خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۵/ چرا لقمان دست به ترور ماموستا شیخ الاسلام می زند؟

لقمان امینی در کتاب

خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۵/ چرا لقمان دست به ترور ماموستا شیخ الاسلام می زند؟

با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.

روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟

خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده‌ اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.

لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.

خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.

در فصل اول ، قسمت پانزدهم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:

آنچه گذشت:

لقمان و گروه متبوعش پس از انجام ناموفق عملیات سرقت پول، دست به یک طراحی بسیار خطرناک و ناجوانمردانه می زنند که به گفته سرکرده تیم سامان این طرح توسط شیخ ابوسعید(سرکرده اصلی تیم های عملیاتی) طراحی و دستورش صادر شده است و آن هم ترور منادی وحدت شیعه و سنی در غرب کشور ماموستا شیخ الاسلام می باشد، قرعه کار به نام لقمان زده شده است و وی برای ارزیابی قبل از ترور به مسجد سید قطب که ماموستا پیش نماز آنجاست می رود، ترور ماموستا برای وهابی ها از ارزش بسیار بالایی برخوردار است، اما به دلیل شلوغ بودن اطراف وی به دلیل ویژگی مردمی بودن ماموستا کار برای ترور این عالم وارسته سخت است، بنابراین لقمان و همراهانش به دفعات به محل مسجد سید قطب مراجعه می نمایند تا اینکه...

ادامه:

بعد از خواندن نماز از مسجد که بیرون آمدیم سامان بعد از اینکه نگاهی به مردم انداخت، گفت: «بیچاره‌ها نمی‌دانند پشت سر چه کسی نماز می‌خوانند.»

گفتم این همان کسی بود که گروه دستور داده ترور کنیم؟

سامان: «بله ان‌شاءالله چند روز دیگر کار را انجام می‌دهیم» و بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد: «نگران به نظر می‌آیی، گول ظاهر این افراد را نخور این‌قدر دلیل برای کفر [ماموستا] شیخ الاسلام هست که اگر یک ذره ایمان داشته باشی نه دلت می‌لرزد و نه دستت، با کشتن این کافر دیگر رنگ جهنم را نمی‌بینی، رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) می‌فرماید: «در قیامت کافر و کسی که او را کشته در یک جا جمع نمی‌شوند، نترس و به خدا توکل کن. جهاد برما واجب شد و آمده‌ایم جهاد کنیم پس باید بکشیم و کشته بشویم به وسوسه‌های شیطان گوش نده خداوند می‌فرماید:

«كُتِبَ عَلَيْكُمُ القِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ»

«جنگیدن بر شما واجب شد و حال آنکه برایتان ناخوشایند است. و چه بسا که چیزی را دوست ندارید ولی برای شما خیر است. و چه بسا که چیزی را دوست دارید ولی برای شما زیان‌آور است. خدا می‌داند و شما نمی‌دانید.»

دو سه روز بعد ترورها در سنندج شروع شد. محمد زندسلیمی، اسماعیل و پوریا قاضی، مهدی کامیانی را ترور کردند، یونس عبدی و عرفان احمدی ماموستا برهان عالی امام جماعت مسجد قبای بهاران سنندج را ترور کردند و اسماعیل و زانیار شرفی پور هم قاضی حسن داوطلب که یک روحانی شیعه و قاضی دادگاه خانواده بود را ترور کردند. اوضاع شهر به شدت امنیتی شده بود. من، امید و رزگار هم دو بار برای ترور ماموستا شیخ الاسلام رفته بودیم اما اطراف ماموستا شلوغ بود و نتوانستیم کاری انجام بدهیم، سامان هر بار بعد از کلی سرزنش کردن می‌گفت: «خیر بوده، فردا دوباره امتحان کنید فقط یادت نرود سرش را هدف بگیری، قاضی کامیانی با اینکه پنج تا تیر به طرفش شلیک شده هنوز زنده است، این عملیات در این شرایط مثل استشهادی (انتحاری) است و ثوابش خیلی بیشتر است، خودت را برای خدا خالص کن و به دلت ترس راه نده، مدام هم این آیه را در ذهنت تکرار کن:

«فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَكِنَّ اللهَ قَتَلَهُمْ وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَكِنَّ اللهَ رَمَى»

«شما آنان را نکشتید بلکه خدا آنان را کشت و تو نبودی که تیر پرتاب کردی بلکه خدا بود که تیر پرتاب کرد.»

روز 26 شهریور سال 88، امید طبق معمول وارد مسجد شد تا خبر اوضاع مسجد را برای من که در کوچه بالای مسجد منتظر بودم بیاورد، رزگار هم با موتور در یکی دیگر از کوچه‌ها منتظر شنیدن صدای تیر بود تا داخل کوچه مسجد بیاید و من را فراری بدهد.

منتظر امید بودم، دستهایم روی قبضه کُلت از عرق خیس شده بود و چند دقیقه یک بار پاکش می‌کردم، نمی‌دانستم چرا اما دلم می‌خواست که باز هم مثل دفعات قبل امید بگوید که موقعیت مسجد خوب نیست و باید برگردیم. از بلندگوی مسجد صدای ماموستا شیخ الاسلام می‌آمد که در مورد مرگ و ملک الموت(علیه‌السلام) صحبت می‌کرد. کمی بعد از قطع شدن صدای بلندگو امید از دور پیدایش شد و با دیدن من گفت: «ماموستا با راننده‌اش و خادم مسجد در مسجد هستند و کس دیگری نیست و فرصت خوبی است؛ برو خدا نصرتت بدهد.»

اسلحه را مسلح کردم و به طرف مسجد حرکت کردم. وارد حیاط مسجد که شدم ماموستا شیخ الاسلام و همراهانش از روی پله‌های مسجد وارد حیاط می‌شدند. به طرف دستشویی‌ها راهم را کج کردم تا از من رد بشوند. خادم و راننده ماموستا رفتند بیرون از مسجد و ماموستا جلوی در حیاط مسجد منتظر آماده شدن ماشین بود.

به ماموستا نزدیک شدم و با صدایی لرزان گفتم ببخشید می شه راه را باز کنید؟ می‌خواهم رد بشوم.

ماموستا در چشمم خیره شد و گفت: «بفرما جوان.»

یک لحظه با خودم گفتم؛ جواب سلام را بده و برو بیرون، چکار داری می‌کنی؟ چرا اینجایی؟... اما با یاد آوردن همه آن چیز‌هایی که من را تا اینجا آورده بود باخودم گفتم؛ فرصت از این بهتر برای رفتن به بهشت گیرت نمی‌آید، کافر باید کشته بشود، نیابد به وسوسه‌های شیطان گوش کنم... اسلحه را بیرون آوردم و به طرف ماموستا شلیک کردم...

برای یک لحظه همه چیز عوض شده بود مثل اینکه اصلاً گوشی نداشتم همه صداها قطع شد و فقط صدای جوانی که از دیدن صحنه ترور فریاد می‌زد یا الله یا الله ، به گوشم می‌رسید. پا به فرار گذاشتم، رزگار با موتور آمد در کوچه و جلوی من ایستاد، سوار موتور شدم و چند بار دیگر به طرف راننده ماموستا که ما را تعقیب می‌کرد شلیک کردم. صدای الله اکبر گفتن رزگار مثل پتکی بود که به سرم می‌زد. انگار یک خواب بود گیج و منگ بودم وقتی به خودم آمدم که نزدیک هتل شادی بودیم. به خانه که رسیدیم بعد از مدتی سامان هم آمد و گفت: «چه شد چکار کردید؟»

رزگار: «وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا»

«بگو که حق آمد و باطل نابود شد براستی که باطل نابود شدنی است»

سامان و بچه‌ها تکبیر بلندی گفتند و بعد از سجده شکر سامان من را روی دوشش گذاشت و چند بار دور اتاق گرداند و گفت: «خوشا به سعادتت تو الان در صف مجاهدان اسلامی تو یک طاغوت را از روی زمین برداشته‌ای.»

و بعد رو به امید کرد و گفت: «تلویزیون را روشن کن ببینیم خبر ترور را پخش می‌کند؟»

مدتی بعد تلویزیون خبر ترور ماموستا شیخ الاسلام را پخش کرد و بعد از آن هم بیانیه رهبری و رییس جمهور در محکوم کردن ترور ماموستا شیخ الاسلام پخش شد. هنوز گیج و منگ از کاری که کردم در فکر بودم که امید آمد و گفت: «چه شده؟ خودت را به ناراحتی زدی که دچار ریا نشوی. خدا قبول کند، برادر فقط مواظب وسوسه‌های شیطان باش نکند این فضیلت بزرگ را جلوی چشم‌هایت بی‌ارزش کند.»

سامان: «بیانیه [آیت‌الله] خامنه‌ای را که شنیدی؛...

گروه سامان و شخص لقمان پس از بیانیه رهبری چه خواهند کرد، آیا عملیاتهایشان متوقف خواهدشد؟ آیا لقمان با گروه خواهد ماند؟چه اتفاقاتی برای لقمان پس از ترور ماموستا شیخ الاسلام رقم می خورد؟

با ما همراه باشید در قسمت بعد...

قسمت قبلی :

خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۴/ نقشه گروه تکفیری برای ترور ماموستا شیخ الاسلام چه بود؟

15

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها