چهار قصه برای کودکان 3 ساله ؛ شیرین و آموزنده
چهار قصه برای کودکان 3 ساله که کودک شما را با مفاهیم انواع صدا، کوچکتر و بزرگتر، گرم و سرد و حیوانات و صدایشان آشنا میکند، به همراه تصاویر جذاب در این مطلب ارائه شده است.

آیا شما کودک سه سالهای دارید که در موقع خوابیدن بد قلقی میکند و میخواهید برای او قصه های کودکانه بخوانید؟ نقل قصه برای کودکان علاوه بر آن که در خواباندن آن ها به شما کمک میکند، میتواند بسیار آموزنده باشد و نکات مهمی را در قالب قصه به آنها یاد بدهد. در این مطلب چهار قصه آماده کردهایم که کودک شما را با مفاهیم انواع صداها، کوچکتر و بزرگتر، گرم و سرد و انواع حیوانات و صدای آنها آشنا میکند. امیدوارم کودک شما با شنیدن این قصهها به خواب خوشی فرو رود.
۱. صدای ماشینها
یک روز آقای راننده داشت میرفت سر کارش. همین طوری که داشت میرفت و میرفت و میرفت، یک دفعه حواسش پرت شد و خورد به یک ماشین دیگه. گفت ای بابا! حالا چه کار کنم؟ از ماشینش پیاده شد. دید راننده اون یکی ماشین یه خانومه که انگشتش زخم شده.
یک کمی که صبر کردند، دیدند یه صدایی میاد: بَه بو بَه بو بَه بو... صدای ماشین پلیس بود. آقای پلیس اومد جلو و گفت: آخ آخ آخ! حتما حواستون پرت شده که با هم تصادف کردین.
بعد یه صدای دیگه اومد: بو بو بو بو بو بو... صدای ماشین آتش نشان ی بود. آقای آتش نشان اومد و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردین؟ حتما حواستون پرت شده. بعدش گفت: هیچ جایی آتیش نگرفته که من خاموشش کنم؟ گفتن: نه! خیالت راحت باشه. برو. آقای آتش نشان هم سوار ماشین قرمزش شد و رفت و دوباره گفت: بو بو بو بو بو بو...
بعدش یه صدای دیگه اومد: بی بو بی بو بی بو بی بو... ماشین آمبولانس بود. آقای دکتر از توی ماشین آمبولانس اومد پایین و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردین؟ حتما حواستون پرت شده. بعد چسب زخمش رو آورد و چسبوند روی دست خانومه که زخم شده بود. آخه انگشت خانومه خون اومده بود. بعد هم دوباره رفت: بی بو بی بو بی بو بی بو...
آقای پلیس به رانندهها گفت: حواستون رو جمع کنین که دیگه با هم تصادف نکنین. بعد هم سوار ماشینش شد و رفت. ماشین پلیس گفت: بَه بو بَه بو بَه بو...
------- قصه برای کودکان 3 ساله -------
۲. آدم برفی
یک روز در فصل زمستان که هوا خیلی سرد بود، ایلیا و الهام در حیاط خانه برای خودشان یک آدم برفی درست میکردند. ایلیا دستش یخ کرد. الهام گفت: «دستکشت را دستت کن.» ایلیا از توی جیبش یک جفت دستکش درآورد و دستش کرد. آدم برفی آنها خیلی خوشگل شد.
آنها رفتند توی اتاق. مامان بخاری را زیاد کرده بود تا اتاق گرم بشود. الهام دستش را به بخاری چسباند و جیغ زد. مامان جلو آمد و گفت: نباید دستت را به بخاری بزنی. خیلی خطرناک است. میسوزی. بعد مامان دست الهام را فوت کرد.
ایلیا گفت: مامان! من دلم بستنی میخواهد. مامان گفت: عزیزم! هوا سرد است. بستنی هم سرد است. اگر بستنی بخوری، حتما سرما میخوری. حالا هر دوتای شما بیایید و آش داغ بخورید تا گرمتان بشود. آنها آش رشته داغ را فوت کردند و خوردند و حسابی کِیف کردند.
------- قصه برای کودکان 3 ساله -------
۳. لباسهای قشنگ
مامان به مهتاب میگه: دخترم! عزیزم! برو آماده شو تا بریم خونه خاله. مهتاب میگه چشم و میره توی اتاق تا لباس بپوشه. مهتاب درِ کمد رو باز میکنه و یه کلاه زرد خوشکل میبینه. کلاه رو سرش میکنه؛ اما کلاه خیلی بزرگه و صورتش رو میپوشونه. مهتاب نمیتونه هیچ جا رو ببینه. داد میزنه: کمک! کمکم کنین.
هستی میاد و کلاه رو از سر مهتاب برمیداره. هستی خواهر بزرگتر مهتابه. هستی میگه: عزیزم! این کلاه مال منه. برای تو بزرگه. باید کلاه خودت رو سرت کنی. مهتاب کلاه خوشکل خودش رو پیدا میکنه. به به! کلاه مهتاب قهوهایه و یه پاپیون خوشگل روش داره. مهتاب کلاهش رو سرش میکنه.
بعدش مهتاب میخواد کفش پاش کنه؛ اما هر کاری میکنه، پاش توی کفش فرو نمیره. هستی بهش میگه مهتاب جون! این کفشها که مال تو نیست. این کفش بابکه. بابک برادر کوچولوی مهتابه.
هستی میگه: بابک کوچولوه. کفشش برای تو کوچیکه. مهتاب کفش صورتی خوشگل خودش رو پیدا میکنه. هستی به مهتاب کمک میکنه تا کفشش رو بپوشه.
حالا مهتاب آماده شده که با مامان و خواهر بزرگتر و برادر کوچکترش بره خونه خاله.
------- قصه برای کودکان 3 ساله -------
۴. کِرم کوچولو
یک روز گرم آفتابی کِرم کوچولو سرش را از توی خاک بیرون آورد و به گربه کوچولو گفت: «امروز هوس کردم برم لب دریاچه دراز بکشم.» گربه کوچولو گفت: «میو میو! راه دریاچه خیلی دوره. باید سوار اسب بشی.» کرم کوچولو گفت: «تو اسبی؟» گربه گفت: «نه. من گربهام. ببین میگم میو میو.» کرم کوچولو گفت: «مگه اسب چی میگه؟» گربه گفت: «نمیدونم. از خودش بپرس.» بعدش هم رفت.
کِرم رفت و رفت تا رسید به یه حیوون گُنده که داشت علف میخورد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» حیوونه گفت: «ما ما! سلام. نه من گاوم.»
کرم کوچولو باز هم رفت تا رسید به یه پرنده که داشت دونه میخورد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» پرنده گفت: «غار غار! سلام. نه من کلاغم.»
کرم کوچولو باز هم به راهش ادامه داد تا یک حیوون خیلی خوشگل رو دید که یه تکه استخون رو لیس میزد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» اون هم گفت: «هاپهاپ! سلام. نه من سگم.»
کرم کوچولو باز هم رفت جلوتر تا این که به یک پرنده زرد خوشگل رسید که داشت آببازی میکرد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» پرنده گفت: کواک کواک! سلام. نه من اردکم. توی خونه من و مرغابی صدا میکنن.
کرم کوچولو اون قدر راه رفت و راه رفت تا دید رسیده نزدیک دریاچه. خیلی خوشحال شد. اول کمی شنا کرد، بعدش هم جلوی آفتاب دراز کشید. بعد دید یه حیوون خوشگل اومد و دهنش رو توی آب فرو کرد تا آب بخوره. بهش گفت: «سلام. تو کی هستی؟» حیوون خوشگل گفت: «هی ئی ئی! سلام. من اسبم. خیلی خوشحالم که تو رو دیدم.» بعد هم با هم دوست شدند
------- قصه برای کودکان 3 ساله -------
سخنی با والدین
نکته قابل ذکر درباره قصه برای کودکان 3 ساله آن است که اولا این قصهها باید کوتاه باشند. چون بچهها در این سن به سرعت خسته میشوند. ثانیا باید حتما پایان خوش داشته باشند تا کودک از شنیدن داستان لذت ببرد و ثالثا داستان باید ساده باشد و با توانش زبانی کودک سازگار باشد تا کودک از ماجراهایی که اتفاق میافتد سر دربیاورد و فهم قصه برایش سخت نباشد. به امید سلامتی همه کودکان دنیا.
منبع: ستاره
1980
عالیییییییییییییییی