گفتگو با جوان 26 ساله‌ای که دوبار تا پای اعدام رفت

پرونده‌اش را فرستادند پزشکی قانونی اما پزشکی قانونی گفت که بعد از این همه ‌سال نمی‌تواند تشخیص دهد زمان ارتکاب قتل، سیاوش به رشد عقلی رسیده بود یا نه. بلوغ عقلی‌اش تأیید نشد و قاضی دوباره قصاص داد. تا ‌سال ٩٤ سیاوش بلاتکلیف بود،‌ سال ٩٤ دوباره رأی دیوان، حکم اعدام بود و دوباره بردنش امنیت. این بار ماجرا جدی بود: ما در انفرادی تنها نبودیم، ٥ نفر می‌شدیم. جمعه روز هفتم انفرادی بود که به ما گفتند فردا اجرا داریم. باز ته دلم امید داشتم. یک روحانی آمد و برایمان حرف زد. آن موقع همش فکر می‌کردم که خانواده رضایت می‌دهند. خبری نشد.

گفتگو با جوان 26 ساله‌ای که دوبار تا پای اعدام رفت

سیاوش، درست ١٠‌سال و چهارماه پیش، مهرداد دوست و هم‌محله‌ای‌اش را کُشت؛ خیلی اتفاقی: «دی‌ماه ‌سال ٨٥ بود. با مهرداد سر تقلب در امتحان عربی دوم دبیرستان شرط‌بندی کردیم. می‌دانست از تاریکی می‌ترسم. گفت ساعت ٧ شب ته باغ... یک ملحفه می‌گذارم، اگر توانستی ملحفه را بیاری، من موبایل می‌آورم، اگر نیاوردی تو گوشی بیار. منظورش گوشی خواهرم بود. قبول کردم. ساعت ٧ شب هوا تاریکِ‌تاریک بود، از ترس یک چاقو از آشپزخانه برداشتم، رفتم سر قرار. می‌ترسیدم جانوری بیاید سمتم. نزدیک ملافه که شدم، دیدم ملافه پا درآورد و یک چیزی از زیرش بلند شد، چاقو را کشیدم جلو و فرار کردم. داشتم از ترس می‌مردم. چشم باز کردم دیدم جلوی خانه‌ام. کاپشنم را نگاه کردم، دیدم خونی است، قطره‌های خون روی صورت و دست‌هایم هم بود. اصلا نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده.» سیاوش همان شب به باغ برگشت، چراغ گوشی را روشن کرد و بدن بی‌جان و غرق درخون رفیق‌اش را دید و بار دیگر پا به فرار گذاشت.

آن موقع ١٧ سالم تمام نشده بود. دوم دبیرستان بودیم، رشته علوم انسانی. می‌خواستم روانشناس شوم. جسد مهرداد دوباره سیاوش را به باغ کشاند: «رفتم و خاکش کردم.» بدنش یخ کرده بود. یک بیل برداشتم و خاکش کردم تا کسی جسدش را پیدا نکند. بعدش خیلی عذاب وجدان گرفتم. سیاوش سیزدهم بهمن‌ماه دستگیر شد. اولش اعتراف نمی‌کرد، اما وقتی زیر دست و پای ماموران ماند و بدنش کبود شد، سکوتش را شکست.

سال ٩٠ بود که روانشناس زندان ازمن خواست تا آدرس خانواده مقتول را بدهم و بروند صحبت کنند. خانواده مهرداد اما راضی نشدند. نهم تیر سال ٩٢ بود که با خانواده مقتول ملاقات کردم، تقاضای بخشش کردم. مادرش گفت تو پسرمو کشتی. ببخشمت؟ من کاملا به او حق می‌دادم.

شانزدهم تیرماه ٩٢ من را به بهانه ملاقات با وکیل به امنیت بردند. از پشت به من دستبند زدند، گفتم برای ملاقات از جلو دستبند می‌زدند. مرا کجا می‌برید؟ باورش نمی‌شد: مرا بردند انفرادی، آن‌جا که رسیدم سرم را کوبیدم به دیوار. در انفرادی، آخرین ملاقات هم داریم. برادرم آمده بود دیدنم. بغلم کرد و توی گوشم زمزمه کرد حُکمت متوقف شده.

پرونده‌اش را فرستادند پزشکی قانونی اما پزشکی قانونی گفت که بعد از این همه ‌سال نمی‌تواند تشخیص دهد زمان ارتکاب قتل، سیاوش به رشد عقلی رسیده بود یا نه. بلوغ عقلی‌اش تأیید نشد و قاضی دوباره قصاص داد. تا ‌سال ٩٤ سیاوش بلاتکلیف بود،‌ سال ٩٤ دوباره رأی دیوان، حکم اعدام بود و دوباره بردنش امنیت. این بار ماجرا جدی بود: ما در انفرادی تنها نبودیم، ٥ نفر می‌شدیم. جمعه روز هفتم انفرادی بود که به ما گفتند فردا اجرا داریم. باز ته دلم امید داشتم. یک روحانی آمد و برایمان حرف زد. آن موقع همش فکر می‌کردم که خانواده رضایت می‌دهند. خبری نشد.

اشهد را خواندیم و ما را بردند به سمت چوبه دار. ٥ طناب دار آویخته شده بود. همه وحشت زده نگاه می‌کردیم. همش فکر می‌کردم الان یک اتفاقی می‌افتد؛ اما نیفتاد. ما را نشاندند روی نیمکتی که چند قدم با چوبه دار فاصله داشت. هیچ‌کس حرف نمی‌زد. یکی از بچه‌ها گریه کرد. منصور خندید و مجتبی ناراحت دخترش بود که بی‌پدر می‌شد. همان موقع بود که افسرنگهبان فامیلی دو نفرمان را خواند. ما مثل میخ از جا پریدیم.

آن روز سیاوش را اعدام نکردند اما تصویر بدن‌های آویخته از طناب سه نفر دیگر، هیچ‌وقت از ذهنش دور نمی‌شود. او فقط مهلت گرفت برای رضایت. تا ٣٢ روز دیگر همین وضع بود. پولی که برای رضایت باید پرداخت می‌شد، ٣٠٠‌میلیون تومان بود و خانواده سیاوش نداشتند.

هفدهم اسفند ٩٥، سرانجام خانواده مهرداد با تلاش اعضای جمعیت امام علی(ع) برای جمع کردن دیه و رضایت گرفتن، قانع شدند و سومین روز اردیبهشت، در دفتر خاطرات سیاوش، تاریخ جدیدی شد. می‌گوید: «خانواده مقتول به ما لطف کردند. گذشت از کسی که خون بچه‌ات روی گردنش است، کار هر کسی نیست. یک قلب بزرگ می‌خواهد.»

منبع: خبر آنلاین

16

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید