و شرط آن پای می‌فشردند.

در کانون این طوفان ایدئولوژیک، سید مهدی هاشمی ایستاده بود؛ شخصیتی با پیشینه‌ای جنجالی در مبارزه و پیوندی نزدیک با آیت‌الله منتظری، قائم‌مقام وقت رهبری. او نماد تمام‌عیار سودای رادیکالیسم مذهبی و ایده‌ی «صدور انقلاب» بود؛ نماینده‌ی تفکری که سیاست خارجی رسمی کشور را برنمی‌تابید. سرگذشت وی، از صعود در ساختار قدرت تا تقابل‌ها و سرانجام تراژیکش، در حقیقت، روایت غلبه تدریجی «ذهنیت دولت‌محور» بر اندیشه رادیکال «انقلاب دائمی» است. در واقع سید مهدی هاشمی که یکی از مبارزان شاخص انقلابیون مذهبی بود و بهای افشای یکی از بزرگ‌ترین رسوایی‌های سیاسی قرن بیستم، ماجرای مک‌فارلین، را پرداخت، خود آمیزه‌ی پیچیده و خطرناک از تناقضات سیاسی-ایدئولوژیک بود.

برای فهم اینکه او چگونه به مهره‌ای چنین اثرگذار و هم‌زمان تهدیدآمیز بدل شد، باید به ریشه‌های فکری و پیشینه پرفراز و نشیب مبارزاتی او بازگشت.

سرنمون یک انقلابی شیعه

سید مهدی هاشمی، متولد ۱۳۲۳ در قهدریجانِ اصفهان، محصول خالص زیست‌بوم مذهبی و انقلابی آن سال‌ها بود. پیوند‌های خانوادگی و حوزوی او با خاندان آیت‌الله حسینعلی منتظری، از همان آغاز سرنوشتش را با سرنوشت این بیت گره زد. مهدی و برادرش هادی در حوزه‌های علمیه قم به یاران نزدیک محمد منتظری، فرزند پرشور و رادیکال آیت‌الله منتظری، بدل شدند؛ سه‌گانه‌ای که هم در ساحت فکری از روحانیت سنتی فاصله گرفت و هم در میدان عمل، راهی خشن‌تر و بی‌پرواتر را در مبارزه با رژیم پهلوی برگزید.

هاشمی تجسم «انقلابی آرمان‌گرا» یی بود که جهان را نه بر اساس مصلحت و منفعت، که بر محور دوگانهٔ «طهارت» و «فساد» می‌فهمید. در سال‌هایی که بسیاری از نیرو‌های مبارز به فعالیت سیاسی، تشکیلاتی یا چریکی کلاسیک مشغول بودند، او به «خشونت تطهیرکننده» روی آورد. در مقام «پارتیزان اخلاقی»، به حذف فیزیکی آنچه «مظاهر فساد» می‌دانست دست زد؛ از قاچاقچیان و روسپیان تا کسانی که به همجنس‌گرایی متهم می‌شدند. در اوج این رادیکالیسم، روایاتی او را متهم می‌کنند که حتی یک روحانی سنتی و منتقدِ تفاسیر رادیکال آیت‌الله منتظری از قرآن را به قتل رسانده است. همین سوابق بود که ساواک را متوجه او کرد و سرانجام او را روانه زندان ساخت. اما برچسبی که در حافظه انقلابی بر او خورد، «قاتل» نبود. به تعبیر یرواند آبراهامیان، در زمستان ۱۳۵۷ و هنگامی که در‌های زندان‌های پهلوی گشوده شد، سیدمهدی هاشمی در کسوت یک «قهرمان مذهبی» مورد استقبال قرار گرفت. هاشمی نماد دینداری انقلابی‌ای بود که برای تکمیل رسالت خود می‌توانست تا آخرین حد خشونت پیش برود. انقلاب، در نگاه وی، یک حادثه مقطعی و گذرا تلقی نمی‌شد، بلکه فرایندی دائمی و بی‌پایان بود. هاشمی انقلاب را نه نقطه پایان، که نقطه آغاز «پاکسازی» جامعه و جهان می‌دید.

دفتر جنبش‌های آزادی‌بخش: ساختن «دولت در سایه»

مهدی هاشمی پس از انقلاب با سرمایه نمادین زندانی بودن و رادیکالیسم سیاسی خود، در ساختار قدرت نفوذ کرد. هاشمی خیلی زود در قهدریجان، نجف‌آباد و اصفهان گروه‌های مسلحی برای «حفظ انقلاب» تشکیل داد و سپس به فرماندهی مرکزی سپاه پاسداران و کمیته عقیدتی آن پیوست؛ نهادی که قرار بود در برابر ارتش، ضامن «روح انقلابی» نظام باشد. اما افق دید هاشمی و دوستانش به مرز‌های ایران محدود نمی‌شد. آن دو با تاسیس سازمانی به نام (سازمان انقلابی توده‌های جمهوری اسلامی) کوشیدند ایده «انقلاب دائمی» را نهادینه کنند. هدف این سازمان روشن بود: سازماندهی و صدور انقلاب به سراسر جهان اسلام. هرچند این سازمان عمر کوتاهی داشت و بنا به گزارش‌های بعدی، به دلیل «تعارض با مفهوم دولت» منحل شد، اما همین انحلال، اولین نشانه برخورد دو منطق بود: منطق «نهضت» در برابر منطق «دولت».

پس از ترور محمد منتظری در سال ۱۳۶۰، پرچم این پروژه بر دوش مهدی هاشمی تنها ماند. او با حمایت بی‌چون‌وچرای آیت‌الله منتظری، که در سال ۱۳۶۴ رسماً به عنوان «قائم‌مقام رهبری» انتخاب شده بود، کنترل «دفتر جنبش‌های آزادی‌بخش اسلامی» را به دست گرفت؛ دفتری که عملاً به «وزارت خارجه انقلاب» بدل شده بود. این دفتر از قم و مستقیماً زیر نظر منتظری اداره می‌شد و مأموریت آن، آموزش ایدئولوژیک و پشتیبانی مالی و تسلیحاتی از جنبش‌های اسلام‌گرا در لبنان، افغانستان، خلیج فارس و دیگر نقاط جهان بود. آیت‌الله منتظری در خطبه‌های نماز جمعه آشکارا اعلام می‌کرد: «اگر برادران مسلمان ما در افغانستان، فلسطین، لبنان و هر جای دیگر با ابرقدرت‌ها و متجاوزان درگیرند، ما هم درگیریم» و مردم را فرامی‌خواند تا دستمزد یک روز کار خود را به «مبارزات آزادی‌بخش» اختصاص دهند. این کمک‌ها مستقیم به دفتر هاشمی در قم سرازیر می‌شد. بدین‌ترتیب، دفتر جنبش‌های آزادی‌بخش، تجسم عینی ایدئولوژی «صدور انقلاب» بود؛ ایدئولوژی‌ای که مرز‌های دولت–ملت را برنمی‌تابید و جمهوری اسلامی را جزئی از «مبارزه جهانی علیه امپریالیسم» می‌دید. در این چارچوب، دفتر هاشمی در عمل به «دولت در سایه» برای سیاست خارجی تبدیل شد. در حالی که وزارت خارجه رسمی در تهران می‌کوشید همچون یک دولت با جهان تعامل کند، دفتر قم به‌سان یک نهضت جهانی عمل می‌کرد: با منطق انقلاب، نه با منطق دولت.

 دفتر جنبش‌های آزادی‌بخش، تجسم عینی ایدئولوژی «صدور انقلاب» بود؛ ایدئولوژی‌ای که مرز‌های دولت–ملت را برنمی‌تابید و جمهوری اسلامی را جزئی از «مبارزه جهانی علیه امپریالیسم» می‌دید

«دولت» در جنگ: تولد پراگماتیسم از دل ضرورت

هیچ نیرویی مانند جنگ نمی‌تواند یک «انقلاب» را به «دولت» تبدیل کند. جنگ ایران و عراق دقیقا این نقش را ایفا کرد. ایران در اواسط دهه ۱۳۶۰ در تامین تسلیحات مشکل داشت. انبار‌های سلاح به جا مانده از دوران پهلوی ته کشیده بود و ایالات متحده از سال ۱۳۶۲ با «عملیات سد نفوذ» (استنچ) به‌طور فعال راه‌های دسترسی ایران به بازار جهانی اسلحه را مسدود می‌کرد. در این نقطه، چیزی که می‌توان آن را «عقلانیت دولتی» نامید، بر شور محض انقلابی پیشی گرفت. جناحی در درون حاکمیت، که امروزه آن را جناح «عمل‌گرا» یا «پراگماتیست» می‌خوانند و چهره شاخصش اکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس وقت مجلس  بود، به این نتیجه رسید که بقای «دولت» اولویت مطلق است. در این نگاه، انقلاب نه هدفی بی‌پایان، که مرحله‌ای بود که باید اکنون در قالب یک دولت قدرتمند و باثبات، تثبیت می‌شد. این جناح فهمیده بود که برای پیروزی در جنگ، نمی‌توان تنها با شعار‌های ضد امپریالیستی پیش رفت. اگر بقای دولت مستلزم نادیده گرفتن نمادین شعار «شیطان بزرگ» و نشستن در پشت در‌های بسته با نمایندگان همان «شیطان» بود، باید چنین می‌کرد.

این عقلانیت، حتی پذیرش معامله غیرمستقیم با اسرائیل را نیز در چارچوب «دشمنِ دشمنِ ما، دوست ماست» توجیه می‌کرد. بدین‌ترتیب، دو خط موازی و متضاد در سیاست خارجی ایران شکل گرفت: نخست، خط آرمان‌گرای قم: منتظری و هاشمی حامل آن بودند؛ خطی مبتنی بر صدور انقلاب، حمایت بی‌قید و شرط از جنبش‌های اسلام‌گرا و نفی مطلق سازش با آمریکا. دوم، خط عمل‌گرای تهران: رفسنجانی و همراهانش نماد آن بودند؛ خطی مبتنی بر بقای دولت، ضرورت پیروزی یا دست‌کم عدم شکست در جنگ، و توسل به «دیپلماسی پنهان» حتی با دشمنان قسم‌خورده برای تأمین منافع ملی.

معامله پنهانی تسلیحاتی با آمریکا، که بعد‌ها در غرب به «ایران–کنترا» شهرت یافت، محصول همین «عقلانیت دولتی» بود. آمریکا خواهان آزادی گروگان‌های خود در لبنان بود و جناح رفسنجانی به دنبال موشک‌های تاو و هاوک و قطعات یدکی برای جبهه‌ها. این معامله، در بالاترین سطح محرمانگی انجام شد. از مرداد ۱۳۶۴ تا پاییز ۱۳۶۵، با واسطه‌گری اسرائیل و دلالانی، چون منوچهر قربانی‌فر، هزاران موشک و قطعات نظامی به‌صورت پنهانی به ایران منتقل شد و بخشی از پول آن، با دور زدن کنگره آمریکا، به شورشیان راست‌گرای «کنترا» در نیکاراگوئه رسید. اوج این فرایند، سفر مخفیانه رابرت مک‌فارلین، مشاور سابق امنیت ملی آمریکا، به تهران در خرداد ۱۳۶۵ بود.

مک‌فارلین با هواپیمایی حامل سلاح و هیئتی کوچک وارد تهران شد تا مستقیماً با نمایندگان جناح عمل‌گرا گفت‌و‌گو کند. اما سفر به شکستی آشکار انجامید: ایرانیان از قیمت‌های گزاف سلاح‌ها و کندی آزادی گروگان‌ها احساس فریب‌خوردگی داشتند و آمریکایی‌ها خشمگین بودند که در برابر آن همه امتیاز، تنها یک گروگان آزاد شده است. مهم‌تر از همه، تیم رفسنجانی در تهران در عمل بر گروگان‌گیران شیعه لبنان، که بخشی از آنها با شبکه هاشمی پیوند داشتند، کنترل واقعی نداشت.

«دولت» پای میز مذاکره نشسته بود، اما «انقلاب» هنوز در میدان لبنان دست بالا را داشت. هم‌زمان، فعالیت‌های تهاجمی دفتر هاشمی در خارج از کشور، از تلاش برای کودتا در بحرین تا عملیات در کویت و ربودن کاردار سوریه در تهران، برای دولت عمل‌گرا به «هزینه دیپلماتیک» تبدیل شده بود. انقلابِ دائمی، برای دولتی که در حال معامله‌ی پنهانی با آمریکا بود، بیش از حد پر سر و صدا و پرهزینه شده بود.

تصفیه، توطئه و افشاگری: منطق انتقام

روایت ساده‌انگارانه‌ای که هنوز هم تکرار می‌شود، افشاگری «الشراع» را علت دستگیری مهدی هاشمی می‌داند. اما نگاه دقیق به تقویم وقایع، تصویر کاملاً معکوس و پیچیده‌تری را نشان می‌دهد: افشاگری نه علت بازداشت، بلکه واکنش به آن و ابزار انتقام جناح مغلوب بود. مدت‌ها پیش از افشاگری، جناح عمل‌گرا به رهبری رفسنجانی و با همراهی احمد خمینی و محمد ری‌شهری از فعالیت‌های «خودسرانه» و پرخطر هاشمی به ستوه آمده بود. دفتر او عملاً به «دولت در سایه» تبدیل شده بود که در حوزه سیاست خارجی مستقل عمل می‌کرد و برای جمهوری اسلامی هزینه‌های امنیتی و دیپلماتیک سنگینی می‌آفرید. ماجرای قاچاق اسلحه به عربستان سعودی در موسم حج ۱۳۶۵، آخرین ضربه بود. این اقدام، امنیت ملی ایران و روابط حساس با همسایه‌ای کلیدی را به‌طور مستقیم تهدید می‌کرد.

وزارت اطلاعات به ریاست ری‌شهری، با هماهنگی اعضای حزب جمهور اسلامی، به اردوگاه‌ها و مراکز آموزشی وابسته به دفتر هاشمی در اصفهان یورش برد و تعدادی از نیرو‌های کلیدی او را بازداشت کرد. این یورش تنها یک اقدام پلیسی نبود؛ آغاز پروژه‌ای حساب‌شده برای تضعیف موقعیت آیت‌الله منتظری و مهار شبکه انقلابی پیرامون او بود.

در سوی دیگر، جناح منتظری همچنان از جزئیات معامله تسلیحاتی با آمریکا بی‌خبر بود. این راز به شکلی غریب و دراماتیک نه توسط یک سرویس اطلاعاتی، بلکه از طریق یک دلال اسلحه فاش شد. منوچهر قربانی‌فر، واسطهٔ اصلی معاملات، پس از سفر مک‌فارلین، عملا از سوی تیم رفسنجانی کنار گذاشته شد. او که میلیون‌ها دلار از این معامله طلبکار بود، در تیر ۱۳۶۵ در اوج استیصال نامه‌هایی مفصل نوشت که در آن هم از طلب‌های خود گفت و هم از جزئیات معاملات و نقش اسرائیل و آمریکا پرده برداشت. وقتی این نامه‌ها از سوی عمل‌گرایان نادیده گرفته شد، قربانی‌فر با درک تضاد‌های درونی تهران، نسخه‌هایی از آن را از طریق واسطه‌ها برای آیت‌الله منتظری و دیگر چهره‌های رادیکال فرستاد. این نامه‌ها در دفتر منتظری همچون بمبی عمل کرد. آیت‌الله از دو جهت به‌شدت برآشفت: نخست، از این‌که در جریان چنین مذاکرات سرنوشت‌سازی قرار نگرفته بود و دوم، از این‌که فهمید ایران با سلاح‌های اسرائیلی با «برادران مسلمان» خود در عراق می‌جنگد.

از این لحظه، هر دو جناح اهرم‌هایی علیه یکدیگر در دست داشتند. اما «دولت» سریع‌تر عمل کرد. یورش‌ها به شبکه هاشمی شدت گرفت و آیت‌الله منتظری، که در قم می‌کوشید از او دفاع کند، وارد رویارویی مستقیم با بیت آیت‌الله خمینی شد. رهبر انقلاب در ۱۲ مهر ۱۳۶۵، در نامه‌ای شدیدالحن منتظری را به‌خاطر حمایت از هاشمی عتاب کرد و از او خواست بیت خود را از روابط با سید مهدی پاک کند. آیت‌الله منتظری نیز در ۱۷ مهرماه پاسخی تند و جسورانه به این نامه داد. این ماجرا سه روز بعد با بازداشت رسمی مهدی هاشمی و حدود چهل نفر از نزدیکانش پاسخ داده شد. «دولت» ضربه نخست را زده بود و شبکه «انقلاب دائمی» را در هم شکسته بود. اکنون نوبت «انقلاب» بود که با آخرین تیر خود حمله کند: افشای بزرگ‌ترین راز «دولت» در سطح بین‌المللی. یاران منتظری که می‌دانستند در صحنه داخلی شکست خورده‌اند، با حسن صبرا، سردبیر هفته‌نامه لبنانی «الشراع» که با منتظری آشنایی شخصی داشت و در مدار فکری نزدیک به جنبش‌های شیعی قرار می‌گرفت، تماس گرفتند و جزئیات سفر مک‌فارلین و بخشی از شبکه مذاکرات را در اختیار او گذاشتند. نتیجه این تماس مقاله معروفی بود که در ۱۲ آبان ۱۳۶۵ منتشر شد و برای نخستین‌بار از آمدن یک هیئت آمریکایی بلندپایه به تهران، معامله پنهانی سلاح و نقش اسرائیل پرده برداشت. این افشاگری در واشنگتن طوفان سیاسی به پا کرد و در تهران، رفسنجانی را ناگزیر ساخت در ۱۳ آبان ۱۳۶۵ در مراسم سالگرد اشغال سفارت آمریکا، اصل سفر مک‌فارلین را تایید کند. اما هدف اصلی افشاگری، از منظر جناح مهدی هاشمی، آمریکا نبود؛ افشاگری به هدف ضربه زدن به مشروعیت جناح عمل‌گرا در داخل انجام شد.

اعترافات تلویزیونی و پایان کار

رسوایی ایران–کنترا در آمریکا به کمیته‌های تحقیق در کنگره، بازجویی از مقام‌ها و در نهایت عفو برخی از آنان ختم شد؛ نمونه‌ای کلاسیک از «مدیریت بحران» در نظام‌های لیبرال. اما در ایران شکل دیگری به خود گرفت. جناح عمل‌گرا، اگرچه در سطح شعار و اعتبار بین‌المللی زیر فشار قرار گرفت، اما در داخل از این بحران برای تثبیت هژمونی خود و تصفیه‌ی نهایی رادیکالیسم استفاده کرد. قربانی نخست، خود مهدی هاشمی بود. او پس از حدود هشت ماه بازجویی، در سال ۱۳۶۶ در برابر دوربین‌های تلویزیون قرار گرفت. هاشمی در این اعترافات، از «انحراف» از خط رسمی سخن گفت، اعلام کرد که «نفسانیات» او را به «روابط نامشروع با شیطان/ساواک» کشانده، او را به «کاشتن بذر نفاق» واداشته و موجب شده است از «دفتر آیت‌الله منتظری سوءاستفاده» کند. این زبان، زبان کلاسیک نظام‌هایی است که می‌خواهند با برچسب «انحراف اخلاقی و عقیدتی»، تصفیه سیاسی را به مثابه «پاکسازی اخلاقی» جا بزنند. پیام این نمایش برای تمام کنشگران سیاسی، حتی در درون چارچوب «سیاست اسلامی»، روشن بود: عصر «انقلاب دائمی» و «خودسری انقلابی» به پایان رسیده است؛ نافرمانی سیاسی تحمل نخواهد شد. مهدی هاشمی در همان سال ۱۳۶۶ اعدام شد. پیوند مستقیم این اعدام با افشاگری «الشراع» هرچند در سطح رسمی انکار می‌شد، اما افکار عمومی به‌سختی می‌توانست آنها را از هم جدا کند. با این حال خود هاشمی قربانی اصلی این ماجرا نبود؛ قربانی اصلی آیت‌الله منتظری بود. شورش هاشمی و دفاع سرسختانه منتظری از او، رابطه دیرینه آیت‌الله خمینی و منتظری را عمیقا متزلزل کرد و جناح عمل‌گرا از پرونده هاشمی به‌عنوان اهرمِ فشار نهایی برای کنار زدن قائم‌مقام رهبری بهره بردند. سقوط منتظری، که در نهایت به عزل او از مقام جانشینی‌اش انجامید، راه را برای معماری جدید قدرت در جمهوری اسلامی گشود. وقتی بنیانگذار جمهوری اسلامی در خرداد ۱۳۶۸ درگذشت، آیت‌الله منتظری کاملا از قدرت به حاشیه رانده شده بود.

مرگ «انقلابی» و تولد «نظم»

داستان مهدی هاشمی و افشاگری «الشراع»، در سطح ظاهری، روایت معاملات پنهانی اسلحه، گروگان‌ها، سفر‌های مخفیانه و کیک و انجیل است؛ اما در سطح عمیق‌تر، روایت رویارویی دو منطق در درون یک انقلاب است: منطق «انقلاب دائمی» و منطق «دولت‌سازی». مهدی هاشمی در این میان نه صرفا «عنصر خودسر» است و نه «قهرمان بی‌چون‌وچرا»؛ او قربانی لحظه‌ای تاریخی است که در آن «شور انقلابی» دربرابر «منطق دولت» قرار می‌گیرد. ماجرای مهدی هاشمی داستان تولد «نظم» از دل تصفیه رادیکالیسم است؛ نظمی که برای استقرار و بقا، ناچار است رادیکال‌ترین فرزندان خود را، که دیگر در چارچوب دولت نمی‌گنجند، به عنوان «عناصر منحرف» ببلعد و حذف کند.

منبع: رویداد۲۴
شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید