چرا جادوگران و شفادهندههای متافیزیکی همچنان پرمشتریاند؟/ رواندرمانگران امروزی از آنان میتوانند چیزی بیاموزند؟
خبرنگار: امین پاکزادمراجعان به روانشناسان متوجه باشند که شخصیت و نوع برخورد و نحوه ارتباطگیری رواندرمانگرشان مهمترین عامل در اثربخشی فرآیند درمان است و بنابراین اگر حس اعتماد و امیدی واقعی به یک روانشناس نتوانستند پیدا کنند، شخص دیگری را انتخاب کنند.

احسان بیکزاده، پزشک و دکترای روانشناسی، در موضوعی با عنوان «آنچه روان درمانگران و دانشمندان باید از جادوگران بیاموزند» که دوشنبه 14 مهرماه در کافه کتاب آفتاب در مشهد برگزار شد، بحثی در روانشناسی را به واقعیتهای روزمره پیوند زد و از خلال بررسی 4 کتاب؛ «مسائل فلسفی در مشاوره و رواندرمانی» نوشته جیمز هنسن (ترجمه شده در نشر شبخیز)، «جادوگران و روانپزشکان» نوشته ادوین فولر توری، «قناع و شفابخشی» اثر جروم فرانک و دخترش، «مجادلهی بزرگ رواندرمانی» نوشته بروس ومپولد، از مرزهای مشترک اقلیمهای گوناگون رواندرمانی در کمک به مراجعان گفت. ابتدا از این کنفرانس گزارشی ارائه میشود، سپس نقدی بر تبعات این نگاه از منظر کلی (و نه روانشناسانه) مطرح میشود.
بیکزاده با اشاره به اینکه اگرچه رواندرمانی در درمان بیماران موثر است، این سوال را مطرح کرد که مکتبهای گوناگون درمانی هر کدام چرا و به چه میزانی اثربخشی دارند؟ برای پاسخ به این سوال ابتدا 4 رویکرد یا مکتب اصلی روانشناسی را معرفی کرد که به طور خیلی خلاصه عبارتند از:
-
رواندرمانگراها؛ که مشکلات روانی را ناشی از ناخودآگاه میدانند و به بررسی دوران کودکی میپردازند.
-
رفتارگراها؛ که آسیبهای روانی را متاثر از عوامل و محرکهای محیطی میدانند و راهحل را در مدیریت این عوامل.
-
انسانگراها؛ که آسیبها را ناشی از این میدانند که عواملی مانع رشد طبیعی انسان به سمت خودمحققسازی شدهاند.
-
شناختگراها؛ که مشکلات را ناشی از نوع باور و سیستم شناختی ما میدانند و سعی در اصلاح این باورها دارند.
او گفت که مدت زمان زیادی اعتقاد بر این بود که این چهار مکتب اختلافهای زیادی با هم دارند و طرفداران متعصب هر کدام نیز مدعی بودند روش آنها در درمان موثرتر است. اما نگرشی جدیدتر که ریشههای آن به یک مورد تحقیقی در سال 1936 و دیگری در سال 1972 برمیگردد بر این نظر استوار شده که علیرغم ادعای اختلاف مکاتب، در نهایت خروجی آنها شبیه هم بوده است. یعنی در درمانهایشان تقریبا به یکسان موفق بودهاند اگرچه که هر کدامشان داعیه برحق بودن رویکرد خودشان را داشتهاند.
این دیدگاه در سالهای اوایل دهه 1980 با استفاده از فنّ آماری پیشرفتهای با نام متاآنالیز که به بررسی آماری نتایج اثربخشی 4 رویکرد گفته شده پرداخته بود، نهایتا نتیجه گرفت که همه مکاتب «هم تراز» هستند و این شوک بزرگی به فرقههای گوناگون روانشناسی وارد کرد و این ایده مطرح شد که علت اثربخشی مکاتب گوناگون نه اختلافشان که نقاط اشتراک آنها همچون نوع رابطه درمانگر و بیمار، زمینه و «بافتار» درمانی است.
بیکزاده با این مقدمه وارد موضوع اصلی کنفرانس شد که در آن به بررسی نگاه همدلانه روانشناسان به رویکردهای درمانگری سایر فرهنگها میپرداخت. ادوین فولر توری که کتابش در این زمینه تاثیرات جریانسازی را ایجاد کرد، کارشناسیارشد انسانشناسی داشت و اطلاعات او از فرهنگهای غیرغربی و برخی جوامع ابتدایی قبیلهای، در پروراندن این ایده که بین جادوگران (در فرهنگهای مختلف؛ از قبیلهای در آفریقا تا جوامع اسلامی) و رواندرمانگران امروزی شباهتهایی وجود دارد، موثر بود. او 4 ویژگی مشترک را برشمرد که عبارتند از:
-
اصل نامگذاری؛ هر دو گروه بر روی آسیب وارده بر بیمار، نامی مینهند. یعنی گویی مشکل بیمار را مچاله میکنند و در یک قوطی میگذارند و نام و برچسبی بر آن مینهند و سپس راه حل میدهند. مثلا رواندرمانگر امروزی از خشم فروخفته ناشی از رفتار پدری بیملاحظه میگوید (نامی بر آسیب میگذارد) و جادوگر، توهین به خرس اجدادی (نامی بر آسیب مینهد) را عامل میداند و قربانی کردن را راهحل.
-
ویژگی شخصیتی رواندرمانگر یا جادوگر؛ اینکه چقدر کاریزما و اقتدار مورد قبول واقع شدن توسط بیمار را داشته باشد.
-
هر دو گروه، امید وانتظار درمان را در بیماران بالا میبرند. مثلا با محیط درمان، اینکه روانشناس امروزی چند مدرک دانشگاهی در مطبش میگذارد و جادوگر چند سر و شاخ حیوان را به عنوان قدرت مهارکنندگیاش به خانه خود آویزان میکند.
-
هر دو حس رشد و تسلط بر اوضاع را به بیمار القا میکنند.
به طور کلی حفظ رابطه بین رواندرمانگر(جادوگر) و بیمار از عوامل اصلی است و چند توصیه بهداشت عمومی همچون خوب کردن روابط با فامیل هم جزو پندهای درمانی قرار میگیرد.
بنابر این هر روش درمانی (هرچند خرافه باشد) با داشتن ویژگیهای فوق بتواند اثربخشی داشته باشد میتواند وارد فاز درمانی شود و همه اینها تایید این مفهوم است که «بافتار» و زمینه، عامل اصلی است تا آنجا که حتی گفته میشود «بافتار، نیروی شفابخش است.»
بیکزاده به عنوان پزشک به این نکته پراگماتیسمی (عمل گرایانه) درباره مغز اشاره کرد که این اندام مهم بدن، همچون دیگر اعضا هدفش بقای انسان است، در نتیجه هرآنچه به عنوان مزیت زیستی برای ما قلمداد کند یعنی «سودمند» باشد را به عنوان «حقیقت» میتواند برای ما موجه جلوه دهد. بنابراین در مقام مقایسهی رواندرمانگر امروزی و جادوگر قدیمی، مسالهی درست یا حقیقت بودن روایت مطرح نیست، بلکه مهم این است در آن زمینهی فرهنگی کدامشان برای بیمارِ باورمند، کارا و سودمندتر است؟
این روانشناس از این نقل قول بهره برد که «ایمان (به درمانگر) نیمی از نبرد برای درمان است»، و بر 4 ویژگی مشترک درمانگرهای غربی و غیرغربی تاکید کرد:
-
ارتباط عاطفی و اعتماد به درمانگر
-
انجام درمان در فضای شفابخش که امید بیمار را بالا ببرد
-
یک تبیین یا طرح معقول مفهومی (درست و نادرست یا مبتنی بر واقع بودنش مهم نیست) برای رنج بیمار ارائه کند.
-
آیین، مناسک و فرآیندهایی برای مشارکت درمانگر و بیمار و توصیههای کلی بهداشت عمومی
بنابر این هر روش درمانی (هرچند خرافه باشد) با داشتن ویژگیهای فوق بتواند اثربخشی داشته باشد میتواند وارد فاز درمانی شود و همه اینها تایید این مفهوم است که «بافتار» و زمینه، عامل اصلی است تا آنجا که حتی گفته میشود «بافتار، نیروی شفابخش است.»
بیکزاده از این نتایح استفاده کرد تا توضیح دهد چرا با وجود تلاش روشنفکران، هنوز خرافه در جامعه وجود دارد و مشتری جادوگران یا به زبان امروزیتر، اینفلوئنسرها (یا حتی روانشناسان زرد و برخی انگیزشیها) بسیار است؟ او رمز و عامل ماندگاری خرافه را در شفابخشی آن میداند. این عاملیت نه برخواسته از حقیقتی در پسِ آن، بلکه به سبب زمینهی باوری مراجعانی است که چون ایمان به روش شفابخشیِ فلان خرافه دارند، اثربخش میشود.
نکته دیگر این است که این جادوگران، در همان زمینه باوری، حرفهایشان را با قطعیت میزنند و مردم، حرف قاطع (حتی چرند و نامعقول) را بیشتر از صحبتهای غیرقطعی دانشمندان باور دارند. بنابراین روشنفکران که دل در گرو اصلاح باورهای نادرست جامعه دارند باید برخی تکنیکهای جادوگران را بیاموزند و بدانند منشا مقبولیت آنها چیست.
بیکزاده در انتها متذکر شد که گفتههای فوق به معنای این نیست که روانشناسی مدرن بیاثر یا کم اثرتر است. بلکه اولا برای بسیاری از انسانهای معاصر که در دنیای مدرن امروز زندگی میکنند روایتهای خرافهای جادوگران چنان جدی گرفته نمیشود که بخواهند باور کنند تا از قِبَل این باور، درمان شوند. ثانیا، این نکات درواقع گونهای هشدار است به روانشناسان تا فروتنتر شوند و به رابطه همدلانه و باورپذیری با بیمار برسند. نکته آخر اینکه مراجعان به روانشناسان متوجه باشند که شخصیت و نوع برخورد و نحوه ارتباطگیری رواندرمانگرشان مهمترین عامل در اثربخشی فرآیند درمان است و بنابراین اگر حس اعتماد و امیدی واقعی به یک روانشناس نتوانستند پیدا کنند، شخص دیگری را انتخاب کنند.
نگارنده به عنوان مخاطب غیرمتخصص روانشناسی که تجربهای از مواجهه با یکی از این جادوگران یا شفابخشان داشته (در اینجا گزارش این تجربه را بخوانید) چند نکته درباره موضوعات پیشگفته عرض میکنم.
نکات فوق از کتابهایی گفته شد که در فرهنگ غربی نوشته شده و در آنها سعی شده با «فروتنی» نسبت به ادعاهای درمانی در آن فرهنگ، نگاهی به روندهای درمانی در دیگر فرهنگ ها بیاندازند و البته به درستی هم از آنها برای موثرتر کردن روند درمانی خود بهره گرفته و آن، اهمیت زمینه و بافتار است. اما ما ایرانیها که در فرهنگی غیرغربی زندگی میکنیم باید آفتهای مدل درمانی باورمندانهی شفابخشان (جادوگران) محلی را بیشتر مورد توجه قرار دهیم.
یکی از این آفتها این است که در مراجعه به رواندرمانگر غربی، شما در یک حوزه خاصِ روانی از متخصص طلب کمک میکنید اما در شفابخشان غیرغربی، به سبب نوع رابطه و فرآیند باورمندی تاموتمام مُراجع، جادوگر میتواند در تمام ساحتهای زندگی بیمار، خودش را صاحب صلاحیت برای اعمال نظر بداند و متاسفانه مراجع نیز این دخالت تام را می پذیرد. از نوع کار، تغییر خانه یا خرید ماشین بگیرید تا انتخاب زوج و یا تغییر آن و دادن کفاره برای درمان بیماری سرطان و نرفتن نزد پزشک. یعنی نقطه قوت رابطه باورمندانه در فرهنگ غیرغربی که موجب درمان میشود، میتواند خودش آفتی باشد برای دست برتر شدن جادوگر در تمام ساحتهای زندگی فرد و نوعی سرسپردگیِ مسئولیتگریزانه برای افراد پدید میآید.
نوع تفسیری که بیکزاده درباره تلاش روشنفکران مطرح کرد در عین حال که به درستی نقش باور و ایمان در بافتار درمانی و پیروی از جادوگران محلی را پررنگ نشان داد اما به سبب آنکه درباره حقیقت، به نگاههای پست مدرن نزدیک بود که «روایت» را اصل میدانند، ناخواسته شاید به یک بیعملی در تلاشهای خردورزانه و اصلاحگرانه بیانجامد. در حالیکه اگر به تجربه غرب نگاهی بیاندازیم در آنجا هم بافتار خرافهگرا وجود داشته و در پی تلاش دانشمندان، روشنفکران و فلاسفه، راهی نوین درانداخته شد که این راه نو به جایی رسیده که علیرغم همه پیشرفتهای تمدنی، در انتقاد از خود به فرهنگهای دیگر نیز رجوع میکند، کاری که فرهنگهای محلی (در نوعی خودشیفتگیِ غیرستیزانه) معمولا آنرا خودباختگی نام مینهند.
فارغ از دیدگاه خاص بیکزاده که برآمده از چند کتاب غربی است و در رواندرمانگری مدرن میتواند کمککننده باشد، اما به طور کلی به نظرم هرگاه متنهایی در فرهنگ غرب در ستایش فرهنگهای غیرغربی دیدیم، نبایستی تنها از دید غربیها داستان را ببینیم. آنها برای حل معضلات تئوریهای خودشان، از تجربه فرهنگهای دیگر نیز استفاده میکنند اما دلیل نمیشود ما به واسطه ستایش موردی آنها، از نقد خود غافل شویم. این، اشتباهی است که روشنفکرانِ نیم قرن اخیر ما به واسطه خواندن کتابهای برخی شرقشناسان یا متفکران پست مدرن، در دام آن افتادند و تز «بازگشت به خویشتن» را با مبالغهای ستایشگرانه تبلیغ کردند و در امتداد این خودستایشگریها، از نقد خردورزانه خود و فرهنگمان غفلت شد و در نوع افراطی آن، ستیزی تمامنشدنی با غرب آغاز شد.