در صحرای سبز و باصفایی، در دامنه کوهی، دریاچه بزرگی از آب برف و باران جمع شده بود و دو مرغابی و یک سنگپشت در آنجا…
یک شتر بود که در کاروان بازرگانی بار میبرد. یک روز که زیاد راه رفته بود و خسته شده بود با خود فکر کرد که: دنیا بزرگ…
روزی روزگاری، در دل صحرا، گرگ درنده و گرسنهای زندگی میکرد که هر حیوانی را گیر میآورد، بیرحمانه شکار میکرد و…
روزی از روزها، زاغ سیاهی در حال پرواز به دشتی سرسبز رسید. آنقدر پر زده بود که خسته شده بود. بر شاخه درختی نشست تا…
در روزگاری دور، روباهی زندگی میکرد، همانطور که از طینت روباهها انتظار میرود: مکار، زیرک و زبانی چربونرم. چون…
روزی روزگاری، در دشتی پر از چاههای قنات، گروهی از کبوترها در سوراخهای دیواره چاه زندگی میکردند. میان آنها، دو…
روزی روزگاری در دامنه کوهی، گروهی از مرغان وحشی زندگی میکردند. در میان آنان، زاغی بود که بر فراز درختی آشیانه داشت و…
در روزگاری نهچندان دور، زمانی که تاجران برای تهیه اجناس ناچار بودند خود شخصاً به شهرها و حتی کشورهای دیگر سفر کنند،…
قنبر و کریم در زیر آفتاب داغ، بیابان عرقریزان بهطرف شهر و خانهشان میرفتند. قنبر که چهرهای آفتابسوخته و بدنی…
روزی روزگاری در دامنه کوهی، یک کبک زیبا و خوش رفتار زندگی میکرد که همه به آن کبک خوش رو میگفتند و در میان هم نوعان…