چرا این روزها برای اینکه آدم خوبی به حساب آیید، باید بدبین و معترض باشید؟
بدبینی و اظهار شدید نارضایتی به معیاری برای زندگی اخلاقی تبدیل شده است.
اگر مباحث دانشگاهی یا ژورنالیستی دربارۀ وضعیت جامعۀ امروز و آیندۀ آن را دنبال کنید، احتمالاً بارها با تحلیلهایی روبهرو شدهاید که میگویند دوران حاضر یکی از سیاهترین، فاجعهبارترین، نابرابرترین و دردناکترین دورانهای زندگی بشر است. بدبینی به آینده دیگر نه صرفاً نوعی گرایش روانی، بلکه مد زمانه است، تا حدی که اگر از زندگی لذت ببرید و به آینده امیدوار باشید، انگار مرتکب گناهی نابخشودنی شدهاید. این فرهنگِ نارضایتی و بدبینی چطور اینقدر توسعه یافت، و پیامد آن برای زندگی جمعی ما چیست؟
دیوید بروکس،آتلانتیک— در حدود دهۀ ۱۹۷۰، هویت آمریکایی تغییر کرد. در دهههای پیش از آن، مردم خود را بر اساس نقشی که در جامعه داشتند تعریف میکردند، مثلاً میگفتند من کشاورز، معلم، خانهدار یا کشیش هستم. اما در دهۀ هفتاد فرهنگی فردگراتر حاکم شد. جوزف وروف، روانشناس دانشگاه میشیگان، و همکارانش نظرسنجیهایِ ملی مربوط به سالهای ۱۹۵۷ و ۱۹۷۶ را بررسی کردند و به تغییری قابلتوجه در شیوۀ تعریفِ آمریکاییها از خودشان پی بردند؛ ذهنیتِ جمعی و «ازنظر اجتماعی یکپارچه» با ذهنیتِ «شخصی یا فردی» جایگزین شده بود. نسخۀ راستگرای این فردگرایی (که بر آزادی اقتصادی تأکید میکرد) متفاوت از نسخۀ چپگرای آن بود (که بر آزادی سبک زندگی تأکید داشت)، اما بههرحال آزادی فردی در هر دو نسخۀ آن مهم بود. این فرهنگ فردگراییِ آشکار در سال ۱۹۹۷ با انتشار مقالهای در مجلۀ فست کامپنی به اوج رسید. عنوان این مقاله «برندی بهنام خود»1 بود و تام پیترز، نویسندۀ مقاله که در آن زمان استاد برجستۀ حوزۀ مدیریت بود، گفت «ما مدیرعامل شرکتهای خودمان هستیم: شرکت من2».
اما تغییرات فرهنگی ریتمی شبیه آونگ دارند و ما اکنون در آغاز فرهنگ جمعی جدیدی هستیم. متأسفانه، این فرهنگ جمعی و جدید چند مشکل بزرگ دارد.
فرهنگ جمعی قرن بیستویک نوع خاصی از فرهنگ جمعی است. اول اینکه سیاسی و از نظر اجتماعی بسیار آگاه است. چه پیرو جناح راست باشید، که شعارش بازگرداندن عظمت به آمریکاست، چه پیرو جناح چپ، که عدالت اجتماعی میخواهد، شما هویت خود را براساس نحوۀ ایستادگی در برابر ساختارهای مسلط جامعه تعریف میکنید. گروههای فعال در هر دو طرفِ این شکاف سیاسی بیشتر بهواسطۀ حس تهدید مشترک و تجربۀ سرکوب جمعی با هم متحد میشوند، نه علایق مشترک. فرهنگ جمعیِ کنونی بر این باور مشترک استوار است که جامعه نابود شده است، سیستمها فاسد هستند، بازی پر از فریبی در جریان است، بیعدالتی غلبه یافته و نخبگان پولدوست در کمینمان نشستهاند؛ ما همبستگی و معنا را در مقاومت دستهجمعی دربرابر ظلم مییابیم. یک نسخۀ راستگرا (دونالد ترامپ که میگوید «من کیفر شما هستم») و یک نسخۀ چپگرا (جامعۀ درهمتنیدۀ گروههای ستمدیده) از این فرهنگ جمعی وجود دارد، اما نقطۀ مشترک آنها همان ایدۀ مانویان یعنی «ما دربرابر آنها» است. این جنگ فرهنگی به زندگی آنها ساختار و معنا میبخشد.
دانشمندان علوم اجتماعی مجبور شدهاند برای درک این نگرشها و عملکردهای فرهنگی آن مفاهیم جدیدی بسازند. جاناتان هایت و گِرِگ لوکیانوف در سال ۲۰۱۵ مفهوم «محافظت تلافیجویانه» را ساختند. این اصطلاح وقتی به کار میرود که جمعیتهای آنلاین با هم متحد میشوند تا تهدید شخص یا گروهی ظالم را رفع کنند. هنریک کاروالیو و آناستازیا چمبرلن مفهوم «همبستگی خصمانه» را برای توصیف روشهایی به کار بردند که در آنها اقدامات تلافیجویانه باعث پیوند مردم در برابر دشمنان میشوند. این نوع جمعگرایی ما را به عضوی از جامعه تبدیل میکند، اما این جوامع دوستانه نیستند؛ آنها خشمگین هستند.
افراد در این فرهنگ نه به دلیل همکاری، بلکه به دلیل خشم مشترک از امور مشابه با هم پیوند میخورند. واژۀ «وُوک» را در نظر بگیرید که آنقدر سیاسی شده و آنقدر بیقاعده به کار رفته که فایدۀ خود را از دست داده است. اما وقتی این واژه -بین سالهای ۲۰۰۸ و ۲۰۱۳- وارد جریان اصلی زبانِ روزمره شد، نشاندهندۀ این بود که افراد میتوانند بهسادگی و با اتخاذ شیوهای از آگاهی وارد حلقۀ روشنفکران شوند، حلقۀ درونی که حس تعلق اجتماعی را پدید میآورد. ووک بهمعنای درک جهان بهشیوهای خاص بود، درک اینکه همهچیز چقدر هولناک است. افراد با کاربرد این اصطلاح اثبات میکردند آنقدر روشنفکر هستند که فساد فراگیر را همهجا ببینند و به این شیوه همبستگی خود را نشان میدادند.
بهاینترتیب، بدبینی به نوعی کارت عضویت تبدیل شد، به نشانۀ نهایی اینکه شما در جبهۀ خوبها هستید. اگر تحلیل شما بدبینانه نیست، سادهلوح، فاقد حس نیاز اخلاقی، و همدستِ وضعیت موجود هستید.
این فرهنگ سلسلهای از پیامبران عذاب را در گسترۀ ایدئولوژیک پدید آورد، کسانی که وضعیت را تاحدممکن منفی تصویر میکردند و به این شیوه شجاعت اخلاقی خود را نشان میدادند. مایکل آنتون، سخنرانینویس محافظهکار، در مقالۀ «انتخابات پرواز شمارۀ ۹۳»3جناح راست پیروِ ترامپ را با هم متحد کرد. وی در این مقاله گفت برای جلوگیری از ویرانی آمریکا نیاز است به اقدامات دشواری دست بزنیم. در ادامه، ترامپ با نطق «قتلعام آمریکایی» در مراسم تحلیف خود، آمریکا را ویرانشهری آشوبزده نشان داد. فاجعهسازیِ روزانه به یکی از عمدهترین بحثهای جمهوریخواهان بدل شده است. برای نمونه، در اینجا متن ویدیویی را آوردهایم که یکی از نمایندگان ایالات متحده در چهارم ژوئیه خطاب به حامیان خود منتشر کرد:
سلام دوستان! من اندی اوگلز، نمایندۀ کنگره، هستم و برای شما در چهارم ژوئیه روزی شاد و پربرکت آرزو دارم. دوستان! پدران بنیانگذارمان را به یاد بیاورید. این ما هستیم که مسئول این کشوریم، نه یک اقلیت چپ. بدانید که چپها میخواهند کشور ما و خانواده ما را نابود کنند. آنها به سراغ شما نیز خواهند آمد. چهارم ژوئیه مبارک! مراقب خودتان باشید! خوش بگذرد! خدا آمریکا را در پناه خود نگه دارد!
به عبارت دیگر: بدانید چپها دنبال شما هستند تا خانواده شما را نابود کنند! هاتداگ نوش جان!
اما در جناح چپ نیز بدبینی به همین اندازه حاکم است. روحیۀ خوشبینِ امثال باراک اوباما و لینمانوئل میراندا4-که پیشرفت نژادی را آهسته اما پیوسته میدانستند- جای خود را به بدبینی امثال تا-نهیسی کوتس5 و نظریهپردازان و منتقدان نژادی داد. درحالحاضر، موضع اصلی در همۀ بحثها بدبینیِ افراطی است. این توئیت تیلور لورنز، خبرنگار واشنگتن پست، این حالوهوا را بهخوبی به تصویر میکشد: «مردم میپرسند ’چرا بچهها افسرده هستند؟ شاید دلیلش گوشیهای تلفن همراه است‘. اما هرگز به این واقعیت اشاره نمیکنند که ما در جهنم سرمایهداری و در دوران همهگیری یک بیماری مرگبار، نابرابری بیسابقۀ ثروت و عدم امنیت اجتماعی و شغلی زندگی میکنیم و در همین حال تغییرات اقلیمی زمین را به سمت نابودی میبرد».
این حس عمیق بدبینی، بهویژه در میان جوانان، روزبهروز برجستهتر میشود. از حدود سال ۲۰۰۴، تعداد دانشآموزان کلاس دوازدهم در آمریکا که میگویند «دیگر به این دنیا امیدی نیست» افزایش یافته است. این را نظرسنجیهای سازمان مانیتورینگ د فیوچر نشان میدهد که نگرش دانشآموزان دبیرستانی را از سال ۱۹۷۵ دنبال کرده است. همچنین تعداد دانشآموزان کلاس دوازدهم که میگویند «هر بار میخواهم جلو بروم، چیزی یا کسی مانعم میشود» افزایش یافته است. از سال ۲۰۱۲ تعداد دانشآموزان کلاس دوازدهم که به تحصیلات تکمیلی یا یافتن شغل امیدوارند کاهش یافته است.
فرهنگ حاکم باعث گسترش این نگرشها شده است. اما بین این تصورات منفی و واقعیت شکاف بزرگی وجود دارد. برای نمونه، از اواسط دهۀ ۱۹۷۰ تعداد زنانی که موفق به کسب مدرک دانشگاهی شدهاند و در جامعه به جایگاههای مدیریتی رسیدهاند افزایش چشمگیر داشته است. همچنین دستمزد زنان نسل حاضر بسیار بیشتر از دستمزد زنان نسلهای قبلی است. بااینحال، چنانکه روانشناسی بهنام جین توئنگی در کتاب نسلها6 میگوید، دختران نوجوان امروز بیشتر از دختران نوجوان دهۀ ۷۰ بر این باورند که زنان مورد تبعیض قرار میگیرند. بیشک این امر تاحدی نتیجۀ موجهای متوالی فمینیسم است که آگاهی زنان را نسبت به تبعیضهای مکرر افزایش داده است. اما بااینکه اکنون وضع زنان بهوضوح بهتر از سابق است، زنان جوان حس بدتری دارند.
من سالها پیش برای شغل مجریگریِ برنامۀ کراسفایر در شبکۀ سیانان آزمون دادم. پیش از آزمون، یکی از تهیهکنندگان برنامه مرا کنار کشید و گفت نکتۀ کلیدی این برنامه چیزی نیست که شما میگویید. به من گفت که خیر! نکتۀ کلیدی این است که موقع صحبتِ شخصِ مقابل قیافۀ خشمگین به خودم بگیرم. این خشم تحقیرآمیز که دوربینها آن را از نمای نزدیک نشان میدادند چیزی بود که به برنامه نیرو میداد و بینندگان را درگیر میکرد. در سالهای پس از آن، تاکر کارلسون که مجری کراسفایر شد با این قیافه -لبهای بسته، چشمهای تنگ، ابروهای درهمکشیده- به شهرت و ثروت رسید. او با این قیافه میگوید که «آنها» کشور را به تباهی کشاندهاند و «ما» باید خشمگین باشیم. از قضا کارلسون پیرو جناح راست است، اما امروز میلیونها نفر از هر دو جناح چپ و راست از چنین عدسیِ تحریفکنندهای به جهان مینگرند.
در فرهنگ فعلی کسانی اعتبار و احساس تعلق دارند که تاحدممکن جهان را تیرهوتار میبینند. وقتی مردم این را فهمیدند، جهان را مانند بازی گرسنگان درک کردند، مانند ویرانشهر.
این منفیبافی همهچیز را اشباع کرده است. درک تامپسن، نویسندۀ آتلانتیک، اخیراً گفته است که در حال حاضر ۵هزار و ۵۰۰ پادکست وجود دارد که در عنوان خود از واژۀ تروما استفاده کردهاند. زندگی سیاسی ارزشی منفی دانسته میشود. وبسایت یوگاو از ۳۳هزار آمریکایی نظرسنجی کرده و به این نتیجه رسیده است که در بحثهای سیاسی هر دو طرف میگویند که شکست خواهند خورد؛ لیبرالها فکر میکنند کشور دارد به سوی جناح راست میرود و محافظهکاران معتقدند کشور به سمت جناح چپ کشیده شده است. از هر منظری که نگاه کنید، همهچیز در مسیر سراشیبی است.
حتی آیینی چون مادرشدن نیز هولناک شده است. در ماه دسامبر وبسایت وکس مقالهای با عنوان «چگونه نسل هزاره یاد گرفت از مادرشدن بترسد» منتشر کرد. چند هفته پیش از آن، نیویورکر مقالۀ «اخلاقیات پیرامون مسئلۀ بچهدارشدن در جهانی درحال سوختن و غرقشدن» را منتشر کرد. قبلاً فرهنگ رایج این بود که بچهدارشدن تجربهای چالشبرانگیز، اما عمیقاً شایسته و سرشار از عشق است. اکنون مادرشدن کاری مزخرف در جهانی پسا-آخرالزمانی دانسته میشود. عنوان برخی از کتابهایی که اخیراً دربارۀ مادرشدن منتشر شدهاند عبارتاند از خشم مادر، فریادکشیدن در درون و سراسر خشم.
در فرهنگی که منفیگرایی را با درستکاری همسو میداند، هر چیز خوبی به نشانۀ امتیازی نامشروع بدل میشود. و اگر برحسب اتفاق کسی لذتی را تجربه کند، نباید با بیتوجهی در ملأعام به آن اعتراف کند، زیرا نشاندهندۀ آن است که بهاندازۀ کافی با مظلومان همپیمان نیست. راشل کوهن در آن مقالۀ وبسایت وکس مینویسد «وقتی از زنان در مورد تجربۀ مادرشدن پرسیدم، شگفتزده شدم از اینکه دیدم چقدر زیادند کسانی که، پس از اصرار من، باشرمندگی اعتراف میکردند که با شریک زندگی خود شرایط بچهدارشدن را دارند، حتی دوست دارند مادر شوند، اما این را علناً اعلام نمیکنند. زیرا این کار برای آنهایی که چنین تجربۀ مثبتی ندارند یا رابطهای ناامیدکننده با شریک زندگی خود دارند خوشایند نخواهد بود. برخی حتی نگران بودند نکند اشتیاق بیشازحد آنها برای فرزندآوری باعث شود جنبههای ذاتگرایانه تضعیف شوند یا اهمیت اهداف بزرگتر فمینیسم کاهش یابد». اعتراف علنی به اینکه دوست دارید مادر شوید و از این کار لذت میبرید نوعی خیانت به فمینیسم تلقی میشود.
فرهنگ منفیگرایی جمعی تأثیر مخربی بر سطح اعتماد افراد داشته است. طبق نظرسنجی مرکز ملی مطالعات انتخابات آمریکا، ۴۵ درصد آمریکاییها در سال ۱۹۶۴ میگفتند به اکثر آدمها میتوان اعتماد کرد. آن نظرسنجی دیگر چنین پرسشی مطرح نمیکند، اما یک نظرسنجی در دانشگاه شیکاگو که در سال ۲۰۲۲ دقیقاً همین پرسش را از آمریکاییها پرسید نشان میدهد که این رقم اکنون به ۲۵ درصد رسیده است. نظرسنجی مرکز پژوهشی پیو در سال ۲۰۱۹ نشان داده است که ۷۳ درصد بزرگسالانِ زیر سی سال بر این باورند که افراد در بیشتر مواقع به دنبال منافع خود هستند. ۷۱ درصد نیز گفتهاند که بیشتر افراد «اگر بتوانند، سعی میکنند از شما سوءاستفاده کنند».
امروزه به روابط انسانی از منظر قدرت و استثمار نگریسته میشود. نهادها اساساً نامشروع و فریبکار تلقی میشوند. دوستی که در دانشگاه استنفورد تدریس میکند اخیراً به من گفت بسیاری از دانشجویان باور نمیکنند که او برای خدمت به دانشجویان استاد شده است یا خیر آنها را میخواهد. درعوض، او را چرخدندهای در سیستمی فاسد میدانند که مانع رشد آنهاست. بهتازگی مقالهای در وبسایت کرانیکل آو هایر اجوکیشن دیدم و جملهای از آن مرا شگفتزده کرد. مقاله دربارۀ این بود که اقتصاددانی بهنام راج چتی چگونه آزمایشگاه تحقیقاتی خود را در هاروارد مدیریت میکند. چتی مهمترین دانشمند علوم اجتماعی آمریکا در حال حاضر است که تحقیقات روشنگر وی درباب رابطۀ بین نابرابری درآمد و فرصتهای زندگی بسیار مورد توجه قرار گرفته است. کارکردن در آزمایشگاه وی افتخاری بزرگ، تجربۀ آموزشی عالی و سکوی پرتابی حرفهای است. اما چند تن از دستیاران وی نظر دیگری دارند. وبسایت کرانیکل آو هایر اجوکیشن گزارش میکند «برخی از کارکنان وی میگویند بعد از دریافت کمک هزینۀ تحصیلی، با فرهنگی مواجه میشوند که از آنها کار بیشازحد میطلبد و آزارشان میدهد، اما مجبورند آن را تحمل کنند تا بتوانند برای دورۀ دکتری توصیهنامه بگیرند». اگر سیستم را مشروع بدانید، احتمالاً کار سخت را برای یک محقق درحالرشد فرصتی میبینید تا بهعنوان بخشی از یک تیم عالی به دستاوردهای بزرگ برسد. اما اگر سیستم را نامشروع بدانید، آن کار سخت صرفاً نوعی استثمار است که شما را آزار میدهد. اگر سیستم را مشروع بدانید، خدمت به مربی را فرصتی برای کسب احترام کسی میبینید که احترام وی برای شما ارزشمند است. اما اگر سیستم را نامشروع بدانید، کل بازی توصیهنامه برای شما فریبکارانه مینمایاند و ابزاری است برای افراد برتر که بتوانند وضعیت خود را حفظ کنند.
آخرین دورهای که در آن جمعگرایی بدبینانه را دیدیم دورۀ مککارتی بود. راینهولد نیبور، الهیدان آمریکایی، در آن زمان متوجه شد همتایانِ ضدکمونیست وی دائماً خواستار «تنفر کافی از دشمن» هستند. صرف مخالفت با کمونیسم کافی نبود؛ افراد باید در زمانهایی در نفرتِ گروهی مشارکت میکردند. همزمان، روشنفکران جناح چپ نسبت به عصر قریبالوقوع فاشیسم آمریکایی هشدار میدادند. این وضعیتِ تشدید خشم به چیزی منجر شد که نیبور آن را «سختگیری خشمناک» نامید، یعنی ناتوانی از دیدن جهان آنطور که هست و توجهِ صرف به عناصر کابوسواری که نفرت و خشم را توجیه میکنند. این نفرت و خشم منشأ عزتنفس افراد بود.
چیزی نگذشت که سختگیری خشمناک به وضعیت پیشفرض در درک امور تبدیل شد. این وضعیت به توانایی درک واقعیت آسیب میرساند. یکی از معماهای بزرگ مقطع سیاسی کنونی آن است که چرا همه نسبت به اقتصاد بیمناک هستند درحالیکه درواقع وضعیت بد نیست. تولید ناخالص ملی درحال رشد است، تورم درحال کاهش است، بهنظر میرسد نابرابری درآمد کاهش مییابد، دستمزد واقعی درحال افزایش است، بیکاری کم است، و بازار سهام درحال رسیدن به نقطۀ اوج جدیدی است. بااینحال، بسیاری از مردم عقیده دارند اوضاع اقتصاد خراب است. تنها جمهوریخواهان نیستند که نمیخواهند اعتراف کنند در زمان رئیسجمهوری دموکراتها کارها خوب پیش میروند. شکاف اصلی درواقع بین نسلهاست. طبق نظرسنجی اخیری که توسط نیویورک تایمز و دانشگاه سییِنا انجام شد، ۶۲ درصد افراد بالای ۶۵ سال که در سال ۲۰۲۰ به جو بایدن رأی داده بودند وضعیت اقتصادی را «عالی» یا «خوب» توصیف کردهاند. اما از میان طرفداران بایدن در ردۀ سنی ۱۸ تا ۲۹ سال تنها ۱۱ درصدشان گفتهاند وضعیت اقتصادی عالی یا خوب است و ۸۹ درصد دیگر گفتهاند «ضعیف» یا «حداقلی» است.
آیا این امر بدان دلیل است که شرایط اقتصاد برای جوانان بهطور ویژه بدتر است؟ دادهها چنین چیزی را نشان نمیدهند. طبق گفتۀ توئنگی، خانوارهای نسل هزاره، بهطور متوسط و با احتساب تورم، بسیار بیشتر از خانوارهای نسل خاموش [متولدان بین ۱۹۲۸ تا ۱۹۴۵]، بیبیبومرها [متولدان بین ۱۹۴۶ تا ۱۹۶۴] و نسل ایکس [متولدان بین دهههای ۱۹۵۵ تا ۱۹۸۰] در سن مشابه درآمد دارند. آنها سالانه ۹هزار دلار بیشتر از خانوارهای نسل ایکس و ۱۰هزار دلار بیشتر از خانوارهای نسل بیبیبومر، در سن مشابه، درآمد دارند. درآمد خانوار برای بزرگسالان جوان در بالاترین سطح خود در طول تاریخ است، درحالیکه نرخ مالکیت مسکن نزد آنها با نسلهای پیشین قابل مقایسه است. همۀ اینها نشان میدهد که تفاوت در تجربۀ نسلی تفاوتی اقتصادی نیست، بلکه روانی است.
میدانم چرا در جهانی سرشار از تنهایی، افراد از جامعهای استقبال میکنند که منفیبافی عمومی را رواج میدهد. همانطور که دیوید فرنچ، نویسنده نیویورک تایمز، اشاره میکند تجمعاتِ دور و برِ ترامپ پر از خشم هستند، اما آنها فضایی شاد و حس تعلق متقابل را نیز تجربه میکنند. مهاجرها خون آمریکایی را آلوده میکنند، اما ما ترانۀ «وای.ام.سی.ای» را با هم میخوانیم و خوش میگذرانیم.
بهعلاوه، منفینگری باعث میشود باهوش بهنظر برسید. در یک بررسی کلاسیک مربوط به سال ۱۹۸۳، که توسط روانشناسی بهنام ترزا آمابیل انجام شد، نتیجه این بود که نویسندگانی که بر کتابها نقدهای منفی کوبنده مینوشتند نسبت به نویسندگان نقدهای مثبت باهوشتر تصور میشدند. افرادی که از نظر فکری متزلزل هستند به منفینگری گرایش دارند، زیرا فکر میکنند این کار قدرت فکری آنها را نشان میدهد.
باور به نظریههای توطئه نیز عزتنفس شما را تقویت میکند. با این کار شما به ذهن برتری تبدیل میشوید که میتواند اعماق را ببیند و قلمروهای پنهانی را بشناسد که از آنجا شیطان واقعاً جهان را اداره میکند. دانش شما از شیوۀ ادارۀ جهان واقعی است و عامۀ مردم آنقدر سادهلوح هستند که آن را نمیبینند. نظریههای توطئه به شما نقش قهرمانی راستگو را میدهد. پارانویا افیون کسانی است که میترسند بیاهمیت جلوه کنند.
مشکل اینجاست که اگر بخواهید احساسات منفی را به بازی بگیرید، این احساسات نیز شما را به بازی میگیرند و درنهایت زندگی شما را تسخیر میکنند. تمرکز بر امور منفی باعث گسترش منفیگرایی میشود. طبق گفتۀ جان تیِرنی و روی اف. بامایستر در کتاب خود به نام قدرت بد7، اگر جهان را از منظر آسیبهای جمعی تفسیر کنید، با امواج دائمی ترس، خشم و نفرت مواجه خواهید شد؛ احتمالاً در چرخۀ روانرنجوری میافتید و در این حالت وقایع را اغلب منفی تلقی میکنید. این باعث میشود احساس بسیار بدی داشته باشید که شما را نسبت به تهدیدها هوشیارتر میکند و در نتیجه رویدادهای منفی بیشتری را درک کنید و این چرخه همینطور ادامه مییابد. علاوهبراین، وقتی افراد پیرامون ما بدبین، آزرده و خشمگین باشند، بهزودی ما نیز شبیه آنها میشویم. اینگونه است که فرهنگ امروزی تودههای روانرنجور تولید میکند.
مشکل روانرنجوری در جناح چپ حادتر است. طبق پژوهشی که در سال ۲۰۲۲ توسط محققان بیماریهای روانی همهگیر انجام شد، در طول دهۀ گذشته نرخ افسردگی در همۀ بزرگسالان جوان افزایش یافته، اما این افزایش در همۀ گروهها یکسان نبوده است. زنان جوان لیبرال بیشترین افزایش افسردگی را تجربه کردهاند. آنها همچنین بیشتر از سایرین احتمال دارد به افسردگی مبتلا شوند و پس از آنها مردان جوان لیبرال، زنان جوان محافظهکار و مردان جوان محافظهکار قرار دارند که این آخری کمترین میزان افسردگی را نشان دادهاند. دلیل این امر چیست؟
در پژوهشهای مهم دربارۀ تأثیر متقابل شادی و ایدئولوژی، یکی از معتبرترین یافتهها این است که محافظهکاران شادتر از ترقیخواهان هستند. این یافته برای مدتی طولانی براساس این واقعیت توضیح داده میشد که محافظهکاران بیشتر متأهل هستند و به کلیسا میروند، دو فعالیتی که با میزان بالای شادی مرتبط هستند (همچنین محافظهکاران، ماهیتاً، از وضعیت موجود رضایت بیشتری دارند).
اما توضیح دیگری نیز برای این یافته وجود دارد که به نظر من قانعکنندهتر است. گفتمان چپ معاصر حس عاملیت را از مردم سلب میکند و بهقول روانشناسان «مرکز کنترل درونی» را از آنها میگیرد. برای نمونه، در نظرسنجیای که در سال ۲۰۲۲ انجام شد، ۵۳ درصد از کسانی که خود را «بسیار لیبرال» معرفی میکردند با این حرف موافق بودند که «زنان در آمریکا، به دلیل تبعیض جنسی، امیدی به موفقیت ندارند». همچنین ۵۹ درصد از کسانی که خود را «بسیار لیبرال» میدانستند با این حرف موافق بودند که «اقلیتهای نژادی در ایالات متحده، به دلیل نژادپرستی، امیدی به موفقیت ندارند». اگر شما قربانی بیعدالتی باشید و درنتیجه هیچ امیدی به موفقیت نداشته باشید، چطور ممکن است برای انجام کاری انگیزه داشته باشید؟ چگونه میتوانید حس عاملیت بکنید؟ گفتمانی که هدفش توانمندسازی افرادی است که از آسیبهای ساختاری رنج میبرند، و این کار را از طریق آشکارسازی نیروهای پنهانی انجام میدهد که این شرایط را ایجاد کردهاند، درنهایت کاملاً برعکس نتیجه میدهد. این گفتمان افراد را در حس قربانیبودن غرق میکند و باعث میشود حس کنند هیچ کنترلی بر زندگی خود ندارند.
جیل فیلیپوویچ روزنامهنگار است و اخیراً در سابستک نوشت «تقریباً همۀ چیزهایی که محققان دربارۀ استقامت و سلامت ذهنی میدانند نشان میدهد افرادی که احساس میکنند معمار اصلی زندگی خود هستند بهمراتب بهتر از کسانی هستند که فرض را بر قربانیبودن، آسیبدیدن و منفعلبودن در زندگی میگذارند». بااینحال، قربانیبودن، دردکشیدن و ناتوانی وضعیتهای مورد تأیید زمانۀ ما هستند.
نمیگویم آمریکا مشکلات جدی ندارد؛ ترامپ، تغییرات اقلیمی، بیعدالتی نژادی، نابرابری دائمی درآمد، و موج فزاینده اقتدارگرایی در سراسر جهان مشکلاتی واقعی و جدی هستند. در عصر ما نیز مانند هر عصر دیگری چیزهایی وجود دارد که باید به آنها اعتراض کنیم و چیزهایی که باید قدردان آنها باشیم.
حرف من این است که شکاف دائمی بین واقعیت امور و نحوۀ درک آنها، شکافی جدید و شاید حتی بیسابقه است. در موارد متعدد دادهها یک چیز را نشان میدهند و عقل متعارف چیز دیگری درک میکند. رئیس جمهور، جو بایدن، با رهبری اقتصادی خود میلیونها شغل ایجاد کرد و دستمزدها را واقعاً افزایش داد، اما نتیجۀ نظرسنجیها دربارۀ رهبری اقتصادی او بسیار بد است. وی قانونی تصویب کرد که بهموجب آن صدها میلیارد دلار برای انرژیهای پاک سرمایهگذاری خواهد شد، اما همان کسانی که از تغییرات اقلیمی بیشتر از همه شکایت دارند، هیچ توجهی به آن نکردند. گناه بایدن این است که نهتنها با جمهوریخواهان، بلکه با روح زمانه به مبارزه برخاسته است.
ما فرهنگی ساختهایم که از فاجعهسازی استقبال میکند. این فرهنگ جایی برای راهبردهای مؤثرِ تغییر اجتماعی باقی نمیگذارد. فرضیۀ غالب این است که هرچه مردم شدیدتر یک واقعیت را محکوم کنند، انگیزۀ بیشتری برای تغییر آن خواهند داشت. اما تاریخ دقیقاً خلاف این را نشان میدهد. بنجامین فریدمن، اقتصاددان دانشگاه هاروارد، در کتاب پیامدهای اخلاقی رشد اقتصادی8 میگوید اصلاح اجتماعی در وضعیت رشد و شکوفایی اتفاق میافتد، یعنی زمانی که مردم احساس امنیت کنند و بخواهند خوشبختی خود را با دیگران شریک شوند. این وقتی است که رهبران بتوانند دورنمایی قابلقبول از خیر مشترک و عمومی ارائه دهند.
مقالهای که اخیراً توسط چهار اقتصاددان منتشر شده است این ایده را تقویت میکند که وضعیت فرهنگی مستقیماً بر پیشرفت مادی اثرگذار است. این محققان ۱۷۳هزار و ۳۱ اثر منتشرشده در فاصلۀ سالهای ۱۵۰۰ تا ۱۹۰۰ را بررسی کردند و دریافتند در این آثار واژههای مربوط به پیشرفت از حدود سال ۱۶۰۰ افزایش یافتهاند. آنها به این نتیجه رسیدند که «تکامل فرهنگی» که طی قرون پس از آن آشکار شد به ظهور انقلاب صنعتی و مزایای اقتصادی حاصل از آن کمک کرد. جان برن-مرداک، روزنامهنگار فایننشال تایمز که کارش روزنامهنگاری مبتنی بر داده است، بهتازگی با استفاده از ابزار گوگل نگرام این تحلیل را به زمان حاضر گسترش داده و به این نتیجه رسیده است که «کاربرد اصطلاحات مربوط به پیشرفت، بهبود و آینده از دهۀ ۱۹۶۰ حدود ۲۵ درصد کاهش یافته و در عوض کاربرد اصطلاحات مربوط به تهدید، خطر و نگرانی چندین برابر شده است». برن-مرداک میگوید کندشدن رشد اقتصادی در این دوره تصادفی نیست. پیشگویی عذاب همچون تلقینی محقق خواهد شد.
فکرکردن به دورۀ دوم ریاست جمهوری ترامپ مرا وحشتزده میکند. اما باید به دوستان ترقیخواه خودم که مدام آخرالزمان را پیشگویی میکنند و به منفیبافی و غرولند مشغولاند بگویم که شما دارید به ترامپ کمک میکنید. دونالد ترامپ در فضای تهدید رشد میکند. اقتدارگرایی در بدبینی، ترس و خشم شکوفا میشود. ترامپ از تفکر «همه یا هیچ» تغذیه میکند، از این ایده که جامعه صحنۀ جنگ است، از این ایده که ما دربرابر آنها هستیم، از ایدۀ خودخواهی و بیرحمی. هرچه بیشتر به فرهنگ منفیبافی و افسردگی دامن بزنید، احتمال انتخاب مجدد ترامپ بیشتر میشود.
فرهنگ فردگراییِ افسارگسیختۀ اواخر قرن بیستم باید متوقف میشد. این فرهنگ باعث آزادی افراد بود، اما پیوندهایی را که پیشتر آنها را با هم متحد میکرد از بین برد. فرهنگ جمعی و جدید ما باید بهنحوی پیوندهای منفی مبتنی بر دوقطبیشدن فضا و قربانیانگاری جمعی را با پیوندهای مبتنی بر عشق مشترک و کنش دستهجمعی جایگزین کند.
لحظهای در تاریخ وجود دارد که به من امید میدهد. دوران مککارتی در دهۀ ۱۹۵۰، همانطور که گفتم، موجی از ترس شدید را در مورد کمونیستها به راه انداخت. اما آن ترس به عقبنشینی فرهنگی منجر شد که درنهایت نطق تحلیف جان اف. کندی ثمرۀ آن بود، یکی از خوشبینانهترین سخنرانیهای تاریخ آمریکا که میگوید «بیایید با هم ستارهها را کشف کنیم، بیابانها را فتح کنیم، بیماریها را ریشهکن کنیم، به اعماق اقیانوسها برسیم، و هنر و تجارت را رونق دهیم». و زمان زیادی نمیگذرد از وقتی که باراک اوباما با بشارت امید و وعدۀ تغییر خود میلیونها نفر را به وجد آورد. نباید اجازه دهیم فصل تاریک و تهدیدآمیز کنونی پیشگویی خود را محقق کند، بلکه باید کمک کنیم کشور برای حس تعلق مشترک آماده شود. تاریخ نشان داده است که بدبینبودن نسبت به بدبینی ثمرهای ندارد.