داستان عنکبوتی در سوراخ کلید و عاقبت خیالبافی بی هدف، داستانی زیبا از لئوناردو داوینچی
روزی روزگاری، یکی از عنکبوتهای شهری در پی یافتن پناهگاهی تازه، گوشهوکنار اتاقی را با دقت وارسی میکرد. دیوارها، سقف، پردهها و حتی لبههای قاب پنجره را دید، اما هیچکدام به دلش ننشست. ناگهان نگاهش به سوراخ کلید در افتاد....
دری کوچک و خاموش با قابی فلزی و شکافی باریک، درست همان چیزی که یک شکارچی ریزاندام بهدنبالش بود.
با خودش گفت: چه پناهگاه بینقصی! هیچکس حتی به فکرش هم نمیرسد که ممکن است در چنین جایی خانهای ساخته شده باشد.
از همان لحظه تصمیم گرفت صاحب و مالک بیچونوچرای این سوراخ کلید شود.
داستان عنکبوتی در سوراخ کلید
عنکبوت، با چشمان ریز و براقش که مدام چهارچوب در را میپایید، شروع به نقشه کشیدن کرد. در دل با خودش گفت: بالای سوراخ کلید میتوانم تاری ضد مگس ببافم؛ هیچ پرنده یا انسانی حواسش به اینجا نیست.
و کمی بعد اضافه کرد: پایین در هم بهترین مکان برای پهن کردن دامی است که پشهها و پروانهها را اسیر کند.
تصور این شکارهای شیرین، او را سرمست کرده بود. ساعتها در خیال، به بلعیدن پروانههای رنگارنگ و مگسهای چاق و پرانرژی پرداخت. سوراخ کلید به او حس امنیتی داد که پیشتر هرگز تجربه نکرده بود. در همان تاریکی باریک، احساس میکرد پادشاهی است که قصرش را تازه بنا کرده و کسی نمیتواند قلمرویش را تهدید کند.
اما دنیا همیشه مطابق میل خیالپردازان پیش نمیرود. در حالیکه عنکبوت سرگرم رویاهای شیرین خود بود، صدای پای انسانی در راهرو پیچید. صدایی آرام، اما برای گوش حساس او مثل طبل میکوبید.
عنکبوتها با آمدوشد آدمها میانهی خوبی ندارند. موجود کوچک ما هم به محض شنیدن صدا، با وحشت به عمق سوراخ خزید و سعی کرد خود را در دل تاریکی پنهان کند. قلب ریزش، اگر بتوان قلبی به آن اندازه تصور کرد، به تندی میتپید. با خود گفت: کاش صدای قدمها فقط از کنار در بگذرد و بس.

اما سرنوشت نقشهی دیگری داشت.
کلیدی بزرگ و براق نزدیک شد، انگار خورشیدی فلزی در تاریکی طلوع کرده باشد. نوک کلید درست به سمت مخفیگاه رفت. و پیش از آنکه عنکبوت فرصت اندیشیدن یا فرار پیدا کند، کلید درون سوراخ چرخید.
یک لحظه بیشتر طول نکشید. همهی خوابها، امیدها و نقشههای او در یک فشار سرد و بیرحم له شد. هیچ توری تنیده نشد، هیچ پروانهای شکار نشد. تنها سکوت باقی ماند؛ سکوتی که در دل همان سوراخ کلید پیچید.
این بود سرگذشت عنکبوتی شهری که سرنوشتش چندان با عنکبوتهای صحرا تفاوتی نداشت. آنها در میان شنهای داغ و این یکی در میان دیوارهای یک خانهی آرام از بین رفتند؛ اما وجه مشترک همهشان، مرگی ناگهانی و بیصدا بود.