یادداشتی به بهانه ی دومین سالمرگ نویسنده ی کتاب "قیام درویشان تبرستان"

*یادداشت

یادداشتی به بهانه ی دومین سالمرگ نویسنده ی کتاب "قیام درویشان تبرستان"

محسن مرعشی- پزشک بود...
اما به تاریخ، ادبیات و عرفان; علاقه ای وافر داشت!
و نتیجه ی سالها تحقیق و مطالعه و نیز عشق و علاقه به جد بزرگوارش; سید قوام الدین مرعشی ملقب به میربزرگ -مؤسس اولین حکومت شیعه ی دوازده امامی تبرستان- کتاب رمان تاریخی "قیام درویشان تبرستان" بود که در آن به زندگی، قیام و مرگ سرسلسله ی مرعشیان ایران می پردازد.

سید محمدرضا مرعشی مرزنگو،
-زاده ی 10 اسفند 1327 آمل-
آخرین تابستان عمر خود را وقف نگارش مقدمه ای جهت چاپ مجدد کتاب کرده بود; در حالی که از وخامت وضعیت جسمانی خود رنج می برد!
گویی در مواردی با جد بزرگوارش، همذات پنداری می کرد و بر خود لازم می دانست کار نیمه تمام خود را به سرانجام رساند!

روزهای پایانی تابستان، آخرین روزهایی بود که پدر به مطب می رفت.
بدن نحیف و لاغرش، تاب حمل دستگاه یک کیلویی اکسیژن را نداشت!
در دستان خشک و استخوانی او، دیگر توان نوشتن نسخه هم، نبود!
به یاد دارم در آخرین شنبه ی تابستان; چشمان نگرانش به تقویم روی میز مطب دوخته شده بود:
"28 شهریور 94"
شاید می اندیشید که این، آخرین برگ از تقویم تاریخ چهل ساله ی طبابت اوست...
و چقدر این اندیشه; دردناک است!

فصل رنگارنگ و غمگین پائیز شروع شد و من پر بودم از دلهره و اضطراب...
روزهایی که دلم بی دلیل، گریه می خواست...
روزهایی که تمام تنم، بغض داشت...
روزهایی که تمام وجودم -بی صدا- فریاد، می کشید!

سکوت پدر را تاب نمی آوردم!
پدری که همیشه و از همه چیز، حرفی برای گفتن داشت...
چه روزهایی که از شاهنامه ی فردوسی می خواند و چه یلداهایی که فال حافظ می گرفت...
اما دیگر پدر، رمق صحبت نداشت!
سکوت شبهای پدر تنها با صدای دستگاه اکسیژن شکسته می شد، صدایی که در هر لحظه; هزاران بار مرگ را یادآوری می کرد!

به گمانم واژه ی "پدر" برایش خیلی کم بود!
او آبرو و اعتبار من بود...
پدرم; تمام غرور من بود!

در آن شبهای بی حوصلگی
خوانش سطرهایی از کتاب برای پدر، اندکی او را آرام می کرد.
شاید به این خاطر که فصل آخر کتابش را، زندگی می کرد...
انگار ناگفته های امروزش، همان گفتار واپسین میربزرگ بود!
و من، برای اولین بار ناامیدی و مرگ را در چشمان همیشه روشن پدر می دیدم...

پاییز و بلندی شبهای آن، بهانه ای بود برای تمرین بیشتر;
تنبور و گیتار و شعر سهراب...
اما پدر، دیگر اشتیاق شنیدن نداشت!

نیمه ی مهر بود...
در این روز پدر، خانه ای که به آن عشق می ورزید را برای همیشه ترک کرد و روزهای آخر زندگی خود را به اجبار در بیمارستان گذراند...

شمارش معکوس آغاز شد!
هیچ پزشکی،
هیچ دوست و آشنایی،
هیچ کس، ...
امیدی نمی داد!

روزها و شبها، تلخ و نفسگیر بود...
انگار نفس من هم با نفس پدر به شماره افتاده بود!
آخر اتفاق ساده ای نبود...
اسطوره ی زندگی من در مقابل مرگ تسلیم شده بود و این برایم سخت و غیرقابل باور بود!

لحظه ها را می شمردم...
لحظه های بد و کند و دردناک را می شمردم...
دلم برای گرمای صدایش لک زده بود...
و می دانستم که به زودی دلم برای گرمای نگاهش نیز تنگ خواهد شد...

فامیل و آشنا، دوستان و یاران قدیم، متأثر و با چشمانی اشکبار، خود را به دیدار آخر می رساندند...
و شاید غم انگیزترین سکانس این تراژدی، نگاه همسری بود که در اوج ناامیدی روزهای وداع; همچنان خود را درگیر تهیه ی غذایی مقوی، برای یار دیرین پنجاه ساله اش می کرد...


صبح شنبه،
2 آبان 1394

حوالی شش صبح بود که زنگ تلفن به صدا درآمد و شناسنامه ی پدر را خواستند...
منتظر این لحظه بودم!


تمام شهر سیاه پوش شده بود!
در کوچه و خیابان، صدای طبل و سنج و شیپور عزا به گوش می رسید...
دسته های سینه زن و زنجیر زن، برای برگزاری مراسم صبح عاشورا آماده می شدند.

و من ،
با چشمانی خشکیده از اشک،
با بغضی فرو خورده در گلو،
با کوهی از اندوه و ماتم،
به بیمارستان رسیدم!

33

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها