داستان تاجر و پسر هیزم فروش/ ماجرای تقدیر پسر هیزم فروشی که ثروت تاجر رو به ارث برد
روزی بود، روزگاری بود. تاجری بود و این بابا گذارش به شهری افتاد و بار قافلهاش را به زمین گذاشت و نزدیک شهر اتراق کرد. شب که شد تاجر دید که یک نفر سفیدپوش از میان قافله گذشت. تاجر پیش خودش فکر کرد که این کی بود؟ اگر دزد بود، پس چرا به بار قافله کاری نداشت؟ خوب است بروم دنبالش و حال و حکایتش را از خودش بپرسم. تاجر رفت و جلو مرد سپیدپوش را گرفت و پرسید: «ای مرد! تو چه کارهای؟.......

مرد گفت: من تقدیر نویسم و از میان قافلهی تو گذشتم. حالا هم می روم تا ثروت تو را برای پسر هیزم فروش بنویسم که دیروز به دنیا آمده.
تاجر گفت: ثروت مرا برای پسر هیزم فروش بنویسی؟ من کجا، پسر هیزم فروش کجا؟ چه طور چنین کاری می شود؟ من که سالی یک مرتبه هم گذارم به این طرفها نمی افتد؟
داستان تاجر و پسر هیزم فروش
مرد سپید پوش چیزی نگفت و راهش را کشید و رفت. از آن طرف تاجر فرستاد تا هیزم فروش را آوردند. بعد رو کرد به هیزم فروش و گفت: ای مرد! تو دیروز صاحب پسری شدی؟
هیزم فروش گفت: آره.
تاجر گفت: ای مرد! بیا و پسرت را به من بده. من فرزندی ندارم. اگر تو پسرت را بدهی، من هم کاری میکنم که تا آخر عمرت محتاج کسی نباشی.
هیزم فروش گفت: من نمیدانم چه بگویم. باید بروم و با مادرش صحبت کنم.
هیزم فروش رفت و جریان را به زنش گفت. زن گفت: مرد! ما که از مال دنیا چیزی نداریم. این بچه اگر پیش ما بماند، به جایی نمیرسد. وقتی تاجر میخواهد به فرزندی قبولش کند، من حرفی ندارم.
هیزم فروش هم بچه را برداشت و لباس تمیزی تنش کرد و برای تاجر بردش. از آن طرف هم تاجر به نوکرش دستور داد که این بچه را برمیداری و میبری وسط بیابان و سرش را میبری و از خونش تو این جام میریزی و میآوری برای من.
نوکر بچه را برداشت و برد به بیابان که رسید، دلش نیامد بچه را بکشد. از طرف خدا، قوشی آن نزدیکیها پرواز میکرد. نوکر سنگی برداشت و پرت کرد به طرف قوش که خورد به سرش. قوش افتاد و مرد. نوکر رفت و سر قوش را برید و خونش را تو جام ریخت و بچه را هم گذاشت تو شکاف درختی و درش را هم سنگ چین کرد و برگشت. تاجر جام را از دست نوکرش گرفت و یک جرعه سر کشید و خیالش راحت شد. همان روز هم دستور داد که قافله بارشان را بردارند و حرکت کنند.
از این ماجرا یکی دو روزی گذشت. یک روز مرد هیزم فروش که دیگر وضعش خوب شده بود، رفت بیابان چوب جمع کند. از دور شنید صدای گریهی بچهای میآید. نزدیکتر رفت و دید بچهی خودش آنجاست. خیلی تعجب کرد. بچه را برداشت و برگشت.
از این ماجرا چند سالی گذشت تا پسر بزرگ شد و به مکتب رفت. درس خواند تا رسید به چهارده سالگی، که گذار بازرگان باز هم به آن شهر افتاد. هیزم فروش رفت پیش تاجر و گفت: آقای تاجر! چرا این کار را کردی؟ چرا بچه را با خودت نبردی؟
تاجر شستش خبردار شد که نوکرش بچه را نکشته. شروع کرد به بهانه آوردن. گفت که بله. بچه از قافله جا ماند. تمام این مدت، من چشم به راهش بودم. الآن هم برگشتهام که بچه را ببرم. هیزم فروش گفت: ما قول و قراری گذاشتیم. اما من بچه را به مکتب گذاشتهام و خیلی برایش خرج کردهام. اگر پول خرج و مخارج این مدت را میدهی، پسر مال تو.
تاجر دوباره پولی به هیزم فروش داد و هیزم فروش هم پسرش را پیش تاجر فرستاد. تاجر نامهای به پسرش نوشت که به محض رسیدن این جوان، سرش را میبری و خاکش میکنی تا من بیایم. نامه را گذاشت داخل پاکتی و داد به جوان که این را میبری خانهی من در فلان شهر و میدهی به دست پسرم. جوان نامه را برداشت و مسیر شهر را در پیش گرفت. رفت و رفت و رفت تا رسید به سرچشمهای نزدیک شهر. خسته بود. با خودش گفت: اینجا استراحتی میکنم، بعد راه میافتم. از اسب پیاده شد و دست و صورتش را شست و زیر سایهی درختی دراز کشید و خوابش برد.
اما از آن طرف بشنوید که دختر تاجر آمده بود از چشمه آب ببرد که دید جوانی زیر سایهی درخت خوابیده. یک دل نه، صد دل عاشق جوان شد. خوب که نگاه کرد، دید گوشهی پاکتی از پیراهن جوان بیرون زده. آمد و در پاکت را باز کرد. دید پدرش نوشته که به محض رسیدن این جوان، سرش را ببرید و خاکش کنید. دختر نامه را تو جیب خودش گذاشت و نامهی دیگری نوشت که به محض رسیدن این پسر، دخترم را به او بدهید و هفت شب و هفت روز عروسی و پایکوبی کنید. نامه را گذاشت داخل جیب پسر و کوزهاش را پر کرد و برگشت.
جوان از خواب بیدار شد و راه افتاد تا رسید به شهر و آمد به در خانهی تاجر. نامه را به پسر تاجر داد و خیلی عزت و احترام دید و بعد هم آخوندی آوردند و دختر را به عقد جوان درآوردند و هفت شب و هفت روز زدند و رقصیدند. از آن طرف، بعد از یک مدتی، تاجر برگشت. خبر رسید که تاجر میآید. پسر تاجر و جوان که حالا داماد تاجر شده بود، رفتند به پیشواز او.
تاجر دید که ای دل غافل! من گفته بودم سر این را ببُرند، حالا سُر و مُر و گنده دارد میآید. جریان را از پسرش پرسید. پسر تاجر گفت: خودتان نوشته بودید که خواهرم را به او بدهم و هفت شب و هفت روز هم پایکوبی کنیم.
تاجر چیزی نگفت. چند روز گذشت. تاجر رفت و دم حمامچی را دید و گفت: دامادم را میفرستم که خاکستر از تون حمام بیاورد. تو هلش بده و بیندازش تو تون پر آتش.
حمامچی پولی گرفت و قبول کرد. تاجر خودش را به مریضی زد و رو به دامادش کرد و گفت: باید کمرم را با خاکستر داغ ببندم تا خوب بشوم. برو از حمامچی خاکستر بگیر.
پسر تاجر این را شنید و برای خودشیرینی، خودش رفت. حمامچی دید یک نفر دارد میآید. چشمش خوب نمیدید. گفت: پسرجان! کمی جلوتر بیا. من گوشم سنگین است.
پسر تاجر تا جلوتر رفت و حمامچی هلش داد و پرتش کرد توی تون پر آتش. بعد از مدتی، زن تاجر دید خبری از پسرش نشد. گفت: خودم بروم و ببینم چه خبر شده. زن تاجر آمد و حمامچی او را هم انداخت تو تون. شب که شد، تاجر گفت: بروم ببینم حمامچی کارش را کرده یا نه.
به طرف حمام رفت. حمامچی که او را از دور دید، پیش خودش گفت: به جای یک نفر، دو نفر را کشتهام. حالا اگر این را هم نیندازم، پدرم را درمیآورد. تاجر را هم انداخت تو تون و مال و ثروت او ماند برای پسر هیزم فروش.