خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۲/تفکر پوچ وهابیت/ جهاد و اعداد در ایران به هدف زنده کردن حکومت اسلامی

لقمان امینی در کتاب

خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۲/تفکر پوچ وهابیت/ جهاد و اعداد در ایران به هدف زنده کردن حکومت اسلامی

با توجه به تفکرات افراطی گروهک تکفیری و نوع نگاه این فرقه به اسلام و تعاریف و تفاسیر متضاد آنها از اسلام و سنت پیامبر (ص) لزوم آشنایی مسلمانان جهان با این نگاه اجتناب ناپذیر است.

روش های جذب تکفیری ها چگونه است؟ چگونه آموزش می دهند؟ به آنان چه می گویند که افرادشان حاضرند برای اهدافشان خود را نیز بکشند؟ در ایران چگونه یارگیری نموده اند؟ آیا خطر تکفیری ها هنوز ایران را تهدید می کند؟ آیا برای جذب به سراغ ما نیز خواهند آمد؟

خبر فوری در نظر دارد تا خاطرات یک تکفیری اهل سنت به لقمان امینی که در خانواده‌ اهل سنت در سنندج که در سال 1365 متولد شده بود و به یک گروهک تکفیری پیوسته بود را برای شما مخاطبین عزیز باز نشر کند.

لقمان امینی بعد از اینکه متوجه می شود نگاه افراطی و برخلاف اسلام در تفکر تکفیری چگونه است برای آگاهی مردم از این تفسیر ضد اسلام خاطرات خود را در قالب یک کتاب با نام خاطرات یک تکفیری به رشته تحریر درآورد تا مردم و خصوصا جوانان با این تفکر آشنا شوند.

خبر فوری طی سلسله مطالبی هر روز قسمتی از کتاب خاطرات یک تکفیری را منتشر می کند.

در فصل اول ، قسمت دوازدهم کتاب خاطرات یک تکفیری می خوانید:

آنچه گذشت:

لقمان که با شوق جهاد راهی سیستان و بلوچستان می شود تا به گروه عبدالمالک ریگی بپیوندد، پس از اینکه مدتی در آنجا می ماند و نمی تواند عبدالمالک ریگی را ملاقات کند نهایتا به همراه دوستش به شهر خود باز می گردند، در همین اوضاع و احوال یکی از دوستان قدیمی هم گروهی اش به نام شاهو به صورت ناشناس یک روز به دیدنش می آید و به وی می گوید که آماده جهاد باشد، شاهو که خود عضو یکی از تیم های عملیاتی وهابیت است وی را برای حضور در عملیات های تروریستی علیه نظام اسلامی در داخل خاک کشور ترغیب می نماید، لقمان به ناگاه خود را در برزخی احساس می کند و برای یافتن راهی برای برون رفت از این حالت به دنبال راه حلی می گردد، به ناچار به نزد یکی از معلم های قدیمی اش می رود تا برای آخرین بار در مورد عقیده ای که درپیش گرفته به نحوی به اطمینان برسد(عقیده وهابیت) اما چون پاسخ ها برایش قانع کننده نمی باشد، ازسئوالات خود پشیمان شده و استغفار می کند و تصمیم می گیرد که...

ادامه:

تصمیم گرفتم برای خدمت کردن به دین خدا و برقراری حکومت اسلامی در منطقه به گروه ملحق شوم تا شاید روز قیامت در درگاه خداوند با روی سفید حاضر شوم و با خوشحالی به رسول خدا(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بگویم که من با اینکه شما را ندیده بودم ولی به شما ایمان داشتم و آن کاری را کردم که شما می‌فرمودید. روز ملاقات شاهو از راه رسید و تصمیمم را به او گفتم.

شاهو بعد از گفتن الحمدلله ادامه داد: «خدا با ماست، برادر خدا از تو قبول کند و جواب این شجاعت را با شهادت به تو بدهد. چند روز دیگر یک نفر می‌آید که بیعت بگیرد هر سؤالی که داشتی از او بپرس او هم هر چیزی که لازم باشد به تو می‌گوید.»

دو سه روز بعد شاهو تماس گرفت و گفت امشب ساعت 10 در میدان بهاران سنندج یک نفر می‌آید تا تو را ببیند. به طرف محل قرار حرکت کردم، کنار میدان کاپوت ماشین را بالا زدم و بعد از قطع کردن بست باطری خودم را به تعمیر موتورماشین مشغول کردم. با خودم می‌گفتم چه کسی قرار است بیاید؛ شاید فرمانده گروه است، ولی نه من که کسی نبودم تا فرمانده مجاهدین شخصاً بخواهد از من بیعت بگیرد، شاید نماینده‌اش باشد؛ در این فکرها بودم که یک نفر رفت در ماشین و روی صندلی عقب ماشین دراز کشید تا کسی از بیرون او را نبیند. بست باطری را وصل کردم و بعد از بستن کاپوت سوار ماشین شدم.

سلام کرد و گفت: «برو به طرف حسن‌آباد.»

کمی که از شلوغی دور شدیم یک گوشه خلوت ایستادم و با هم از ماشین پیاده شدیم. باورم نمی‌شد که فرهاد را می‌دیدم چون شنیده بودم در افغانستان کشته شده است. بعد از یک احوال‌پرسی گرم، فرهاد شروع کرد به حرف زدن در مورد فضیلت جهاد، مجاهد و شهادت و آیاتی که در مورد واجب بودن جهاد و تهدید کسانی که از جهاد کناره‌گیری می‌کنند و ادامه داد: «برادر، ما گروهی هستیم که وارد معامله با خدا شدیم و دنیا را به بهای بهشت فروخته‌ایم تا دین خدا را روی زمین حاکم کنیم. همه مسلح هستیم و نفرات‌مان هم به اندازه‌ای که بتوانیم شهر سنندج را بگیریم هست، با گرفتن سنندج به خواست خدا برادران‌مان در شهرهای دیگر هم دست به‌کار می‌شوند. در تمام نقاط سنندج خانه تیمی داریم و در همه خانه‌ها هم سلاح، پول، ماشین و نفرات به اندازه نیاز وجود دارد، فقط منتظر دستور امیر گروه «ابوسعید» هستیم که شهر را به هم بریزیم.»

پرسیدم تو چه سمتی در گروه داری که برای بیعت گرفتن از من آمدی؟

فرهاد: «به خدا قسم من هم سربازی هستم مثل تو که دستور انجام این کار را دارم.»

گفتم ابوبکر، ابوذر و خالد منصور بلاخی، آن‌ها چی؟

فرهاد: «به خدا همه ما سربازهایی مثل تو هستیم.»

گفتم از ابوسعید بگو او کیست؟

فرهاد: «شیخ ابوسعید یک عالم مجاهد است که سال‌ها مشغول جهاد کردن و خدمت به اسلام بوده، تعداد محدودی او را می‌شناسند و با او ارتباط دارند.»

گفتم از علما چه، کسی با شما هست؟

فرهاد: «مگر جهاد بی علم می‌شود؟! چه‌طور می‌شود علما با ما نباشند خیالت راحت باشد برادر من، چند نفر از علمای اهل سنت و جماعت (وهابیت) با ما هستند، یکی از آن‌ها را که می‌شناسی اسم می‌برم ماموستا عبدالحمید، او هم با ماست یک صد میلیونی وثیقه برایش گذاشته‌اند که قرار است با دادن پول به صاحب وثیقه او هم مثل ما اسلحه دست بگیرد، تازه علمای عربستان هم برای انجام این کار فتوا داده‌اند؛ ما با آن‌ها از طریق اینترنت ارتباط داریم، خلاصه بگم همه چیز مهیاست.»

فرهاد دستش را دراز کرد و گفت: «بسم الله»

دستم را در دست فرهاد گذاشتم و فرهاد ادامه داد: «از تو بیعت می‌گیرم برای شیخ ابوسعید که از آن سمع و طاعه داشته باشی برای جهاد و اعداد در ایران به هدف زنده کردن حکومت اسلامی (وهابیت) در منطقه کردستان. آیا از دستورات ابوسعید در سختی و راحتی اطاعت می‌کنی و ابوسعید را به‌عنوان امیر خودت قبول می‌کنی؟»

دست فرهاد را فشار دادم و گفتم بله قبول می‌کنم.

فرهاد: «از این به بعد تو سرباز اسلام (وهابیت) هستی و من دستور دارم تو را به مفرزه سامان معرفی کنم. از الان به بعد سامان امیر تو و حرف او حرف ابوسعید است، فردا شاهو با تو تماس می‌گیرد تا با سامان آشنایت کند، راستی از بچه‌ها شنیدم که هم‌محله خالد هستی از او خبر نداری؟ خیلی دلم می‌خواهد او را ببینم.»

گفتم برایش مشکلی پیش آمده و باید پایش را عمل کند نمی‌تواند زیاد رفت و آمد کند.

فرهاد: «پس بگو چرا پیدایش نیست او هم با گروه بیعت کرده و حتماً باید یک سری به او بزنم.»

آن شب بعد از اینکه با فرهاد برای دیدن خالد رفتیم، از هم خداحافظی کردیم و با دلی پُر از آشوب به خانه برگشتم. شب فقط دعا می‌کردم و گریه از خوشحالی اینکه خدا به من هم اجازه داده تا برای دین اسلام از زندگی‌ام مایه بگذارم. نمی‌دانستم از خوشحالی چه‌کار کنم. خدایا یعنی من الان دیگر مجاهد هستم، خدایا مرا تا جایی ببر که بتوانم کاری برای اسلام انجام بدهم که فقط شجاع‌ترین بنده‌های خالصت می‌توانند انجام بدهند، خدایا من را با شهادت پیش خودت ببر... .

به نظر شما اولین کاری که از لقمان می خواهند تا به عنوان یک کار عملیاتی انجام دهد چه خواهد بود؟ آیا لقمان ابو سعید را نیز خواهد دید؟

با ما همراه باشید در قسمت بعد...

قسمت قبلی :

خاطرات یک تکفیری فصل اول قسمت ۱۱/تفکر ایجاد حکومت اسلامی در وهابیت

15

شبکه‌های اجتماعی
دیدگاهتان را بنویسید

اخبار مرتبط سایر رسانه ها

    اخبار سایر رسانه ها