تصور کنید سال 1715 میلادی است، زمستان سرد پاریس زیر پای اسبهای عرقریزان تکان میخورد. ساعت 11 صبح، 19 فوریه، دروازههای باشکوه کاخ ورسای باز میشود و کاروانی شرقی، همچون تصویری وهمی از هزار و یک شب، وارد میگردد. در رأس آن، مردی میانسال با ریش سیاه بلند و جامهای از ابریشم طلاکوب ایرانی، سوار بر اسبی سفید، قدم به عرصه میگذارد. او محمدرضا بیگ است،