من هم سن مادرت
نانوایی، صف دارد. مردم توی صف نانوایی میایستند. خیلیها وقتی توی صف نانوایی ایستادهاند با یکدیگر صحبت میکنند. همین!
به گزارش خبر فوری ، گلونی در این باره طنز زیر را منتشر کرده است:
نانوا: شما چند تا؟
دختر جوان: ۲۵ تا.
مرد میانسال: آقا پسر! چرا کاغذ آدامست را انداختی روی زمین؟
پسر نوجوان: من روی زمین نینداختم که!
پیرمرد: چرا دروغ میگویی بچّه جان؟ من هم دیدم آشغال را انداختی روی زمین!
دختر جوان: هشت، نه، ده… من هم دیدم!
پسر نوجوان: من انداختم توی هوا! ولی بخاطر جاذبه، آمد و افتاد روی زمین!
مرد میانسال: زبان درازی نکن بچّه! من سن پدرت را دارم.
دختر جوان: من هم سن مادرت… نه! نه! سن خواهرت… سیزده، چهارده…
نانوا: صلوات بفرستید.
پیرمرد: اللهم صل علی…
مرد میانسال: خب! چرا زل زدهای توی چشمهای من!
پسر نوجوان: من زل نزدهام!
پیرمرد: منظورش این است که چرا آشغال را از روی زمین برنمیداری؟!
پسرنوجوان: من نینداختم روی زمین که؛ چند بار بگویم؟ من انداختم توی هوا و جاذبه…
دختر جوان: هجده، نوزده… زمین و هوا فرقی ندارد. گیرم جاذبه نبود. درست است که آدم هوا را آلوده کند؟
پسر نوجوان: این همه ذرات معلق توی هوا هست. این هم یکی از آنها!
مرد میانسال: دوره زمانه عوض شده پدرجان! نسل ما احترام شما را نگه میداشت. ولی این نسل جدید اصلاً احترام سرش نمیشود.
دختر جوان: البته استثنا هم وجود دارد، بیست و چهار و بیست و پنج… آقا خیلی ممنون. خداحافظ
پیرمرد: استثنا! خوب شد رفت حالا میشود راحت پشت سرش حرف زد. اینها استثنا ندارد. همگی مثل هم هستند. سر و ته یک کرباسند. یک نفر نیست بگوید دخترجان تو اگر احترام سرت میشد اجازه میدادی من پیرمرد زودتر از تو نان بگیرم و بروم.
پسر نوجوان: نفر بعدی این آقاست ولی چون از نسلی است که احترام سرشان میشود و مثل ما بیادب نیستند، نوبتش را میدهد به این آقای مسن که جای پدرش است! مگر نه آقا؟
مرد میانسال: جانم؟
پسرمرد: خیر از جوانیات ببینی مرد!
مرد میانسال: باز هم آدامس داری بچه؟! یکی هم به من بده!
35