فقط به خاطر یک آشنایی خیابانی چنان به دردسر افتادم که مجبورم برای این اشتباه بزرگ باج بدهم و حق السکوت پرداخت کنم چرا که آن جوان عاشق پیشه، اکنون از این رابطه خیابانی سوء استفاده می کند و قصد دارد که ...
بی محابا خودم را به دریا انداختم آن لحظه به چیزی جز نجات آن نوجوان 15 ساله نمی اندیشیدم که در حال غرق شدن بود. هراسان و نگران به سوی او شنا می کردم و آب دریا را می شکافتم تا این که ...
چشمانم را که باز کردم روی تخت بیمارستان افتاده بودم. دختر 17 ساله ام که مرا از مرگ حتمی نجات داده بود کنار تختم اشک میریخت با خودم گفتم کاش زمان متوقف می شد و من چهره گریان دخترم را نمی دیدم آن جا بود که تصمیم گرفتم ...
از درون متلاشی بودم اما همواره سعی می کردم برای دیگران نقش بازی کنم تا آن ها باور کنند که من چقدر خوشبختم و در ازدواج با «سامیار» دچار اشتباهی نشده ام اما او همه عشق و احساسش به شیشه گره خورده است ...