مردی جلوی چشمان بچه ها خواست کله زنش را از ته ببرد!

بدترین خاطره کودکی و زندگی ام طلاق پدر و مادرم از یکدیگر بود. پدرم فردی خوش گذران، رفیق باز و معتاد بود که فقط به تامین هزینه های اعتیادش فکر می کرد و به من و خواهر و برادرم هیچ اهمیتی نمی داد.

مردی جلوی چشمان بچه ها خواست کله زنش را از ته ببرد!

بدترین خاطره کودکی و زندگی ام طلاق پدر و مادرم از یکدیگر بود. پدرم فردی خوش گذران، رفیق باز و معتاد بود که فقط به تامین هزینه های اعتیادش فکر می کرد و به من و خواهر و برادرم هیچ اهمیتی نمی داد. مادرم برای گذران زندگی خیاطی می کرد تا خرج خوراک و پوشاک ما را تهیه کند اما پدرم زمان خماری اش پول کارگری و خیاطی مادرم را به زور و کتک از او می گرفت و مواد مخدر صنعتی تهیه می کرد. این رویه ادامه داشت تا جایی که یک روز به دلیل توهم حاصل از مصرف مواد مخدر صنعتی، قصد داشت سر مادرم را با چاقو ببرد و ...

جوانی که به اتهام سرقت Stealing موتورسیکلت توسط ماموران گشت استان کرمان دستگیر شده بود، در حالی که به خاطر خامی و سادگی اش ، مدام خودش را سرزنش می کرد در تشریح ماجرای تلخ زندگی اش گفت: 11 سال بیشتر نداشتم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و مادرم سرپرستی من و خواهر بزرگ تر و برادر کوچک ترم را به عهده گرفت. از آن جا که پدرم به مواد مخدر Drugs صنعتی اعتیاد داشت و سرکار هم نمی رفت، گاهی چنان تحت تاثیر توهمات ناشی از مواد مخدر صنعتی قرار می گرفت که روزی با چاقو به مادرم حمله کرد تا سر او را از بدنش جدا کند اما من و خواهرم مانع شدیم و با پلیس Police تماس گرفتیم . این درحالی بود که مادرم با کارکردن در کارگاه خیاطی هزینه های زندگی را تامین می کرد. کمی بعد از ماجرای طلاق، خواهرم نیز به عقد مردی معتاد Addicted درآمد! و به دنبال زندگی خودش رفت. یک سال بعد هم مادرم با مردی دیگر ازدواج کرد و این گونه زندگی با ناپدری را آغاز کردیم. از آن به بعد من هم با ترک تحصیل، در یک گلخانه مشغول به کار شدم تا بتوانم کمکی به تامین هزینه های زندگی کنم. زندگی مشقت باری را می گذراندیم، سال ها بود که شادی و نشاط از منزل ما رخت بربسته بود و شاهد لبخند پر مهر مادرم نبودم و برای یافتن شادی و دلخوشی به دیدن خواهرم می رفتم. آن جا بود که با «رامبد» آشنا شدم . رامبد در همسایگی خواهرم زندگی می کرد و پسری بسیار پرجنب و جوش بود. او بر خلاف من که غمگین و ساکت بودم بسیار شور و حال داشت، به همین دلیل پیوند دوستی من و رامبد خیلی زود عمیق تر شد و بیشتر اوقات با موتورسیکلتش در مناطق مختلف مشهد دور می زدیم. این گونه بود که در کنار دوستم احساس شادی و نشاط می کردم. او دو سال از من بزرگ تر بود و من به او احترام می گذاشتم و به حرف هایش گوش می کردم. به همین خاطر هیچ گاه توان «نه گفتن» به او را نداشتم. با آن که از کار و فعالیت رامبد سر در نمی آوردم ولی به خاطر این که می توانستم با او کمی حرف بزنم و نیازهای عاطفی گم شده ام را بیابم، دخالتی در امور کاری اش نداشتم. تا این که یک روز در حال دور زدن و گردش در پارک با پیشنهاد عجیب رامبد روبه رو شدم. او به صراحت از من خواست در سرقت موتورسیکلت با او همراه شوم. من هم به خاطر این که دوستی ما به هم نخورد و با اعتمادی که به او داشتم، «نه» نگفتم و با پذیرفتن پیشنهادش قدم در راه خلاف و سرقت گذاشتم. رامبد مرا گول زد و از سادگی من سوء استفاده کرد و مرا در دام گناه و سرقت انداخت و ...

منبع:رکنا

1261

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید