روایت زندگی و شهادت شهید محمد علی پورعلی ؛
شهیدی که از اعتیاد توبه کرد و حسینی شد
فرزندم رضا را روی تابوتم بگذارید تا ببیند پدرش بعد از توبه به درگاه خدا و عشقی که از امام حسین (ع) در وجودش جاری شد، به چه مقامی رسید که خدا توبه کنندگان را دوست دارد.

شهید محمد علی پورعلی از جمله افرادی است که شنیدن فراز و فرود زندگیش درسهای قابل تامل به مخاطب خود میدهد.
شهید پور علی در دوم فروردین 1337 در مشهد متولد میشود و در عملیات کربلای یک و در مهران بر اثر اصابت تیر به شهادت می رسد . مزار وی در روستای گراخک شهر بینالود خراسان رضوی است .
فرزند این شهید در بیان خاطرات دوران جوانی پدرش می گوید؛ هفت سالی بعد از ازدواج به دلیل همراهی با رفقایی که مسیر درست را در زندگی طی نمیکردند باعث شد پدرم درگیر اعتیاد شود و این موضوع برای خانواده پدری و مادری که خانواده شهید بودند، بسیار گران تمام شد. داییام سرباز بود و ۵ فروردین ۱۳۶۱ به شهادت رسید. پدر ارادت زیادی به دایی داشت. برای همین بعد از شهادت او تصمیم گرفت به جبهه برود، اما او گرفتار چند دوست ناخلف بود و رفقایش به او پیشنهاد میکنند اگر میخواهی از اعتیاد رها شوی، از مشروبات الکی استفاده کن تا اعتیاد را راحتتر ترک کنی.
وی ادامه می دهد؛ آن زمان خیلی از مردم به پدرم اتهام تولید مشروبات الکی را میزنند که متاسفانه با توجه به شرایط روستا و محیط کوچکی که داشت پدر توسط کمیته دستگیر میشود و مجازاتش شلاق مقابل چشم مردم و جلوی مسجد روستا بود. پدربزرگ که شاهد این اتفاق بود به پدرم میگوید حلالت نمیکنم که باعث سرافکندگی من و خانوادهام شدی!
فرزند شهید در خصوص درد دل پدرش با امام هشتم اینگونه روایت می کند؛ دل پدرم همانجا میشکند و با امام رضا (ع) قول و قراری میگذارد. پدر در همان حالت و با دلی شکسته رو به گنبد مسجد کرده و از امام میخواهد اگر به او فرزندی عطا کند، نامش را رضا میگذارد و به یمن ورودش همه این مسائل را کنار خواهد گذاشت و اعتیادش را ترک خواهد کرد. بعد از مدتی هم این دعا مستجاب میشود و من به دنیا میآیم. پس از تولد من، پدر سر قولش میماند و اعتیادش را ترک میکند.
فرزند شهید در بیان خاطراتش در مورد رفتن پدرش به جبهه نیز می گوید؛ کمی بعد پدرم هوای جبهه میکند و تصمیم میگیرد به جبهه برود. ابتدا از طریق روستای قوراخ اقدام به ثبتنام میکند، اما پایگاه بسیج روستا پدر را ثبتنام نمیکند و به او میگویند: «شما اهل جبهه و جنگ نیستی» همین یک جمله کافی بود تا پدرم بههم بریزد. مادرم میگوید: «آن روز وقتی محمد به خانه آمد، گریه میکرد و میگفت من که توبه کردم. مگر چه کردهام که با من چنین رفتاری میکنند؟ اما پدر دست بردار نبود. ایشان به اباعبدالله (ع) متوسل میشود و مجدداً برای اعزام به جبهه به پایگاه بسیج شاندیز میرود و موضوع را برای آنها شرح میدهد. بچههای پایگاه بسیج شاندیز از نحوه برخورد و تهمتها و حرفهایی که به پدر زده بودند دلخور میشوند و از مسئولان پایگاه روستایمان انتقاد میکنند که شما به چه حقی این حرفها را به این بنده خدا زدهاید؟ حالا که این کار را کردهاید ما نیروهای اعزامی روستای شما را به جبهه نمیفرستیم... نهایتاً پایگاه بسیج روستای ما از پدر عذرخواهی میکند و پدر به جبهه اعزام میشود. پدر با توسل به امام حسین (ع) و توبهکنان لباس رزم میپوشد.
وی ادامه می دهد؛ قبل از آخرین اعزام سراغ یکی از دوستانش که قبلاً او هم مانند خودش اعتیاد داشت میرود. پدربزرگم که متوجه این موضوع میشود به شدت عصبانی میشود و میگوید:چرا با کسی که این همه بدبختی و مشکلات برایت درست کرده ارتباط گرفتی؟ همین دلخوری باعث میشود پدربزرگ با پدرم خداحافظی نکند. حتی پدر خدمت ایشان میرسد و میگوید پدر من میخواهم بروم و این بار شهید میشوم و برنمیگردم. پدر سر پدربزرگ را میبوسد و راهی میشود و همانطور که خودش پیشبینی کرده بود به شهادت میرسد.
روایت وصیت شهید محمد علی پورعلی نیز از زبان فرزندش جالب است . او اینگونه ادامه میدهد؛ به دوستش گفته بود من میروم و شهید میشوم و پیکرم چند روزی در بیابان میماند. وقتی پیکرم را برای شما آوردند، پدرم را بالای سرم بیاورید تا من را حلال کند و بگوید که دیگر مایه آبروی او شدهام. پیکرم را در همان نقطهای که حد شلاق بر من جاری شد،قرار دهید و فرزندم رضا را روی تابوتم بگذارید تا ببیند پدرش بعد از توبه به درگاه خدا و عشقی که از امام حسین (ع) در وجودش جاری شد، به چه مقامی رسید که خدا توبه کنندگان را دوست دارد.
فرزند شهید محمد علی پور در خصوص نحوه شهادت پدرش اینگونه می گوید؛ برای آزادسازی مهران همراه با همرزمانش راهی عملیات کربلای یک شد. در مرحلهای از عملیات حجم سنگین آتش دشمن شرایط را به قدری سخت کرد که لازم بود یکی از تیربارچیها خودش را به ارتفاعات برساند. شهید پورعلی داوطلب شد و آرپیجیاش را هم برداشت و راهی شد. نیم ساعتی ایستاد و تیراندازی کرد. ناگهان تیری به قلبش اصابت کرد. یکی از دوستانش فریاد میزد ممدعلی تیر خورد! اما او بلند شد و دوباره شروع به تیراندازی کرد...
بعد محمدعلی به هممحلیاش گفت؛ آرام باش چیزی نشده...، اما ناگهان بر زمین افتاد. دوستش دوباره داد و بیداد کرد. محمدعلی رو به دوستش کرد و گفت آرام باش، مگر نمیبینی آقا امام حسین (ع) اینجا هستند. همانجا دست بر سینه گذاشت و با گفتن «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)» شهید شد.
بچه های آقازاده و شمخانی باید بروند به جبهه
شهدای شاه عباس صفوی
الان اهنگ ای شهید را گوش می کنم ...روحشان شاد...مافیا خون انها را نردبانی کرد برای رسیدن بقدرت وثروت.