خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۷/سرقت به نام غنیمت؛ راهکار تکفیری ها برای تامین مالی

لقمان امینی در کتاب

خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۷/سرقت به نام غنیمت؛ راهکار تکفیری ها برای تامین مالی

با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.

روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟

خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده‌ اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.

لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.

خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.

در فصل اول ، قسمت هفدهم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:

آنچه گذشت:

پس از اینکه لقمان ماموستا شیخ الاسلام را ترور می کند و به خانه تیمی بر می گردد دوباره دچار همان عذاب وجدان می شود و دوباره همراهانش وی را با بیان مطالبی آرام می کنند، اما چند روز بعد وقتی اعلامیه گروه منتشر می شود و قتل ها را به دروغ به گردن حکومت ایران می اندازند، لقمان به شدت ناراحت شده و از کاری که انجام داده است احساس پشیمانی شدید می کند که دومرتبه یکی از دوستانش با بیان اینکه این یک تاکتیک است و از طرف رهبران فرقه اتخاذ شده است و به ما ربطی ندارد و ما فقط باید وظیفه سربازیمان را در این مسیر ادامه دهیم وی را متقاعد می کند که این حرکت صحیحی است، تا اینکه پس از چند روز یکی از اعضا گروه به نام امید با وی تماس گرفته و با وی قرار ملاقاتی را هماهنگ می کند، آنها در این قرار به سمت منطقه ای می روند و ...

ادامه:

مدتی بعد که از ماشین پیاده شدیم امید نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «بچه‌ها آن بالا در یک خانه باغ منتظر هستند.»

گفتم اتفاقی افتاده؟

امید: «بله برویم بالا خودت می‌فهمی.»

از چهره بچه‌ها معلوم بود که اتفاق بدی افتاده همه ناراحت و غمگین گوشه‌ای نشسته بودند. دو سه نفری غریبه بودند؛ اما بقیه را می‌شناختم از سامان پرسیدم چه شده چرا زانوی غم بغل کردید؟

سامان با بغض گفت: «خانه فرمانده‌های گروه را در شریف‌آباد زده‌اند و همه بچه‌ها یا اسیر شده‌اند یا شهید، فرهاد هم شهید شده است.»

با اینکه بغض گلوی من را هم گرفته بود اما دستم را روی شانه‌های سامان گذاشتم و گفتم این راهی است که خودمان انتخاب کردیم، خدا شهادت را از او قبول کند حالا بگو ببینم چطور شده که خانه لو رفته است؟

یکی از بچه‌ها به اسم زانیار که اولین بار بود می‌دیدمش بلند شد و بعد از یکی دو کلمه عربی گفتن و دعای خیر برای شُهدا و اُسرا ادامه داد: «چند تا از خانه‌های تیمی گروه لو رفته و تعدادی از برادر‌های‌مان شهید و تعدادی هم اسیر شده‌اند، افرادی هم مثل رزگار از جهاد فرار کردند و مدبرشده‌اند. هر چه پول و مهمات هم داشتیم در این خانه‌ها بوده است و فعلاً به جز چند قبضه کلاشنیکف و دو تا کمری و پول‌های در جیب‌تان و این خانه‌ باغ که هر لحظه ممکن است لو برود چیز دیگری نداریم.»

شاهوعبداللهی گریه‌کنان پرسید: «ابوسعید چه او حالش خوب است؟»

زانیار: «الحمدلله هم جایش امن است و هم حالش خوب است، من با او ارتباط دارم دستور داده که زیاد اینجا نمانیم و به فکر دست و پا کردن پول و امکانات برای احیای گروه باشیم.» به سختی جلوی خودم را می‌گرفتم تا در این فضا که شبیه مجلس ختم بود نمک روی زخم نپاشم اما نشد و بعد از کلی بحث کردن به زانیار گفتم ابوسعید کجاست چرا خودش نمی‌آید تا فکری کنیم، به نظر شما با این افراد و این امکانات و روحیه می‌شود یک محله را هم گرفت چه برسد به سنندج. سکوت فضای اتاق را گرفته بود و جز هق‌هق‌های گاه و بی‌گاه، صدایی به گوش نمی‌رسید.

زانیار رو به من کرد و گفت: «برادر به خدا قسم من خودم از خانواده ابوبکر شنیدم که آن بیچاره را در بیمارستان دیده‌اند که دست و پایش را قطع کرده بودند! خانواده ابوذر هم گفتند که ابوذر را در آب‌جوش، جوشاندند! ما کشته دادیم و اسیر، خدا می‌داند این جلادهای حکومت روزی چند بار به اسیران‌مان تجاوز می‌کنند! الان وقت گله کردن نیست باید راهی را که آمدیم ادامه بدهیم و نگذاریم این شعله مبارک خاموش بشود...

سرقت به نام غنیمت؛

با شنیدن حرف‌های زانیار حق رو به او دادم و من هم مثل سایرین ساکت شدم. زانیار که فضا را همراه خودش دید، ادامه داد: «این‌طوری که نمی‌شود دست روی دست گذاشت، هر کس نظر یا پیشنهادی دارد بگوید تا من پیشنهاد را به ابوسعید منتقل کنم؛ ما باید مشورت کنیم و بهترین تصمیم را بگیریم.»

عرفان اولین کسی بود که پیشنهاد داد و گفت: «به نظر من اقتحام بهترین گزینه است به یکی از پادگان‌های نظامی حمله کنیم و آن‌قدر بجنگیم تا کشته بشویم.»

پوریا: «اگر می‌خواهیم گروه را احیا کنیم باید به فکر پول باشیم، پول که باشد همه چیز هست.»

محمد حرف‌های پوریا را تأیید کرد و گفت: «بهترین راه این است که بانک بزنیم.»

اسماعیل در جواب محمد گفت: «کار بانک دردسر زیادی دارد به نظر من زدن طلافروشی بهترین گزینه است.»

خلاصه هر کسی نظری داد بحث بالا گرفت تا اینکه هیوا که بچه‌ها به شوخی به او وزیر اقتصاد ابوسعید می‌گفتند، غائله را خاتمه داد و گفت: «من یک کار بی دردسر سراغ دارم، شرکت برادرم بهترین جاست! یک بار در ماشین برادرم یک اسپری فلفل دیدم از آن موقع به بعد کارهایش را زیر نظر گرفتم احساس می‌کنم که از نیروهای امنیتی ایران باشد! در ضمن در عکس‌هایی که از شریک برادرم دیدم متوجه شدم یک سری مهره‌های آبی برای دفع چشم زخم به گردن اسبش آویزون کرده است، این جاهل به جای توکل به خدا به این مهره‌های آبی توکل کرده تازه هر دو تارک الصلاه هم هستند و از نظر شرعی آوردن مالشان و ریختن خونشان حلال است، در مدتی که آنجا کار می‌کردم اطلاعات خوبی از رفت و آمدهای‌شان دارم، کار از این راحت‌تر نمی‌شود.»

هیوا رو به زانیار کرد و گفت: «این پیشنهاد را به ابوسعید بده تا ببینیم چه تصمیمی می‌گیرد، ابوسعید هم عالم شرعی است و هم تجربه کافی دارد.»

زانیار هم که دید چنین لقمه چرب و راحتی دیگر گیر گروه نمی‌آید گفت: «فکر نکنم با این شرایطی که تو می‌گویی ابوسعید هم مخالفت کند. من می‌روم سری به ابوسعید بزنم و اسلحه‌ها را بیاورم با یک اسلحه نمی‌شود اینجا ماند و بعد با وریا از خونه بیرون رفتند. چند ساعت بعد با خوشحالی و اسلحه‌هایی که در گونی گذاشته بودند برگشتند و گفتند: «ابوسعید دستور داده که پیشنهاد هیوا را عملی کنیم. فردا به شرکت برادرش حمله می‌کنیم، این اسلحه‌ها را هم بین خودتان تقسیم کنید.» بعد از تمیز کردن اسلحه‌ها و بستن جیب خشاب‌ها و اصطلاحاً آماده شدن، هر کدام یک قرآن برداشتیم و شروع به قرآن خواندن کردیم. شب نزدیک ساعت دوازده بود که موقع نگهبانی من رسید از خانه آمدم بیرون و بعد از این که جای مناسبی را کنار یکی از درخت‌ها پیدا کردم مشغول نگهبانی شدم. بوی آشنایی به مشامم می‌رسید که ناخداگاه...

آیا لقمان در ادامه راه یاران خود را همراهی خواهد کرد؟ بوی آشنا چه بویی بود؟

با ما همراه باشید در قسمت آینده...

قسمت قبلی :

خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۶/ لقمان پس از بیانیه رهبری چه میکند؟

15

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها