داستان کوتاه بوم خاکستری
داستان کوتاهها معمولا داستانهایی پر معنا از زندگی افرادی هستند که باید از زندگی آنها درسی گرفت. در این مطلب داستان کوتاه بوم خاکستری که یک داستان واقعی است را آماده کردهایم. امیدواریم این داستان را بپسندید.
یک دخترک به همراه سایر همکلاسیها سوار بر وانت به سوی آیندهای رنگی، در حرکت است.
فاطمه در سر آرزوی کسب مقام استانی در رشته نقاشی دارد تا شاید بتواند با فروش جایزهاش اندکی از سرفههای خشک پدر بکاهد. معلم هراز گاهی از پنجره نگاهی به دانش آموزان میاندازد.
دخترک مدادهای رنگی شکسته و مداد شمعیهای رنگ و رو رفتهاش را که معلم انگلیسیشان از مهد کودک ورشکسته خواهرزادهاش برایش آورده، نگاه میکند. اما هر چه میجوید. مداد قرمز در آنها نمییابد.
اگر رنگ قرمز لازم شود چه کند. ضربان قلب دخترک آهسته، تند میشود. وانت عباس خدا زوزه کشان از آخرین سینهکش خداحافظی میکند و وارد جاده آسفالت میشود.
جملهی "به خاطر اشک مادر احتیاط" روی درب عقب وانت به زور خودنمایی میکند.
دو راننده آخرین لقمه املت را با یک تکه پیاز بزرگ میبلعد. سبیلش را با گوشه دهان پاک میکند و راه میافتد.
سرمست از بیمه ۲۰۰ میلیونی امپراطور جادهها، نه تنها با مقررات جاده بلکه با شیونهای بیصدای مادران زجر کشیده از جفای روزگار هم میجنگد.
۱۱۰ تا ، ۱۲۰ تا ، ۱۳۰ تا . ولوم ضبط را بالاتر میبرد یکی به دادُم برسه واویلا. سبقت ممنوع، رعایت حق تقدم، دست انداز، سرعت گیر، پیچ خطرناک و ….
جیغ دخترکان و پسرکان در نعره مستانه ترمزهای بادی تریلی محو میشود. سه جمله امپراطور جادهها، روی گل پخشکنهای تریلی به نوشته پشت درب وانت پوزخند میزند.
دخترک دیگر به مداد رنگی قرمز نیاز ندارد. مسابقه نقاشی قبل از شروع تمام شد. بوم خاکستری قرمز شده است.
صدای فیس باز شدن درب نوشابه خانواده راننده، تلنگر مرگ در مقابله با مشتهای عاطفه و محبت است که تا دقایقی دیگر مادران داغدار سوار بر وانت پسر عباس خدا بر سر و سینه خواهند زد.
منبع: صورتیها
1261